mahsanori, Author at رمان دونی

نویسنده: mahsanori

رمان دل زده پارت 31

بازگشت به گذشته ….   از خانه ی زنعمویش برگشتند   سمیه حال نزاری داشت ، احوالش به هیچ عنوان به سامان نبود   بدون درنگ به سوی اتاقش روانه شد … تا آنجا با خیال راحت بگرید   هنوز قدمی از قدم بر نداشته بود که صدای مادرش گوشش را در بر گرفت : سمیه !   رو برگرداند

ادامه مطلب ...

رمان دل زده پارت 30

۱۰ سال بعد       به سنگ قبر چشم دوخت ، نام روی سنگ‌ قبر را زمزمه کرد : پیام‌ جوادی   این اسم نحس ، که موجب بدبختی اش شده بود …   کودک ۱۰ ساله اش ، اصرار کرده بود ، گریه کرده بود که مامان بابای من کیه ؟ بچه ها در مدذسه به تمسخر گرفته

ادامه مطلب ...

رمان دل زده پارت ۲۹

سمیه لبخند کوچکی زده نیم نگاهی لرزان به چهره ی بی اهمیت آرمین دوخت !   ته دلش لرزید ، چرا آرمین عکس العملی نشان نداد ؟   شاید سمیه وقیح بود ، خود بی محلی می کرد ، دل می شکاند و می نالید از نگاه نکردن آرمین   نفسی تازه کرد ، باید عادت می کرد که نه

ادامه مطلب ...

رمان دل زده پارت 28

سمیه کلافه بود ، هیچ دلش نمی خواست با آرمین هم کلام شود اما این نگاه خیره ی پر از گله او را مجاب می کرد سر بلند کند و به او چشم بدوزد آب دهان قورت داده گفت : ممنون خو..خوبم !   سمیه صدایش می کرد و الان می‌گفت دختر عمو ! خب حق داشت عصبانی بود !

ادامه مطلب ...

رمان دل زده پارت 27

آرمین پس از عوض کردن لباس هایش با لباس راحتی و خانگی وارد حال شده بی اراده نگاهش سوی دختر جوان را گرفت     میشد زمان بایستد و چند ساعتی را به صورت سمیه بنگرد آخر دلتنگش بود خب !   به محض ورودش به حال ، مادرش بود که خطاب به هانا گفت : پاشو شامو آماده کنیم

ادامه مطلب ...

رمان دل زده پارت 26

هانا با دو به سمت حیاط رفته نایلون های میوه را از دستان برادرش گرفت ، لبخند زد و با    لودگی گفت : حالا همچین حول نمی کردی سمیه جایی نمی رفت به هر حال ترافیک بوده     از طعنه ی مسخره ی خواهر نمکدانش اخم هایش در هم رفته با هم به سمت در حال حرکت کردند

ادامه مطلب ...

رمان دل زده پارت 25

با این عملکرد حرفه ای که آرمین در عرصه ی رانندگی داشت به راحتی توانست خود را به در خانه برساند ، ترافیک چه بود گویی ساعت چهار صبح را در خیابان رانندگی کرده بود پیکان قراضه اش را جلوی درب خانه پارک‌ نمود و این نزدیکی چند قدمی به سمیه ضربان قلبش را شدت بخشیده بود از وقتی عاشق

ادامه مطلب ...

رمان دل زده پارت 24

آرمین در حالی که نایلون سفید رنگی به دست داشت به میوه ها نگریست ، میوه ها را در نایلون دانه دانه چیده به دسته موز نارس نگریست نمیشد که بدون میوه ، قیمت ها هم که نجومی اما مهمانشان ویژه بود و آرمین هم که خسیس و بخیل نبود مهمانش سمیه اش بود میوه چیست جان می داد برای

ادامه مطلب ...

رمان دل زده پارت 23

زنعمویش نگاهی به هانا انداخته با تشر لب زد :‌چرا اینجا نشستی برو دیگه هانا گویی فراموش کرده باشد تند از جا برخاست ، به سمت اتاقش حرکت کرده چشم پر غلظتی هم نصیب مادرش کرد ، اما این میان در قلب عاشق سمیه هلهله به پا بود هنوز آرمین نیامده بود اما دستان سمیه از عرق چسبان شده بود

ادامه مطلب ...

رمان دل زده پارت 22

از دستشویی بیرون آمده دوباره کنار سودابه نشست حالش و البته روحش جلا یافته بود ، خوب که نه اما بهتر شده بود هر چند صورت رنگ پریده‌ اش توجه زن عمو و هانا را به خود جلب کرد ، معذب سر به زیر انداخته به گفتگوی آنها گوش سپرد ، کلماتی که ادا می کردند همه در گرد حاشیه

ادامه مطلب ...

رمان دل زده پارت 21

با این حرف سودابه ، زن عمویش هم آه کشید ! لابد او هم دلتنگ مرد زندگیش بود … هانا با سینی فلزی و چند لیوان که چای در آنها خود نمایی می کند وارد حال شد ، لبخند روی صورتش جلوه نما شده سینی را وسط جمع گذاشت و کنار مادرش نشست صدای سودابه را شنید که گفت :

ادامه مطلب ...

رمان دل زده پارت 20

وارد که شدند مورد استقبال گرم و احوالپرسی های هانا و زنعمویش قرار گرفتند به خوبی پذیرایی می کردند و البته که مهمان نوازی اما این میان نگاه بی قرار سمیه میانشان می چرخید تا بلکه شخصی به نام آرمین را بجوید اما ارمینش کجا بود ؟ چرا نبود ؟ مگر به بهانه ی دیدن سمیه و آرمین این شام

ادامه مطلب ...

رمان دل زده پارت 19

صدای مادرش از پشت سرش شنید : چی شد پس چرا نمیای ؟ نگاه مضطرب سمیه از اینه ی کوچکش به سوی مادرش حواله شد قبلاً ذوق دیدار آرمین را داشت و کلی آرایش می کرد و سودابه به شوخی می‌گفت کرم مالی کردی خودتو اما هم اکنون بدون ذره ای آرایش و با صورتی زرد رنگ میخواست به ملاقات

ادامه مطلب ...

رمان دل زده پارت 18

شب شده بود ! با کمک ریحانه جیم کرده بود تا برود ! به خانه که رسید مورد خشم مادرش قرار گرفت وارد اتاقش شده لباس هایش را پوشید عطر و ادکلن زد ، خود را آراست در حقیقت مرتب کرد استرس فراوانی وجودش را تسخیر کرده بود و منبع این ترس از آتش عشقی زبانه می کشید که به

ادامه مطلب ...

رمان دل زده پارت 17

سینی نهار پیام را در دست گرفته به سمت اتاقش حرکت کرد سینی را روی کف دست نهاده در زد بعد از چند تقه صدای بم و گرفته ی پیام را شنید : بیا تو ! در را باز کرده به آرامی بست سینی را با هر دو دست گرفته به پیام نگریست بر خلاف همیشه آشفته چهره بود ،

ادامه مطلب ...