رمان تدریس عاشقانه پارت 30
_این نه اون نه… دختر کم کم داری بیست و شش سالت میشه. تا کی میخوای رو همه عیب بذاری و بگی نه؟ بی حوصله گفتم _الان اومدم دانشگاه مامان وقت ندارم.کاری نداری؟ _شب اینا میان دختر دیر نکنی. _آها پس من امشب شیفتم. خدافظ قبل از اینکه حرفی بزنه قطع کردم. دیگه کم کم داشتم کلافه میشدم.خیلی دلم