رمان خان زاده پارت آخر

رمان خان زاده پارت آخر

49 دیدگاه
  با دیدن اشکی که توی چشماش حلقه بسته بود تعجبم دوچندان شد. باورم نمیشد این اهورا که داره گریه می کنه! بهت زده به سمتش رفتم و نگران پرسیدم…
رمان خان زاده پارت 59

رمان خان زاده پارت 59

17 دیدگاه
  لبخند ژکوندی تحویلش دادم و گفتم _یبار دیگه بگو…یبار دیگه بگو که دوستم داری! _پرو نشو دیگه…جنبه هم خوب چیزیه والا! از آغوشش بیرون اومدم و بی قرار به…
رمان خان زاده پارت 58

رمان خان زاده پارت 58

9 دیدگاه
  لبخند محوی زد و گفت _اینجوری نگام نکن! _چه جوری؟ _همین جوری که الان داری نگام می کنی! سرم و پایین انداختم و گفتم _کاش نمی رفتی…من خیلی دلم…
رمان خان زاده پارت 57

رمان خان زاده پارت 57

4 دیدگاه
  * * * * * با صداهای گنگی که توی سرم اکو میشد سعی کردم چشمام رو باز کنم اما نتونستم. انگار به پلک هام وزنه ده کیلویی آویزون…
رمان خان زاده پارت 56

رمان خان زاده پارت 56

4 دیدگاه
  * * * * * با صداهای گنگی که توی سرم اکو میشد سعی کردم چشمام رو باز کنم اما نتونستم. انگار به پلک هام وزنه ده کیلویی آویزون…
رمان خان زاده پارت 55

رمان خان زاده پارت 55

29 دیدگاه
  * * * * * هرکس یه طرفی نشسته بود و گریه می کرد. مادره اهورا مدام توی صورت خودش می زد و ناله می کرد و چند نفر…
رمان خان زاده پارت 54

رمان خان زاده پارت 54

10 دیدگاه
  اشکام و پس زدم و ادامه دادم _همش خیال میکردم هر لحظه از اون اتاق میای بیرون و منو از اون جهنم نجات میدی اما تو دستمال خونی رو…

رمان خان زاده پارت 53

53 دیدگاه
  انگار از خود بی خود شده بود چون هر چی مشت به سینش می‌کوبیدم بی اثر بود. دکمه هاشو و تند باز کرد و در همون حین با ولع…
رمان خان زاده پارت 52

رمان خان زاده پارت 52

21 دیدگاه
  با پرویی ادامه داد: _اون قدر ادا و اطوار اومدی ببین دیگه…ارباب هرگز این بچه رو به عنوان نوه ی خودش قبول نمی‌کنه. منم همین طور! خونم به جوش…
رمان خان زاده پارت 51

رمان خان زاده پارت 51

11 دیدگاه
  حرفش و ادامه داد و با بدترین شکل ممکن غرورم و له کرد _نمی‌خوام اونم مثل مادرش بشه! پوزخندی زدم و گفتم _پس می‌خوای یه آدم نامرد و بی…
رمان خان زاده پارت 50

رمان خان زاده پارت 50

11 دیدگاه
  ترسیده به مونس نگاه کردم. اهورا پیاده شد و در عقب و باز کرد. _چش شده این؟ نگران گفتم _نمی‌دونم ببین انقدر گریه کرده رنگش کبود شد. دستش و…
رمان خان زاده پارت 49

رمان خان زاده پارت 49

25 دیدگاه
  نفسم و رها کردم و از اتاق بیرون رفتم. روی مبل نشستم و جزوه مو باز کردم. هنوزم باورم نمیشه هفته ی دیگه قراره زایمان کنم. اونم تک و…

رمان خان زاده پارت 48

21 دیدگاه
  خشڪم زد. چه طور ممڪنه؟ با لڪنت گفتم _ڪدوم بیمارستان؟ اسم بیمارستان و ڪه گفت فهمیدم دارن میارنش همین جا. تلفن و با درموندگی قطع ڪردم و نگران همون…
رمان خان زاده پارت 47

رمان خان زاده پارت 47

44 دیدگاه
  از ترس نگاهش چسبیدم به دیوار. اولین بار بود این طوری می دیدمش.تا این حد عصبی و پریشون… با خشونت داد زد _باهاش بودی؟ تڪونی از فریادش خوردم. به…
رمان خان زاده پارت 46

رمان خان زاده پارت 46

11 دیدگاه
  به سختی جواب داد _بابای هلیا… متحیر گفتم _اما چرا؟ بی رمق چشماشو بست. تند به گونه ش زدم و گفتم _نبند چشماتو باید از اینجا بریم وگرنه می‌کشنت!…