رمان خان زاده پارت آخر8 فروردین 139949 دیدگاه با دیدن اشکی که توی چشماش حلقه بسته بود تعجبم دوچندان شد. باورم نمیشد این اهورا که داره گریه می کنه! بهت زده به سمتش رفتم و نگران پرسیدم…
رمان خان زاده پارت 593 فروردین 139917 دیدگاه لبخند ژکوندی تحویلش دادم و گفتم _یبار دیگه بگو…یبار دیگه بگو که دوستم داری! _پرو نشو دیگه…جنبه هم خوب چیزیه والا! از آغوشش بیرون اومدم و بی قرار به…
رمان خان زاده پارت 5829 اسفند 13989 دیدگاه لبخند محوی زد و گفت _اینجوری نگام نکن! _چه جوری؟ _همین جوری که الان داری نگام می کنی! سرم و پایین انداختم و گفتم _کاش نمی رفتی…من خیلی دلم…
رمان خان زاده پارت 5728 اسفند 13984 دیدگاه * * * * * با صداهای گنگی که توی سرم اکو میشد سعی کردم چشمام رو باز کنم اما نتونستم. انگار به پلک هام وزنه ده کیلویی آویزون…
رمان خان زاده پارت 5626 اسفند 13984 دیدگاه * * * * * با صداهای گنگی که توی سرم اکو میشد سعی کردم چشمام رو باز کنم اما نتونستم. انگار به پلک هام وزنه ده کیلویی آویزون…
رمان خان زاده پارت 5520 اسفند 139829 دیدگاه * * * * * هرکس یه طرفی نشسته بود و گریه می کرد. مادره اهورا مدام توی صورت خودش می زد و ناله می کرد و چند نفر…
رمان خان زاده پارت 5415 اسفند 139810 دیدگاه اشکام و پس زدم و ادامه دادم _همش خیال میکردم هر لحظه از اون اتاق میای بیرون و منو از اون جهنم نجات میدی اما تو دستمال خونی رو…
رمان خان زاده پارت 536 اسفند 139853 دیدگاه انگار از خود بی خود شده بود چون هر چی مشت به سینش میکوبیدم بی اثر بود. دکمه هاشو و تند باز کرد و در همون حین با ولع…
رمان خان زاده پارت 5230 بهمن 139821 دیدگاه با پرویی ادامه داد: _اون قدر ادا و اطوار اومدی ببین دیگه…ارباب هرگز این بچه رو به عنوان نوه ی خودش قبول نمیکنه. منم همین طور! خونم به جوش…
رمان خان زاده پارت 5125 بهمن 139811 دیدگاه حرفش و ادامه داد و با بدترین شکل ممکن غرورم و له کرد _نمیخوام اونم مثل مادرش بشه! پوزخندی زدم و گفتم _پس میخوای یه آدم نامرد و بی…
رمان خان زاده پارت 5020 بهمن 139811 دیدگاه ترسیده به مونس نگاه کردم. اهورا پیاده شد و در عقب و باز کرد. _چش شده این؟ نگران گفتم _نمیدونم ببین انقدر گریه کرده رنگش کبود شد. دستش و…
رمان خان زاده پارت 4915 بهمن 139825 دیدگاه نفسم و رها کردم و از اتاق بیرون رفتم. روی مبل نشستم و جزوه مو باز کردم. هنوزم باورم نمیشه هفته ی دیگه قراره زایمان کنم. اونم تک و…
رمان خان زاده پارت 489 بهمن 139821 دیدگاه خشڪم زد. چه طور ممڪنه؟ با لڪنت گفتم _ڪدوم بیمارستان؟ اسم بیمارستان و ڪه گفت فهمیدم دارن میارنش همین جا. تلفن و با درموندگی قطع ڪردم و نگران همون…
رمان خان زاده پارت 473 بهمن 139844 دیدگاه از ترس نگاهش چسبیدم به دیوار. اولین بار بود این طوری می دیدمش.تا این حد عصبی و پریشون… با خشونت داد زد _باهاش بودی؟ تڪونی از فریادش خوردم. به…
رمان خان زاده پارت 4628 دی 139811 دیدگاه به سختی جواب داد _بابای هلیا… متحیر گفتم _اما چرا؟ بی رمق چشماشو بست. تند به گونه ش زدم و گفتم _نبند چشماتو باید از اینجا بریم وگرنه میکشنت!…