رمان خان زاده پارت آخر4 سال پیش49 دیدگاه با دیدن اشکی که توی چشماش حلقه بسته بود تعجبم دوچندان شد. باورم نمیشد این اهورا که داره گریه می کنه! بهت زده به سمتش رفتم و نگران پرسیدم…
رمان خان زاده پارت 594 سال پیش17 دیدگاه لبخند ژکوندی تحویلش دادم و گفتم _یبار دیگه بگو…یبار دیگه بگو که دوستم داری! _پرو نشو دیگه…جنبه هم خوب چیزیه والا! از آغوشش بیرون اومدم و بی قرار به…
رمان خان زاده پارت 584 سال پیش9 دیدگاه لبخند محوی زد و گفت _اینجوری نگام نکن! _چه جوری؟ _همین جوری که الان داری نگام می کنی! سرم و پایین انداختم و گفتم _کاش نمی رفتی…من خیلی دلم…
رمان خان زاده پارت 574 سال پیش4 دیدگاه * * * * * با صداهای گنگی که توی سرم اکو میشد سعی کردم چشمام رو باز کنم اما نتونستم. انگار به پلک هام وزنه ده کیلویی آویزون…
رمان خان زاده پارت 564 سال پیش4 دیدگاه * * * * * با صداهای گنگی که توی سرم اکو میشد سعی کردم چشمام رو باز کنم اما نتونستم. انگار به پلک هام وزنه ده کیلویی آویزون…
رمان خان زاده پارت 554 سال پیش29 دیدگاه * * * * * هرکس یه طرفی نشسته بود و گریه می کرد. مادره اهورا مدام توی صورت خودش می زد و ناله می کرد و چند نفر…
رمان خان زاده پارت 544 سال پیش10 دیدگاه اشکام و پس زدم و ادامه دادم _همش خیال میکردم هر لحظه از اون اتاق میای بیرون و منو از اون جهنم نجات میدی اما تو دستمال خونی رو…
رمان خان زاده پارت 534 سال پیش53 دیدگاه انگار از خود بی خود شده بود چون هر چی مشت به سینش میکوبیدم بی اثر بود. دکمه هاشو و تند باز کرد و در همون حین با ولع…
رمان خان زاده پارت 524 سال پیش21 دیدگاه با پرویی ادامه داد: _اون قدر ادا و اطوار اومدی ببین دیگه…ارباب هرگز این بچه رو به عنوان نوه ی خودش قبول نمیکنه. منم همین طور! خونم به جوش…
رمان خان زاده پارت 514 سال پیش11 دیدگاه حرفش و ادامه داد و با بدترین شکل ممکن غرورم و له کرد _نمیخوام اونم مثل مادرش بشه! پوزخندی زدم و گفتم _پس میخوای یه آدم نامرد و بی…
رمان خان زاده پارت 504 سال پیش11 دیدگاه ترسیده به مونس نگاه کردم. اهورا پیاده شد و در عقب و باز کرد. _چش شده این؟ نگران گفتم _نمیدونم ببین انقدر گریه کرده رنگش کبود شد. دستش و…
رمان خان زاده پارت 494 سال پیش25 دیدگاه نفسم و رها کردم و از اتاق بیرون رفتم. روی مبل نشستم و جزوه مو باز کردم. هنوزم باورم نمیشه هفته ی دیگه قراره زایمان کنم. اونم تک و…
رمان خان زاده پارت 484 سال پیش21 دیدگاه خشڪم زد. چه طور ممڪنه؟ با لڪنت گفتم _ڪدوم بیمارستان؟ اسم بیمارستان و ڪه گفت فهمیدم دارن میارنش همین جا. تلفن و با درموندگی قطع ڪردم و نگران همون…
رمان خان زاده پارت 474 سال پیش44 دیدگاه از ترس نگاهش چسبیدم به دیوار. اولین بار بود این طوری می دیدمش.تا این حد عصبی و پریشون… با خشونت داد زد _باهاش بودی؟ تڪونی از فریادش خوردم. به…
رمان خان زاده پارت 464 سال پیش11 دیدگاه به سختی جواب داد _بابای هلیا… متحیر گفتم _اما چرا؟ بی رمق چشماشو بست. تند به گونه ش زدم و گفتم _نبند چشماتو باید از اینجا بریم وگرنه میکشنت!…