رمان سرگیجه های تنهایی من پارت آخر

7 دیدگاه
بلند گفت-بخواب…بخواب تا باز حالت بد نشده… با همه ی بی توانیم هولش دادم عقب-برو کنار…برو…کنار… محکم گرفتم… قوی تر بود… زورش به سرم میرسید…. عقلم داشت به کار میفتاد…بهانه…خواب…

رمان سرگیجه های تنهایی من پارت 7

بدون دیدگاه
مشتم رو با تمام قدرت کوبیدم تو سرم..باید خفه میشد…چطور به خودش اجازه میداد اینقدر راحت درباره ی …. -ع*و*ض*ی ک*ث*ا*ف*ت…خفه خون بگیر…فقط خفه خون بگیر…میزنم نفله ات میکنم ه*ر*زه.…

رمان سرگیجه های تنهایی من پارت 6

بدون دیدگاه
-سلامتی.تو چه خبر؟سه شنبه وقتت آزاده؟ فکری کردم…سه شنبه ولنتاین بود…روز تولدم…مثل هر سال بی برنامه بودم.. پوفی کردم و سریع نوشتم-آره بیکارم… هنوز دکمه ی سند رو نزده بودم…

رمان سرگیجه های تنهایی من پارت 5

بدون دیدگاه
هنوزی در کار نبود…من دیگه دوسش نداشتم…ارزونی همون دختره ی ….آی خدا نه!اتابک از سر اون دختره هم زیاده…. -منو برسون خونه سارا!نمیخوام باهات حرف بزنه…. هووووووووووووووف هووووووووووووووووووف نفسش رو…