بلند گفت-بخواب…بخواب تا باز حالت بد نشده… با همه ی بی توانیم هولش دادم عقب-برو کنار…برو…کنار… محکم گرفتم… قوی تر بود… زورش به سرم میرسید…. عقلم داشت به کار میفتاد…بهانه…خواب…
مشتم رو با تمام قدرت کوبیدم تو سرم..باید خفه میشد…چطور به خودش اجازه میداد اینقدر راحت درباره ی …. -ع*و*ض*ی ک*ث*ا*ف*ت…خفه خون بگیر…فقط خفه خون بگیر…میزنم نفله ات میکنم ه*ر*زه.…
-سلامتی.تو چه خبر؟سه شنبه وقتت آزاده؟ فکری کردم…سه شنبه ولنتاین بود…روز تولدم…مثل هر سال بی برنامه بودم.. پوفی کردم و سریع نوشتم-آره بیکارم… هنوز دکمه ی سند رو نزده بودم…
هنوزی در کار نبود…من دیگه دوسش نداشتم…ارزونی همون دختره ی ….آی خدا نه!اتابک از سر اون دختره هم زیاده…. -منو برسون خونه سارا!نمیخوام باهات حرف بزنه…. هووووووووووووووف هووووووووووووووووووف نفسش رو…
-بریم… کنار وایسادم تا اول اون از در بره بیرون و بعد خودم دنبالش راه افتادم… -شالت نازکه ها! غرغری کرد و گفت-خوبه! -حموم بودی،موهاتم خیسن.. -نه دیگه خشک شدن!…