رمان دونی

دسته‌بندی: رمان آبشار طلایی

آبشار طلایی

رمان آبشار طلایی پارت 74

      شهراد:     نیمه شب بود که زنگ خانه‌ی شیلا را زد و لحظه‌ای بعد آریا در را باز کرد.     -شهراد؟ چی شده پسر؟!     سرووضع آشفته، چشمان سرخ و حال خراب چیزی نبود که همیشه از او دیده شود! برای همین حتی با وجود خاکی بودن لباس هایش آریا وسواسش را کنار گذاشته

ادامه مطلب ...
آبشار طلایی

رمان آبشار طلایی پارت 73

        دنیز:     -به نظر می‌رسه معذبید!     با سوالش سر بلند کردم و نفس عمیقی کشیدم.     -نه همچین چیزی نیست.   -مطمئن باشم؟   -مطمئن باشید.     برای اینکه بیشتر از این به حرفم نکشدم، نگاهم را در کافه‌ی دنج و چوبی چرخاندم.     بعد از داستان هایم با شهراد

ادامه مطلب ...
آبشار طلایی

رمان آبشار طلایی پارت 72

        -سلام     با کیلو کیلو اخم یک کلمه گفت و به سختی خودم را جمع و جور کردم.     -س..سلام بفرمایید؟   -کیف مدارکمو گم کردم می‌خواستم ببینم اینجا نیفتاده؟   -نه… نه یعنی من چیزی پیدا نکردم. اگه پ..پیدا کرده بودم زنگ می‌زدم و به خواهرتون می‌گفتم.     از خواهری که گفتم

ادامه مطلب ...
آبشار طلایی

رمان آبشار طلایی پارت 71

        صورت هر دویشان خیس از اشک بود!     -چه خبره اینجا؟ چیکار دارید می‌کنید شما؟!     صدای پر از جدیتش باعث شد با سرعت از هم فاصله بگیرند و وقتی اخم های درهمش را دیدند، ماهین لوس شده بیشتر زیر گریه زد و مایا هم لب ورچید.     جلوتر رفت.     -بیخودی

ادامه مطلب ...
آبشار طلایی

رمان آبشار طلایی پارت 70

      اخم هایش خیلی کم درهم رفت.   -این چه طرز برخورد با ارباب رجوع خانوم محترم؟ این حق طبیعی منه که وقتی به یه دکتر مراجعه می‌کنم داخل مطبش هم منتظر بمونم!     افسار گسیخته‌تر از هر زمانی گفتم:   -جدی؟ چه خوب که از حق و حقوق می‌دونید. اونوقت میشه بگید حق مردی که زنشو

ادامه مطلب ...
آبشار طلایی

رمان آبشار طلایی پارت 69

        با وجود زخم هایم، برای خوشحالی دریا و مایا و ماهین حاضر به این ارتباط بودم اما با خواهرم که هرگز حمایت های پدرانه را تجربه نکرده و حال با کلی حسرت و شوق به شهراد خیره بود، باید چه می‌کردم؟!     با نزدیک شدن به خانه سریع خودم را جمع و جور کردم و

ادامه مطلب ...
آبشار طلایی

رمان آبشار طلایی پارت 68

        -مراقبش می‌مونم. همونطوری که مراقب تو بودم!   -چی؟     نگاه دزدید و در حالی که لب هایش را روی هم می‌فشرد، گفت:   -من مراقبت بودم. مطمئنم… تا وقتی پیش من بودی هنوز یه دختر تر و تمیز بودی. دست نخورده نشده بودی!     خدایا حتما اشتباه شنیده بودم! اشتباه شنیده بودم مگر

ادامه مطلب ...
آبشار طلایی

رمان آبشار طلایی پارت 67

        با پیچیدن بویی آشنا در مشامم هشیار شدم.     بوی اَلکل و محیط بیمارستان را در هر حالتی می‌توانستم تشخیص دهم.     به سختی چشم باز کردم. صورت نگران و مهربان شیلا مقابلم بود.     -بیدار شدی؟   -چه خبر شده؟!     سرم سنگین و تنم کرخت شده بود.     به

ادامه مطلب ...
آبشار طلایی

رمان آبشار طلایی پارت 66

      -اگه دوست داری ببینیش… اگه واقعاً اینو می‌خوای، یه جوری ترتیبشو میدم ولی باید حواسمون رو کاملاً جمع کنیم. عطا نباید اینجارو پیدا کنه!     و دریای معصومم برای بار هزارم نشانم داد که برخلاف سن کمش چقدر بزرگ شده و درکش نسبت به همه چیز بالا رفته!     با حلقه‌ اشکی که در چشمانش

ادامه مطلب ...
آبشار طلایی

رمان آبشار طلایی پارت 65

        خواهرش در مورد زندگی خصوصی و روابطش هیچ چیز نمی‌دانست برای همین بالاجبار قسمت هایی را سانسور کرد اما در نهایت همه چیز را به تنها یاور همیشگی‌اش گفت.     در عین صداقت اشتباهات دنیز و نقشه‌هایش و کارهای خودش را تک به تک برای شیلا بازگو کرد.     مدتی طول کشید و در

ادامه مطلب ...
آبشار طلایی

رمان آبشار طلایی پارت 64

        -می‌دونم دوست نداری منو ببینی اما زخمی شدی بذار کمکت کنم.     خدایا من دیوانه شده بودم یا او؟!     چطور می‌توانست آنقدر نرمال و طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده رفتار کند؟!     ناباور سرم را به چپ و راست تکان دادم.     -آره زخمی شدم… خیلی بد زخمی شدم درست

ادامه مطلب ...
آبشار طلایی

رمان آبشار طلایی پارت 63

        بعد از گرفتن کمی شیر و تنقلات برای دریا از فروشگاه بیرون زدم و با قدم های آرام به سمت خانه روانه شدم.     خسته بودم اما فکر به اینکه حال دریا منتظرم است و چقدر با دیدن شکلات مورد علاقه‌اش خوشحال می‌شود، قوت به تنم برمی‌گشت.     با امروز درست یک هفته از

ادامه مطلب ...
آبشار طلایی

رمان آبشار طلایی پارت 62

        دخترش آنقدر باهوش بود که بداند نباید به چیزی که گفته اعتراف کند اما اعتراف نکردنش این حقیقت که او در دنیای بچگانه‌ی خود به دنیز عنوان مادر را داده از بین نمی‌برد!     لعنتی… حتی اگه خودش هم می‌خواست دیگران اجازه نمی‌دادند چشم آهویی را فراموش کند!     نفس عمیقی کشید و کنار

ادامه مطلب ...
آبشار طلایی

رمان آبشار طلایی پارت 61

        و بالأخره بعد از ده روز بغضی که خیال شکستن نداشت و هر لحظه شبیه یک غده سرطانی بزرگتر میشد، ترکید و قطرات اشک روی صورتم جاری شدند.       دست هایم را بلند کردم و دریا شوکه شد.     خدا می‌دانست در این چند روز چقدر وقتی در حال خود نبودم کنارش زده‌ام

ادامه مطلب ...
آبشار طلایی

رمان آبشار طلایی پارت 60

        -باشه… باشه اسمشو نمیارم اما اگه کاری کرده نباید ساکت باشی عزیزم!     و کاش خانوم نویدی می‌توانست مثل گربه های دوست داشتنی ساکت باشد!     -ببین دنیز جان هر چی‌ام بوده باشه تو نباید خودتو مقصر بدونی!     آه خدایا… قطعاً گوش نعمت بزرگی‌ست که به انسان دادی اما کاش توانی می‌دادی

ادامه مطلب ...