رمان آخرین بت پارت 7

3 دیدگاه
      حنا دست‌هایش را روی لب‌هایش گذاشته بود و می‌گریست. این‌بار نه برای خودش که احد را از دست داده و برای همیشه از دیدن چشم‌های پر ایمانِ…

رمان آخرین بت پارت 6

2 دیدگاه
      حنا به رفتنش خیره شد که او لحظه‌ی آخر گفت: -من سکوتت رو، رضایت تعبیر کردم؛ می‌دونم که امشب همراهمون میای!   با اطمینان حرف می‌زد ولی…

رمان آخرین بت پارت 5

1 دیدگاه
        تکانی خوردم و زودتر گفتم: -سلام. نگاهش شبیه من متعجب بود ولی خیلی زود از چشم‌هایم بیرون کشید و گفت: -سلام، حالِ شما؟ مختصر گفتم: -ممنون.…

رمان آخرین بت پارت 4

بدون دیدگاه
        پایان این علاقه با من نبود؛ تنها ادامه‌اش با من بود که از فردای همان دیدار اول شروع شد.   فردایی که هوا برعکس روز قبلش،…

رمان آخرین بت پارت 3

2 دیدگاه
          وقتی پا به درونش گذاشتم، انگار کسی دست روی گلویم گذاشت و جانم را قبض کرد.   با پاهایی ناتوان و خسته به سمت مزاری…

رمان آخرین بت پارت 2

7 دیدگاه
      پرونده‌ی سیاهش را ورق زد و گفت: -مادرت مهرانه… -ناراحتی قلبی داشت؛ به‌خاطر ایست قلبی مُرد!   از آن درد سریع رد شد تا دوباره به گریه…

رمان آخرین بت پارت 1

9 دیدگاه
      خلاصه‌:   قصه از عمارت مرگ شروع می‌شود؛ از خانه‌ای مرموز در نقطه‌ای نامعلوم از تهران بزرگ!   حناخورشیدی برای کشف راز یک شب سردِ برفی و…