حنا دستهایش را روی لبهایش گذاشته بود و میگریست. اینبار نه برای خودش که احد را از دست داده و برای همیشه از دیدن چشمهای پر ایمانِ امیرمهدی محروم مانده بود. ایندفعه، فقط برای دلِ آنها گریه کرد که آن شب، در میان کوهستانهای شمال و وهمِ مرگ، چقدر تنها بودند.
برای آنها، دردناکتر از هروقتی گریه کرد و به گلوی پر بغضش دست کشید و نالید:
-خدا…
خدا کجا بود وقتی آنها تنها بودند؟ خدا کجا بود وقتی احد داشت میمُرد و امیرمهدی تبدیل به قاتل او میشد؟ خدا چرا نبود؟ چرا آنجا نبود و چرا حالا کاری برای آرام شدن دختری که فقط به ظاهر زنده بود، انجام نمیداد؟
سروان لیوان آب نصفه خورده را نزدیکش کرد و پرسید:
-میخوای ادامهش رو بشنوی یا بذاریم برای چند دقیقهی دیگه؟
نمیخواست بشنود. شنیدن ادامهی آن قصه چه لطفی داشت، وقتی میدانست که پایانش خوش نیست؟ نمیخواست اما باید میشنید و زودتر میفهمید که در واقعیت چه اتفاقی برای عزیزهای سفرکردهاش افتاده بود. برای فهمیدن واقعیت هم که شده، آن زخمهای نمک خورده را بیشتر شور کرد و لب زد:
-میخوام بشنوم؛ چیشد که اینطوری شد؟
چه شد که اینطور شد؟ چه شد که خدا دست روی نقطهضعفهای حنا گذاشت و درست آن دونفری که بیشتر از همه دوست داشت را گرفت؟ اصلاً چه شد که در آن شب برفی، یکدفعه از خانهی عزیز بیرون رفت و دور از چشم حانیه، به شوهرش گفت:
-یه لحظه…
کاش آن لحظه را برای همیشه نگه داشته بود؛ کاش آن لحظه را به اندازهی هزاران عمر کش داده و هیچوقت اجازه نداده بود امیرمهدی برود. کاش جلوی رفتنش را گرفته بود؛ کاش اشکهایش را نریخته و نگفته بود که دیگر پلاک خدا را نمیخواهد. شاید خدا بهخاطر همان یک جملهی از سر عصبانیتش، امیرمهدی را برده بود؛ شاید خدا برای تنبیه او، دل چند خانواده را خون کرده و کارشان را به عزا و ماتم رسانده بود.
سروان میان صدای گریهاش گفت:
-باید آروم باشی تا بتونیم به ادامهش برسیم.
باید آرام میشد؛ باید دلش را از درون آتش بیرون میکشید و رویش آب میریخت. باید خودش را میزد به راهی دیگر و وانمود میکرد آن شب، هیچ اتفاقی میان او و همسر حانیه نیفتاده بود. بهزور گریههایش را قطع کرد و نالید:
-آرومم…
سروان توشه دروغش را قبول کرد و در ادامهی حرفهای نصفه ماندهاش گفت:
-پلیس بعداً متوجه شد که تو مسیر رسیدن کانتینر دلارا به محل قرار، عدهای مسلح به افراد مسیح وحدت حمله کردن و بین درگیری، سرگرد احد راستپندار رو به ضرب گلولهای به ناحیهی سر، به قتل رسوندن!
هرکاری کرد دوام نیاورد و صدای گریهاش، بالاخره دیوارهای اتاق را لرزاند. سروان با ناراحتی جعبهی دستمال را نزدیکش گذاشت و ادامه داد:
-تمام افراد مسیح وحدت هم داخل درگیری کشته شدن و شواهد و صحنهی جرم به پلیس نشون دادن که همون عدهی ناشناس بعد از ربودن کانتینر دلارا، پا به فرار گذاشتن.
سروان توضیحاتش را داد؛ اما از امیرمهدی، حرفی نزد. حنا ماتمزده سرش را بالا برد و پرسید:
-پس امیرمهدی چی؟
آنقدر ساده آن اسم را بر لب آورد که حتی اگر غریبهترین آدم هم جلویش نشسته بود، میفهمید که امیرمهدی هیچوقت برای او همسر حانیه نبود. سروان با تأسف نگاه کرد و گفت:
-طبق گمانهزنیها، سرگرد رها مفقود شده بود؛
اما نرسیدن نیروی پلیس به جسد ایشون، به معنای زنده بودنش بود؛ البته نه به صورت قاطع!
هرچند که در پروندههای سنگین این چنینی که خبری از ادلهی مطمئن نیست، میشه با چیدن یهسری فرضیه کنار هم، گاهاً به جواب درست و مشخصی رسید.
با اینحال پلیس هرگز بهطور مستقیم فرضیهی نقش داشتن سرگرد رها در اون حملهی مسلحانه رو علنی نکرد؛ اما کمکم این خبر بین همه پخش شد که احتمالاً تنها کسی که از اون شب جون سالم به در برده، با افراد مسلح، شریک بوده و اون، محل قرار و مسیر کانتینر رو موبهمو به شرکای خودش، گزارش داده؛ و خب صحبت از اون پول بیاندازه، تقریباً همه رو قانع کرد که حتی سرگرد رها هم گمراه بشه و بخواد اعتبار خودشو به حراج بذاره.
برای احد، با صدای بلند زار زده بود؛
اما برای امیرمهدی فقط یکجایی در درونش، خود را به تباهی سپرده و حرفی نمیزد.
حتی اشکی نمیریخت و آهی هم نداشت.
ساکت و بیحرکت بود؛ شبیه مجسمهای که بعد از او، یکوقتهایی حتی احساساتش را گم میکرد.
سروان توشه با دلواپسی چشم گرفت و خیره به نقطهای نامعلوم گفت:
-حاج علیاکبر بهخاطر دوستی دیرینه با پدر امیرمهدی، تدارک مراسمات و خاکسپاری نمادین ایشون رو مهیا کرد تا دل خانوادهشون آروم بگیره؛ اما در مورد حرفهایی که پشتسر سرگرد رها زده میشد، توانایی انجام کاری رو نداشت. خصوصاً که رفتهرفته ظن پلیس هم به همکاری سرگرد با یه گروه تبهکار، قویتر شد!
-یعنی شما هم امیرمهدی رو باور نداشتین؟
قلبش گرفت از آنهمه بیباوری مردم نسبت به امیرمهدی و نتوانست بفهمد این آدمها چطور میتوانستند اینقدر ناروا تهمت بزنند و مردی را که به قول خودشان، شاید زنده بود و شاید مُرده، آلوده به خیانت و نامردی کنند.
سروان توشه التماس چهرهی حنا را ندید و با صدایی خفه گفت:
-حرف دیگهای برای گفتن ندارم.
حنا بیقرار خودش را جلو کشید و نالید:
-اما ذهن من هنوز پراز سواله. مهمترینشم اینهکه امیرمهدی کجاست؟ اگه میگید گمراه شده، اگه میگید نامردی کرده و همکار خودشو کشته، پس باید زنده باشه!
نفسهای سروان پر از صدا شد.
-برای امروز کافیه خانوم حنا خورشیدی. الان بیشتر از این نمیتونم پاسخگوی سوالات ذهنت باشم چون…
نگاه حنا بین چشمهایش گشت و او با درنگی طولانی لب زد:
-لازمه یه نفرو ببینی!
و بعد سریع از جا پرید و زونکن را به کمد شیشهای برگرداند.
حنا پریشان و مبهوت دنبالش کرد و او کنار میز ایستاد؛ گوشی تلفن را برداشت و تنها گفت:
-آمادهست!
حنا نفهمید دربارهی آماده بودن چهچیزی حرف زد و سروان در سکوت همانجا ایستاد و فاصلهای که بینشان افتاده بود را برنداشت.
یک لحظه بعد، در اتاق باز شد و او بالاخره تکانی خورد؛ اما به جای نگاه کردن به در چوبی که صدای قیژقیژ میداد، به صورت حنا زل زد.
حنا هیچ توانی برای دیدن یک آدم دیگر نداشت تا مقابلش بنشیند و برای او از گناه فرضی امیرمهدی حرف بزند. نا از نفسهایش رفته بود و با مردمکهایی تار به باز شدن در نگاه میکرد.
انگار هزارسال طول کشید تا در باز شد و کسی داخل آمد. کسی که به جای کفش، یکجفت دمپایی سیاه به پا داشت و روی دستهایی که جلوی تنش گرفته بود، دستبند فلزی دیده میشد!
نگاهش حیران از آن دستها بالا رفت و تنش را با گرفتن تکیهگاه صندلی بالا کشید و ایستاد؛ مقابل سرگرد امیرمهدیِ رها ایستاد و به ریش نامرتب صورتش و موهای ژولیدهای نگاه کرد که شبیه خودش نبود؛ شبیه مردی که روزاول سر مزار آقاجان دیده بود، حتی شبیه امیرمهدیِ شب آخر که برف روی موهای مرتب و بالا دادهاش نشسته بود و نگاه از چشمهایش برنمیداشت.
او شبیه یک آدم دیگر بود؛ اما خودش بود!
حنا تصویر رویاگونهی او را تار دید.
ناباور و گریان قدمی به سمتش برداشت؛ با دردی حل شده در استخوانهایش و یک دنیا دلتنگی جلو رفت و از میز گرفت تا نیفتد.
در قدم بعدی سیاهی جلوی چشمانش کار خودش را کرد و نرسید به امیرمهدی؛ تنش روی زمین افتاد و نگاه پربهت او، از حال رفتنش را تماشا کرد.
انگار امیرمهدی هم انتظار دیدنش را نداشت؛
اما حنا موقعی که چشمهایش را به روی او که تمام دنیایش بود، میبست؛ جایی درون قلبش اعتراف کرد که در انتهای تمام نااُمیدیها و محالها، باور داشت که روزی دوباره او را میبیند؛
یکروزی شاید در این دنیا و شاید در دنیایی دیگر!
او رنگ و نور و آفتابِ دنیایش بود.
اُمید یک زندگیِ از دست رفته بود.
او یک تپش بود، یک نبض…
یک قلب که برگشته بود به صاحبش!
***
چندروز بیشتر از ماندنم در خانهی عزیز نمیگذشت و دلم تنگ خانهی خودمان شده بود؛
اما وقتی هم که تهران بودم، از آنجا بیزار بودم و دلم میخواست بمیرم و یک لحظه هم درونش نفس نکشم.
با خودم درگیر بودم و شاید فقط شروع ترم و سرگرم کردن خودم با درس و دانشگاه میتوانست حالم را بهتر کند و باعث شود کمتر فکر کنم.
باید سریعتر آخرین کارهای ثبتنامم را انجام میدادم و حانیه داوطلب شد تا کمکم کند.
زیاد باهم صمیمی نبودیم و پنج، ششسالی که از من بزرگتر بود، همیشه فاصلهای را میانمان میانداخت که پرکردنی نبود.
شاید هم فاصلهی سنی بهانه بود و اخلاقمان بههم نمیخورد؛ آخر احد، دهسال از من بزرگتر بود و آنقدر به هم نزدیک بودیم که خیلیجاها میگفتم برادرم است و اخمهایش را درهم میکردم.
احد دوست نداشت دروغ بگویم و هیچوقت از برادر خطاب شدن خوشش نمیآمد؛
من هم که دیوانهی اذیت کردنش بودم و هیچوقت مراعاتش را نمیکردم.
روز ثبتنام هم مراعات نکردم. گفته بود صبر کنم تا خودش ما را به دانشگاه برساند؛ ولی دور از چشمش به خالهمهری زنگ زدم تا سوئیچش را بدزدد و بعد هم با ماشینش زدم به چاک!
حانیه کل مسیر را غر زد و گفت:
-آخه این چه کاریه حنا؟ من نمیفهمم.
پایهی دیوانهبازی نبود و تاآخر هم اجازه نداد سرعت بگیرم و کمی از استرسی که رویم بود را خالی کنم. وقتی هم که بالاخره جای پارکی داخل خیابانِ نزدیکی دانشگاه پیدا کردم، نگاه چپچپی حوالهام کرد و گفت:
-برای اون کسی که به تو گواهینامه داده، از ته دلم متأسفم!
قبل از پیاده شدنش گفتم:
-دستفرمون به این خوبی کجا دیدی؟
انگار که حرفی نزده بودم یا انگار که او نشنیده بود؛ پیاده شد و دستی به چادر و روسریاش کشید. من هم از ماشین پیاده شدم و موقع جلو کشیدن مقنعهام پرسیدم:
-حجاب در این حد کافیه؟
نگاهی به سرتاپایم انداخت.
-اینجا چادر بپوشی راحتتری.
عزیز هم دیشب همین را گفته بود؛ نوه و مادربزرگ هردو کمر بسته بودند به چادری کردنم ولی من توجهی نکردم؛ نه به حانیه و نه به عزیز که خیلی دلش میخواست بهزور هم که شده، چندباری چادریام را ببیند. میگفت چادر به صورتم میآید؛ مخصوصاً چادر عربی!
همراه حانیه به داخل دانشگاه رفتم و قبل از رسیدن به حراست گفتم:
-عزیز سفارش کرده برگشتنی حتماً چندمتر پارچهی چادری بخریم. من که نمیدونم چی خوبه، چی بد؛ تو کمکم کن.
چشمهایش برق زد.
-میخوای چادری بشی؟
لبخندی زدم و دستش را از روی چادر سادهای که کمی برای قد و قامتش بلند بود، گرفتم.
-برای وقتایی که میرم حرم میخوام. بالاخره یه چادر لازم دارم، پس بهتره یکی بدوزم تا دل عزیز هم نشکنه.
نگاهش خاموش شد و با ناراحتی گفت:
-چرا دوست نداری چادر بپوشی؟
-خب هرکسی یهجوریه دیگه حانیهجان؛ علایق ما فرق داره!
وقتی “جان” را به زور به اسمش وصل کردم، فهمید که دلم نمیخواهد این بحث را طولانی کند و حرف بیشتری نزد.
درتمام مدتِ ثبتنام و صفهای طولانیای که ایستادیم هم کلمهای نگفت و دربارهی خودش حرف زد. از مدرک لیسانسی که از دانشگاه پیامنور مشهد گرفته بود، تا کلاسهای خیاطیاش در آموزشگاه رضوان!
کارمان چندساعت طول کشید.
ظهر، موقع بیرون آمدن از محوطه گفت:
-آموزشگاه خیاطیای که میرم برای عارفهساداته؛ همسایهی عزیز.
سریع گفتم:
-میشناسمش؛ اتفاقاً عزیز میگفت چادرمو باید بدم عارفهسادات برام بدوزه.
-چرا عارفهسادات تا وقتی من و مامان هستیم؟ خودمون برات یه خوشگلشو میدوزیم.
دستش را گرفتم و قدردان نگاهش کردم.
-من که از خدامه اما عزیز میگفت که عارفهسادات دستش خوبه؛ دلش میخواد اون برام چادر بدوزه.
عزیز بود و اعتقادات خاصی که داشت. حانیه هم خوب رفتار و اخلاقش را بلد بود که لبخندی زد و بیمخالفت گفت:
-پس من چادر بعدیت رو میدوزم؛ انشاءالله که خوشت بیاد و همیشه بپوشی؛ حجاب مصونیته!
دستم از دستش شل شد و پایین افتاد؛ نمیدانم چرا ولی حانیه هیچوقت سعی نکرد بفهمد که من نمیتوانم و نمیخواهم که مثل او باشم و یکوقتهایی آنقدر شبیه کتابهای دینی حرف میزد که خسته میشدم. بیآنکه حوصلهی بحث داشته باشم، از دانشگاه بیرون آمدم و پرسیدم:
-باید بریم بازار؟
با هم به سمت خیایانی که ماشین را پارک کرده بودیم، راه افتادیم.
-نه، لازم نیست. سر خیابون خودمون یه مغازهی پارچهفروشی خوب هست که من مال خودمو همیشه از اونجا میخرم. حالا چه مدل چادری میخوای بدوزی؟ ساده؟
یاد سفارش عزیز افتادم که گفته بود چادرعربی به صورتم میآید؛ ولی من از بچگی عاشق چادرقجری بودم و میترسیدم بگویم که عربی نمیپوشم. هنوز لب باز نکرده بودم که کسی جلویمان ظاهر شد. تا چشمهایم به صورتش رسید، نفسم رفت و ترسیده خودم را پشت حانیه مخفی کردم و زود گفتم:
-بهخدا غلط کردم!
کارد میزدند هم خون احد در نمیآمد؛ شکارِ شکار بود و آمده بود تا استخوانهایم را خرد کند. حق هم داشت؛ روی ماشینش حساس بود و من دست گذاشته بودم روی نقطهضعف اصلیاش!
دستش را بالا آورد و با صدایی کنترلشده گفت:
-سوئیچ!
قبل از اینکه عصبانیتش دامنم را بگیرد، سوئیچ را به دستش رساندم. دستش مشت شد و همراه با عقبگردی فوری گفت:
-بیاید دنبالم.
حانیه با سرزنش نگاهم کرد و دستم را کشید.
-تو که اینقدر ازش میترسی، چرا پا رو دمُش میذاری؟
لبخند به لبم برگشت. خطر از بیخ گوشم گذشته بود و دیگر هیچ ترسی نداشتم. خشم احد برای یک دقیقه بود؛ پس از یک دقیقه، احد دوستداشتنیِ خودم میشد که برای لبخند زدن به بهانهای کوچک نیاز داشت. با حانیه پشتسرش رفتم و گفتم:
-اذیت کردنشو دوست دارم!
فاصلهامان آنقدر کم بود که مطمئن بودم صدایم را شنید و برنگشت. با راهنمایی حانیه، ماشین را داخل خیابان کناری پیدا کرد و قبل از نشستن، در جلو را باز کرد و مثل مبصرهای کلاس گفت:
-حنا لطفآبادی؟
من هم شبیه دانشآموزی که نامش از بدها نوشته شده بود، جلو رفتم. احد آستینم را کشید و گفت:
-بشین.
چشمهایم بیرون زد و به طرف حانیه برگشتم.
در را که هُل داد، ناچار روی صندلی جلو نشستم و خودش به حانیه گفت:
-تو عقب بشین.
برای حانیه مهم نبود کجا بنشیند؛ در عقب را باز کرد و گفت:
-تو چرا مثل این بچه میشی؟
احد اخم کرد.
-میخوام جلو بشینه تا حواسم باشه بهش؛ یهدیقه غفلت کنم، معلوم نیست چیکار میکنه.
بهانهتراشیهایش را فهمیدم و حرفی نزدم.
شاید درست و شاید غلط، اما حس میکردم یک جاهایی مرا بیشتر از حانیه دوست دارد و دلش میخواهد نزدیکش باشم؛ من هم که از خدا خواسته! بیشتر در جایم لم دادم و وقتی کنارم نشست و خواست راه بیفتد، دنده را زودتر جا انداختم که دستش موقع رسیدن به دنده، به دستم خورد و هوار کشید:
-حنا!
غیرعمد دست روی نقطهضعفِ دومش گذاشته بودم. حانیه کلافه گفت:
-حناجان میشه کمتر اذیت کنی؟ الان برادرم سکته میکنه از دست کارات.
دستم را پس کشیدم و دلگیر گفتم:
-بله، ببخشید.
احد دیگر حرفی نزد و راه افتاد. حانیه گفت:
-سرراه برو پارچهفروشی آقامجتبی؛ میخوایم برای حنا چادری بخریم.
نگاه احد روی نیمرخ ساکتم سنگین شد. وقتی ماشین را جلوی پارچهفروشی متوقف کرد، به سمت حانیه چرخید و گفت:
-تو زودتر برو؛ باهاش کار دارم.
حانیه نگاهی بین ما ردوبدل کرد و کشدار گفت:
-احد…
انگار حرف ناگفتهای بینشان بود که از نگاهِ هم میخواندند؛ من هم که غریبه! حانیه زودتر پیاده شد و احد دست روی فرمان گذاشت و تنش را به سمتم کشید.
-ببینم تورو…
انتظار نداشت که بیمخالفت به طرفش برگردم. وقتی نگاه مستقیمم را به نگاهش دوختم، چندبار پلک زد و آشفته پرسید:
-چرا قهر کردی؟
-قهر نکردم؛ فقط ناراحت شدم از اینکه اینقدر باعث اذیت شدنت میشم. ببخشید واقعاً.
طعنه درونِ صدایم بود؛ ولی عذرخواهیام واقعیت داشت. از اذیت کردنش پشیمان بودم و دیگر دلم نمیخواست کاری به کارش داشته باشم.
-از حرف حانیه ناراحت شدی؟
-ناراحت نشدم احدجان؛ چرا اصرار داری؟
احد واقعاً جانم بود! بااخم شیرینی گفت:
-مطمئن باشم؟
لبخندی زدم تا رهایم کند و خیالش راحت شود. همین هم شد؛ لبخند زد و باآرامش پرسید:
-میخوای چادر بپوشی؟
چشمهایش ستارهباران بود.
-نه همیشه؛ برای حرم رفتن و یهسری مراسما لازمم میشه.
ستارهها زودتر از چیزی که فکر میکردم، بینور شدند؛ ولی انحنایی روی لبش ماند تا دلم نشکند.
-هرطور که خودت دوست داری!
فرق احد با حانیه این بود؛ احد به چیزهایی که دوست داشتم، اهمیت میداد. پرسیدم:
-برم؟
تردید کرد؛ بااینکه یک جواب دادن ساده اینقدر دستدست کردن، نداشت.
-ببین…
دستم موقع باز کردن کمربند ایمنی از حرکت ایستاد و او بلاتکلیفم گذاشت.
-چیزی شده؟
خودش هم بلاتکلیف بود؛ سر تکان داد و انگار حرفش را عوض کرد.
-پول چادرت با من.
در پی این حرف، کج شد و از جیب پشتی شلوار، کیفپولش را بیرون کشید.
-بذار هدیه بشه از سمت احد!
چند اسکناس از داخل کیفپولش بیرون کشید و چشمهایم بیرون زد.
-مطمئنی؟
اسکناسها را روی دستم کوبید و باتشر گفت:
-حالا انگار چقدر میشه. زود باش برو؛ باید برگردم ستاد.
باخنده پول را قبول کردم تا چادرم هدیه باشد از او؛ از مردی که جان بود و با لبخند دستی برایم تکان داد و رفت. من هم وارد مغازهی پارچهفروشی شدم و سلام دادم. حانیه زیر گوشم گفت:
-احد گناه دارهها.
نگرانیاش بیخود بود؛ حانیه نمیدانست که اذیت کردنهایم همه از سر علاقه و اهمیت است. فشاری به بازویش آوردم و گفتم:
-کاریش ندارم که.
-مطمئن نیستم ولی خودتون میدونید باهم.
خندهام گرفت. حانیه به طرف فروشنده چرخید و قبل از هرحرفی، پرسید:
-گفتی چه مدل چادری میخوای؟
نگاهم در نگاهش ماند و صدای عزیز دلم را خون کرد. آهسته لب زدم:
-قجری!
خودم را برای چشمهای دلخور عزیز آماده کردم و وقتی به خانه برگشتم، با خجالت کیسهی پارچه را به طرفش گرفتم و گفتم:
-با حانیه رفتیم پیش عارفهسادات اما گفت برای امروز وقت نداره و شب برم خونهشون تا برام بُرش بزنه.
عزیز کیسه را از دستم کشید و گفت:
-عیب نداره؛ حالا چندساعت دیرتر توفیری نمیکنه.
چادری را که بیرون آورد، اینطرف و آنطرفش کرد و گفت:
-این که برای چادرعربی مناسب نیست مادر!
با خجالت چشم از صورتش دزدیدم و زمزمه کردم:
-عزیزجون…
گیج سر بالا آورد و با دیدن حالت چشمهایم فهمید که جایی از مسیر را اشتباه رفتهام.
-من دلم چادر قجری میخواست عزیز؛ برای همین از این مدل گرفتم.
با مکث از صورتم چشم گرفت و پارچه را پایینوبالا کرد.
-هرطور راحتی مادر.
ناراحت شده بود؛ اما به روی خودش نیاورد. فقط نزدیکیهای ساعت نُه، وقتی که لباس پوشیدم تا به خانهی روبهرویی بروم، زانودرد را بهانه کرد و گفت تنها بروم. بااینکه تنها رفتن به خانهی عارفهسادات آنهم برای اولینبار کار آسانی نبود، اصرار نکردم و قبل از رفتن، از شانههایش آویزان شدم و گفتم:
-میگم با همین برام چادرعربی بدوزه؛ من نمیتونم دلخوری عزیزجونمو تحمل کنم.
به وزنی که روی شانههایش انداخته بودم، توجه نکرد و درِ پماد زانوانش را باز کرد. عجب غلطی کرده بودم! عزیز هیچجوره راضی به آشتی کردن نبود. با شک گونهاش را بوسیدم و پرسیدم:
-قهری احترامخانوم؟
-زودتر برو حنا؛ زشته دیروقت بری خونهی مردم.
-خودش گفت ساعت نُه!
-نُه شد دیگه؛ برو. برو همون قجری رو بدوز و عین خالهخانباجیهای قدیم بیا جلو چشم من جولون بده!
-یعنی میگی بهم نمیاد؟
-به تو همهچی میاد اما قدت کوتاهه مادر؛ گم میشی تو چادر قجری.
-همیشه که نمیپوشم عزیز.
سرش را به سمتم برگرداند و بااخم گفت:
-برو حنا.
ماندنِ بیشتر به نفعم نبود. زود از شانههایش جدا شدم و به محض برداشتن کیسهی چادر، از خانه بیرون زدم. داخل کوچهی شهیدمولایی پرنده هم پر نمیزد و تاریکی خوف به جانم انداخت. سریع زنگ خانهی عارفهسادات را زدم و او زود در را باز کرد و گفت:
-بفرمایید عزیزم.
لحنش حتی پشت آیفون هم مهربان بود. بعدازظهر هم داخل آموزشگاه خیاطیاش، با خوشرویی از من استقبال کرده و برایم چای و شکلات آورده بود؛ دقیقاً از همان شکلاتهایی که دوست داشتم. انگار فهمیده بود بندهی شکلاتم! در شیشهای را به رویم باز کرد و گفت:
-سلام حناخانوم، خیلی خوشاومدی دخترم.
با حس راحتیای که از رفتارش گرفتم، جلو رفتم و گفتم:
-سلام، خوبین؟ ببخشید مزاحم شدم.
-مراحمی خانوم، این چه حرفیه؟ عزیزخانوم چرا تشریف نیاوردن؟
موقع باز کردن بند صندلهایم گفتم:
-عزیز زانوهاش درد میکرد، نتونست بیاد.
-الهی، مگه تازه دکتر نرفته بودن؟
-داروها زیاد جواب ندادن، احد قراره ببرتش یه دکتر جدید.
-خدا شما نوهها رو براشون حفظ کنه که اینقدر هواشو دارین. بیا تو، راحت باش کسی جز من خونه نیست.
متعجب داخل رفتم و سرکی به خانه کشیدم که فضای قدیمیاش با مبلمان زرشکیرنگ و فرشهای لاکی و تابلوی وانیکاد روی دیوار، دلم را برد. لبخند به روی لبهایم پخش شد و آهسته گفتم:
-خونهتون چقدر قشنگه.
-نگاهت قشنگه دخترم. بشین برم یه چایی برات بیارم.
-زحمت نکشین.
تا من تعارف کنم، او رفته بود. وقتی برگشت، استکان چای را روی میز مقابلم گذاشت و ظرف شکلات را هم کنارش قرار داد تا باز هم مرا عاشق خودش کند. به خودم که آمدم، چهارپنجتا از شکلاتها را خورده بودم و او داشت پارچهی چادریام را نگاه میکرد. چشمش که به من خورد، شرمنده دستی به پشت گردنم کشیدم و لب زدم:
-ببخشید من همهی شکلاتاتونو تموم کردم؛ آخه خیلی خوشمزه بودن.
به قیافهام که حسابی دیدنی شده بود، خندید.
-نوش جونت! چرا معذرتخواهی میکنی؟ این شکلاتا رو مَهدی میخره چون میدونه خواهرش دوست داره.
متوجه سردرگمی صورتم شد و توضیح داد:
-امیرمهدی پسرمه، همکار آقااحد. خواهرش هم رضوانه که الان نیست. رفته بجنورد خونهی داییش و چندروز دیگه برمیگرده.
دربارهی پسرش سوالی نداشتم؛ امیرمهدی را دیده بودم اما دخترش… پرسیدم:
-دخترتون چندسالشه؟ انگار از بقیه شنیدم مدرسه میره!
خندهاش گرفت.
-نه عزیزم، رضوان دبیرِ دبستانه؛ تو همین محلهی خودمون درس میده و بیستوهشت سالشه!
پشتبند این حرف، از جا بلند شد و گفت:
-یه شکلات بذار تو دهنت و بیا اینجا وایسا ببینمت.
آبرویم حسابی پیشش رفته بود؛ ولی نتوانستم به شکلاتی که امیرمهدی برای خواهرش خریده بود، نه بگویم. یکی را برداشتم و وسط هال ایستادم. عارفهسادات پارچهی چادری را روی سرم انداخت و گفت:
-ببینم میشینه رو سرت…
انگار داشت با خودش حرف میزد و من در شیرینی شکلات غرق بودم. به خودم که آمدم، او رفته بود تا قیچی و وسایلش را بیاورد و من جلوی مردی ایستاده بودم که بیهوا در شیشهای خانه را باز کرد و صدا زد:
-حاجخانوم…
نگاهم روی صورتش خشک شد و نگاه او سرگردان بین چشمهایم گشت و نفهمید وسط خانهاشان با پارچهی مشکیای که تنم را گرفته بود، چهکار میکنم. با اینحال زودتر از من به خودش آمد و چشم گرفت. کیسههای خریدش را دستبهدست کرد و زیرلب گفت:
-شرمنده، من نمیدونستم مهمون داریم.
چه حیف که نگاهش را از من دریغ میکرد. بالبخند گفتم:
-سلام.
نگاهش بالا آمد؛ بالاخره به چشمهای منتظرم خیره شد و همانجا، وقتی که شوق دیدنش را داشتم، لب زد:
-ببخشید! سلام!
قبل از اینکه از صورتم فرار کند، دستی به پارچهی روی سرم کشیدم و گفتم:
-اومدم تا مادرتون برام چادر بدوزه؛ امیدوارم مزاحم نباشم.
باز چشم دزدید؛ باز فراری شد از نگاه کردنم؛ قدمی جلو آمد و بالاخره در شیشهای را بست.
-خواهش میکنم، منزل خودتونه!
جلو آمد. قدمهایش با طمأنینه بود؛ اما وقتی از کنار من رد میشد، سریع پیش رفت. با او برگشتم و گفتم:
-پدرم تو آگاهی مشهد مشغول به کار شده؛ شما خبر دارین؟
ایستاد و روی پاشنهی پا چرخید.
-بله، خبردار شدم.
نویسنده بگوادامه میدید یانه چرا جواب نمیدین
چرا پس پارت نمیزارید
فاطی هرروز بذار🤧
مرسی👏👏