دسته‌بندی: رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 77

        این بار دیگر ستاره هم خنده اش گرفت… -بیچاره اون مردی که می خواد تو زنش بشی… اصلا موندم اونا از چی تو خوششون اومده…؟!     رستا قری به سرو گردنش داد… -اولا که خوشگلم ستاره جون… این حجم از زیبایی چشمشون رو کور کرده…!   سپس سینه ای لرزاند و ادامه داد… -می دونی

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 76

        عماد وا رفت. -اما رستا کم مونده بود سر اون قضیه مونا رو بکشه…! رستا دوست داره…!!!     امیر لحظه ای خنده اش گرفت. -دوسم داره ولی لجبازه…! یه خواستگار سمج داره که بد خاطرشو می خواد…!     چشمان عماد درشت شد. -خواستگار…؟! صحبتی نبود که…؟!   امیر از حرص کمی دیگر آب خورد

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 75

        نازنین به دفاع از امیرعلی گفت: یبس نیست من روم نمیشه وگرنه وقتی شروع کنه به بوسیدن دیگه ول کن نیست…!   سایه مبهوت گفت: دختری هنوز…؟!   ابروهای نازنین بالا رفت. -نباید باشم…؟!   سایه متعجب خندید… -دمش گرم خیلی خودداره….نه خوشم اومد..!!!   عصبانی از موضوعی که راه انداخته بودند، ظرف های ماست و

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 74

        هر دو سمت امیریل چرخیدیم ولی من سریع نگاه گرفتم و مشغول جمع کردن بشقاب شدم اما صدای عمه و سنگینی نگاه امیر را حس می کردم.   -چیکار دخترم کردی که ازت شاکیه…؟!   چشمان متعجب امیر را می توانستم تصور کنم حتی ابرویی که بالا انداخته است… -والا خودمم می خوام بدونم چیکار کردم….؟!

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 73

        مونا با هزار تا ناز و عشوه ای که مرا داشت آتش میزد، چای را جلوی امیر گرفت. تیز نگاه امیر کردم و با اخم هایی درهم به دستهایی که داشت برای برداشتن چای بالا می آمد، اشاره کردم برندارد اما او بیشعورتر از این حرف ها بود که با نگاهی پر شیطنت و حرص درار،

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 72

      لبخندی به چهره اش داد و با خوشرویی وارد سالن شد و بلند سلام کرد که خاتون از همان دور قربان صدقه اش رفت… -قربونت برم مادر… فدای خنده هات بشم نور چشمم کجا بودی دردونه خاتون…؟!     تا خواست جواب بدهد با دیدن مونا و ملیحه خانوم خنده روی لبش ماسید… نگاه پر کینه اش

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 71

        -به من ربطی نداره… تازه خواستم یه جای دیگه بزنم، ترسیدم پارم کنی که زدم پایین گوشم وگرنه اونجا….     امیر با حرص پنچه توی گردنش بزد که رستا از درد جیغ کشید و چشم بست… -دیوونه وحشی گردنم زخمه…!!!   امیر دستش را باز کرد… با حرص نگاهی از بالا تا پایین دخترک کرد.

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 70

      امیرمحمد هاج و واج نگاهش به ان دو مخصوصا عمادی بود که با ان همه سر به زیری اش دل به سایه ای بسته بود که در پوشش و رفتار زمین تا آسمان با او و خواسته هایش فرق دارد…     عماد کوتاه نیامد و با لحنی که سعی می کرد کنترل کند، گفت:  نیای به

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 69

      راوی   -قربان سوژه در حال حرکته…!   امیریل با اخم هایی در هم گره شده پشت مانیتور رفت و با دیدن نقطه ای که سرباز مشخص کرده، چشمانش باریک تر شدند. -بررسی کن ببین دقیقا اونجا چیکار داره…؟!     سرباز سری تکان داد و بی سیم را برداشت و با مامور دیگری در حال تبادل

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 68

        نگاهش تیره و ترسناک شد. -نمی خوای بفهمی و همه چیز رو به بازی گرفتی رستا…!     داغ کردم. -نه برعکس تو نمی خوای بفهمی که من مقصر نیستم و اون مرد….   امیر دست روی دهانم گذاشت… -هیش… من نه تنها گردن اون مرد بلکه گردن هرکسی که بخواد چپ نگاه زنم بکنه رو

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 67

      نگاه سنگین امیر را حس می کردم و به سختی داشتم او را به یک ورم می گرفتم… کور خوانده بود که به حرفش گوش بدهم و یک هفته خانه نشین شوم…! از حالا در تدارک چیدن برنامه ای برای یک سفر چند روزه ای هستم البته اگر سایه یاری کند…!   -خب شام هم خوردیم و

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 66

      خودم را به موش مردگی زده بودم و زور می زدم تا یک قطره ای اشک از چشمانم جاری شود. من بی گناه بودم ولی شاهد نداشتم…!   امیر آنقدر عصبانی و پر از خشم بود که می ترسیدم حتی تکان بخورم… کاش واقعا غش کرده بودم…!   -اون مرتیکه عوضی غلط کرد دست روی زن من

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 65

        روی نیمکت پارک نشسته بودم و با زور سایه را از سر خودم رفع کردم. حالم خوب نبود، دل و دماغ نداشتم و بیشتر اعصاب خوردی ام هم به خاطر پریودی بود که بیشتر وقت ها این گونه بهم می ریختم….   عکس های امیر یل را یکی یکی رد می کردم و با دیدنش گرچه

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 64

        تو اوج عصبانیت خنده اش گرفت. -چه ربطی به اون بدبخت داره…؟!     سربالا انداختم. -خوبه دیدی چطور خودش بهت چسبوند زنیکه خراب…!!!   -مهم اینه چشم من فقط به تو هست…!   سلیطه گری را به حد نهایت می رسانم. -غیر این باشه که با همین ناخونام چشمت و درمیارم…!     -باید روی

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 63

      رستا   با چندش حوله را روی صورتم برای هفتمین بار مالیدم که شلیک خنده امیر بغل گوشم بلند شد. -زخم کردی خودت و بچه…!     سمتش چرخیدم و با عصبانیت حوله را سمتش پرتاب کردم که توی هوا گرفت… -نیشت و ببند بیشعور…پارم کردی بیشرف از درد و سوزش نمی تونم درست پامو چفت کنم…!

ادامه مطلب ...