رمان دونی

دسته‌بندی: رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 29

        رستا جا خورد. -امیر واقعا موافقی…؟!     مرد باز دل به دلش داد. ذات بدجنس و تخس دخترک را می شناخت که برای اذیت کردن، هرکاری می کرد…   -اگه واقعا بخوای چرا که نه…؟!     خنده پر از بهتی کرد. -مامانم بفهمه چی می خوای بگی…؟!   امیر از این بازی خوشش آمد…

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 28

        رستا جا خورده نگاه صورت سرخ و پر از عصبانیت امیر می کند که توی نور کم کوچه کاملا معلوم بود…   -وا امیر چرا اینجوری حرف می زنی…؟!     امیریل عصبانی بود… -اون جونوری که تو رو رسونده کی بود…؟!     رستا ترسیده لرز خفیفی کرد و آب دهان فرو داد. -دوستم… بود…!

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 27

          ستاره با بهت نگاه دخترش کرد. این دختر چرا اینقدر بی حیا بود…؟!   -خاک به سرم تو چرا اینقدر پررو و بی حیایی…؟! من چه کوتاهی تو تربیت تو کردم…؟!     رستا نیشش را باز تر کرد. -کوتاهی از شما نبوده عزیزم، بنده خیلی به اینجور مسائل واردم…!!!     سایه پشت بندش

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 26

        دخترک سعی کرد سیاست به خرج بدهد. به قول سایه مردها را باید با زبان خوش توی راه آورد نه آنکه لج کنی یا قلدر باشی…!!!   -اونجور که فکر می کنی نیست امیرجان…؟!   امیرجانش را به عمد تنگ اسمش گذاشت تا کمی مرد را آرام کند و موفق هم شد.     چشمان طوفانی

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 25

        گردن رستا سمت نگاه سایه چرخیده شد و با دیدن امیریل ناخودآگاه دستش سمت شالش رفت و ان را روی سرش انداخت.     اخم های امیر ترسناک درهم بودند و نگاهش به رستا بود.   رستا نیم نگاهی سمت سایه انداخت و بعد با لبخندی مصنوعی رو به دوستانش گفت: من برم شماها از خودتون

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 24

        امیریل اخم کرد. -قرار نیست من بهش نظری داشته باشم حاج خانوم… ما مجبور شدیم محرم بشیم…!!!     فرشته خانوم گوشش بدهکار نبود. -من این حرف ها حالیم نیس… از نظر من الان اون زنته… پس هر گلی بزنی به سر خودت زدی…!!!     امیریل چشم در حدقه چرخاند و نفسش را سخت بیرون

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 23

        تمام وجودم یک جور عجیبی در حال کش آمدن بود. نمی فهمیدم چرا از تنم حرارت بیرون می زد، به شدت گرمم بود. کوبش قلبم دست خودم نبود. تنم توی ان سرما خیس عرق شده بود…     چشمانم دودوزن روی صورت خسته و پر از مهرش بود که خم شد و لب روی پیشانی ام

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 22

        دیدن برق تحسین توی چشمان خانواده ام، وجودم را پر از شعف کرد.   حاج یوسف، آقاجان، عمورضا و بقیه با دیدنم لبخندشان پهن تر می شد و مهربانی نگاهشان مرا به اوج می رساند.   نگاهی به دورتا دور کافه انداختم و با دیدن ان همه مهمان لبخند از روی لبم کنار نمی رود.  

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 21

      نگاه خیره اش توی چشمانم نشست و مردمک هایش لرزیدند. خنده ام گرفت اما باز هم دست از کرم ریختن برنداشتم.     صورتش چنان سرخ شد که با پوست برنزه اش بیشتر به کبودی می زد… سرش را کج کرد و چشم بست. داشت خودش را کنترل می کرد…     چشم باز کرد و بهم

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 20

        رستا با دیدن امیریل انگار دنیا را تقدیمش کرده باشند، سمتش دوید و خودش را توی آغوشش پرت کرد… اشک از دیدگانش پایین چکید… هق زد: امیر من و از اینجا ببر… نمی خوام اینجا باشم… تو رو خدا…     دستان امیریل با مکث بالا آمدند و دور تنش پیچیده شدند… نفسش را کلافه بیرون

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 19

        رستا آب دهان بلعید و خودش را توی آشپزخانه انداخت… دستانش می لرزید و خودش هم از حالی که بهش دچار شده بود، خوف کرد…   دلش طلب بوسه ای دیگر از امیر را داشت…   لیوان را از آب سرد پر کرد و سپس یک نفس ان را بالا برد…   -چرا اینجوری آب می

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 18

        وقتم دیر شده بود و با عجله آماده و سریع از خانه بیرون زدم… سایه هم نبود… مسیر سنگفرش شده را دویدم و در را با عجله باز کرده و سینه به سینه امیریل شدم…   لحظه ای نفسم رفت و دیر شدن دانشگاهم را فراموشم کردم…   نگاهم توی کل صورتش چرخید و روی لبش

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 17

        رستا تند شد… -یعنی چی این حرفت…؟!   -یعنی اگه نمی بوسیدم اون پارسای بیشرف حرومزاده یه بلایی سرت می آورد…!!!     رستا جا خورد… -بلا سرم می آورد، مگه شهر هرته…؟!   امیریل پوزخند زد… -انگار تو باغ نیستی دخترخانوم… من دنبال اون مرتیکم تا مدرک علیهش جمع کنم و بفرستمش بالای دار… اونوقت

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 16

      -خب اینم دورهمیه عزیزم… اما بیا با ساسان آشنات کنم… در واقع به افتخار اشناییمون مهمونی گرفتیم…!!!   سپس رو به رستا کرد… -وای گوگولی من تو هم خیلی خوش اومدی…!!!   و روی هوا بوسیدش…   ساسان نگاه هیزش سرتاپای رستا را بالا و پایین کرد…   -ساسان جان با سایه و خواهرزاده اش آشنا شو…!!!

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 15

      راوی   نگاهش به پماد روی میز افتاد و یاد دخترک لجباز در ذهنش پررنگ شد… صورت خندان و شیرینش یا چشمان پر از شیطنش ترکیب زیبایی بود که می توانست در نظر هر مردی زیبا باشد اما او اجازه این را نمی داد تا هر مردی نگاهش کند…     سوختگی پایش سطحی بود اما شیطنت

ادامه مطلب ...