رمان تاوان دل پارت 25
ارش نگاهش رو گرفت و سمت سمانه دوخت…لبخندی زد و گفت : اومدم ببینم کمک نمی خواین عمه جان!!؟؟ سمانه لبخندی زد.. -نه پسرم بشین برات چایی بریزم حالا که اومدی سراغ عمه.. ارش خندید توی دلم گفتم چقدر خوشگل می خنده.. همینطور محو نگاهش بودم که نگاهش رو زوم کرد روی من.. هل کردم سریع نگاهم رو ازش