-نه اون قرار بود..
نتونستم ادامه بدم سمانه نگاهی بهم انداخت..
-اون چی گندم!!؟
لبم رو گازی گرفتم یاداوری گذشته خیلی برام سنگین بود..
خیلی برام دردناک بود..
سخت بود که حرف بزنم اما اگه هیچی نمی گفتم از درد خفه میشدم
باید یه حرفی چیزی می زدم..
-قرار بود حاج اصغر خطبه ی عقد منو نریمان رو بخونه
حالا بخواد بیاد اینجا..
منو میشناسه..
صدام بغض داشت..سمانه ناراحت شد.
-دوست صمیمی بابامه..
اگه خبر ببره براش اون..
سمانه دستم رو فشاری داد لب زد :
-هیس نمی بره حاجی اینطوری نیست دختر
حالا پاشو اماده ات کنم..
نباید حرفی باشه پاشو دختر به این خانواده نباید رو داد..
نباید بهونه داد..
اونگ پسر خوبیه تند خو هست ولی دلش مهربونه..
شاید بتونی باهاش..
بااون نگاه اشکیم نگاه تیزی بهش کردم و گفتم :
-منو اون هیچ وقت ما نمیشیم..
من به متجاوزم هیچ وقت روی خوش نشون نمیدم..
هیچ وقت نمی ببخشمش..
تنها حسی که بهش دارم تنفره..
اون تموم ارزوهام رو سوختو به خاکستر تبدیل کرد..
سمانه اهی کشید.
-هر طور خودت می دونی دخترم اما بااین همه سخت گیری فقط خودت رو عذاب میدی..
تو راهی جز راه اومدن با اونگ نداری
اونگ مهربونه فقط نیاز به محبت داره اگه بهش محبت کنی همه چیز خوب میشه ..
حالا پاشو دستی به سرو روت بکشم که قراره امشب یه تیکه ماه بشی دخترم..
نیشخندی تودلم زدم..
امشب باید لباس سیاه می پوشیدم..
امشب باید لباس عزا می پوشیدم..
لباس سفید و رنگو لعاب به صورت من بی معنی بود..
با کشیده شدن دستم از فکر بیرون اومدم..
-پاشو دیگه..
به سختی از روی تخت بلند شدم
همین که روی پا ایستادم تیر وحشتناکی توی رحمم پیچید..
از درد خم شدم و دستی روی شکمم گذاشتم..
-اخ..
سمانه هم همراهم خم شد..
-خوبی!؟؟
نگاه دردمندم رو بهش دوختم و لب زدم :
-حالوروزم خوب نشون میده انگار..
سمانه اخم ریزی کرد..
-چقدر به این پسر گفتم رابطه بعد روز اول برای زن خوب نیست
نفهمید که نفهمید حالا ولش کن دنبالم بیا..
دستم رو کشید..
-اب گرم به کمر پهلوهات برسه خوب میشی
دنبالم بیا..
****
سامانه چادر روکشید روی صورتم و با خنده بهم نگاهی انداخت..
-حالا شدی یه دختر خوشگل..
ببین چقدر ماه شدی عروس خانم..
نیشخندی زدم..
با صدای ضعیفی گفتم :
-عروس خانم نه..
پیشکش صیغه ای..
خنده از رو لبای سمانه محو شد..
با تشر گفت :
-چرا نگاهت رو عوض نمیکنی گندم!!؟
چرا حرف های تلخ میزنی..
اروم خندیدم..
-چون حقیقت تلخه سمانه..
خیلی ام تلخه حالا بریم..
با سمانه اروم از پله ها پایین رفتم
توی بی حسی فرو رفته بودم..
دیگه برام مهم چه اتفاقی داره می افته خودمو سپرده بودم دست ادمای سرنوشتم تا هرطور میخوان باهام بازی کنن..
من مرده بودم همون شبی که بهم تجاوز شد و زن شدم مرده بود..
چه فایده زنده موندن وقتی نه بابل هاشم بود نهمامان زهره!؟؟
چه فایده داشت که نریمان بود..
چه فایده که امشب من زن مردی میشدم بدون هیچ محرمیتی بکارت منو گرفت!!!
رسیدیم به پایین پله ها..
نگاهی به سالن پذیرایی انداختم.
سه تا نگاه سمتم کشیده شد..
نگاه اونگ..
نگاه خان..
نگاه ستاره خانم این خونه که بهم همه تهمتی زده بود..
خان اخمی کرد و با دست به کنار اونگ اشاره کرد..
-بیا رعیت..
بیا کنار پسرم بشین الان حاج اصغر میاد..
سمانه فشاری به بازوم اورد ووادارم کرد که برم سمت اونگ..
کنار اونگ با فاصله نشستم..
سرم رو پایین انداختم..
حاج اصغر هنوز نیومده بود..
سمانه خودش رو صاف کرد وبعد چند قدم عقب رفت..
-چیزی لازم ندارین اقا!؟
خان نگاهی بهش انداخت نمی دونم چرا سمانه با نگاه پر تنفری به خان نگاه می کرد..
خان اخمی کرد و گفت :
-نه می تونی بشینی..
سمانه بشینه!!؟
یه خدمتکار چرا باید تو جمع خانواده خان بشینه..
ذهنم مشغول شد
سمانه سری تکون داد و رفت کنار ستاره نشست..
باید ازش می پرسیدم..
خان نگاه خیره ی منو که روی سمانه دید انگار فهمید که ذهنم پر از سواله..
-نیومده دختر فضولی هستی..
از دخترای فضول بدم میاد..
با صداش نگاهم بهش افتاد با اخم بهم خیره شده بود..
با من بود!!؟
سرم رو پایین انداختم..
-گندم دخترم من خواهر خان هستم..
ته صداش غمی موج می زد..
ناباور به حرفی که شنیده بودم گوش می دادم..
خواهر ارباب بود پس چرا کار می کرد!!؟
ذهنم پر از سوال بود اما سرم روبلند نکردم…
می ترسیدم دوباره یه حرف دیگه بهم بزنن..
صدایی نزدیک گوشم حس کردم..
-چه به خودت رسیدی..
نمی تونم خودم رو کنترل کنم دلم می خواد تنها باشیم و من جرت بدم..
از حرف هاش حالت تهوع بهم دست داد..
چقدر حال بهم زن بود.
حتی گرمی نفس هاش که به گوشم میخورد حالمو بد می کرد..
دستش پهلوم رو چنگی زد..
نفسم رفت..
نگاه بدی بهش انداختم..
نیشخندی زد دستم رو کنار نمی برد فشار دست هاش رو بیشتر می کرد..
تا اینکه صدای در و بعد یا الله حاج اصغر باعث شد که سریع دستش رو عقب ببره..
پهلوم درد گرفته بود..
خان از جاش بلند شده بود..
حاج رضا وارد پذیرایی شد..
نگاه سرسری به کل جمعیت انداختم
انگار که متوجه من نشد چون هیچ واکنشی با دیدن من نشون نداد..
خان دستی به حاج رضا داد و گفت :
-خوش اومدی حاجی ولی دیرکردی..
حاج اصغر دستی به سینه زد و گفت :
-شرمنده خان..
تا شام خوردم و کارام رو کردم دیر شد..
جبران کنیم..
خان نیشخندی زد و گفت :
-حالا که فقط یه صیغه اس برای عقد حتما جبران کنی برای پسرم..
خنده از رو لبای حاج اصغر محو شد..
-صیغه!!؟
خان با دست بهم اشاره کرد..
-اره پسر من هنوز برای ازدواج سنش کمه ولی اتششم تنده برای اینکه به گناه نیوفته این دختر رو براش انتخاب کردیم تا صیغه اش کنیم..
برای خوابیدن اتشش خوبه تا به گناه کشیده نشه..
نیشخندی زدم..
کشیده نشه!!؟
نمی دونست پسرش بامنچکار کرده یا خودش رو زده بود به خریت!!؟
نفس عمیقی کشیدم..
نگاه حاج اصغر سمت من کشیده شد عینک نپوشیده بود..
چشم هاش نمی دید..
پوفی کشیدم الکی پس نگران بودم..
حاج اصغر لبخدی زد و گفت :
-باشه فقط رضایت پدر هست من صیغه رو جاری کنم..
خان نگاه بدی بهم انداخت و گفت :
-این رعیت رو پدرش به ما فروخته..
پس راضی بوده..
نیازی به راضیت نیست..
دروغگوی پست فطرت باباهاشم من هیچ وقت منو نمی فروخت با خواست خودم اومدم..
حاج اصغر نفسش روبیرون داد و لب زد :
-اگه اینطوریه پس مشکلی نیست
صیغه رو می خونم..
بعد نشست روی مبل..
همه نشستن..
ستاره با غیض و سمانه با لبخند بهم نگاه می کردن..
چقدر بین این دوتا زن فاصله بود!!!
حاج اصغر شروع کرد به خوندن صیغه..
هر کلمه عربی که می خوند سلول های بدنم به درد می اومد
من داشتم زن یکی دیگهمیشدم..
حتی بین من ونریمان این ایه هم خونده نشد.
سرم رو پایین انداختم..
اشکم چکید..
حاج اصغر سرش منتظر بهم چشم دوخته بود
دلم میخواست یکی بود بگه عروس رفته گل بچینه اما نبود..
سمانه چشم هاش رو گذاشت رو هم یعنی بله رو بگو و تموم..
بغض گلوم رو بزور پایین دادم و گفتم :
-بله..
****
نریمان
با درد بدی توی قلبم چشم هام باز شد
درد بدی که باعث شد فریادی بکشم..
بزور خواستم نیم خیز بشم چه درد بعدی توی لگنم پیچید..
در باز شد و نگاهم به صورت مامان کشیده شد..
-نریمان..
اومد سمتم کنارم نشست
دستم رو گرفت..
-پسرم بهوش اومدی خوبی!؟؟
لبم روگاز گرفتم..
-قلبم…
قلبم درد میکنه…
مامان سریع به خودش اومد دستی به گونه اش زد..
-وای قرص های قلبت کجاست پسر..
راوی
نریمان با دست به کشوی میزش اشاره کرد
ملیحه زود از جاش بلند شد وسمت میز رفت
کشو ها رو یه دونه یه دونه با عجله باز کرد که سرانجام کشوی سوم پلاستیک دارو به چشم هاش خورد
با عجله پلاستیک رو چنگی زد و از جاش بلند شد و رفت سمت نریمان..
قرصی رو بیرون اورد و گذاشت توی دهن و نریمان بعد لیوان ابی نزدیکش برد وکمکش کرد که بخوره..
نریمان قرص رو بزور از گلوش پایین داد.
بعد سرش رو روی بالشت گذاشت و چشم هاش رو بست
ملیحه قطره اشکی از چشمش پایین افتاد..
پسرش رو توی این حال میدید حالش بد میشد
چشم هاش رو گذاشت روی هم..
توی دل برای مسبب اینکار دعا کرد
با بغض گفت
-خوبی پسرم!؟
نریمان چشم هاش رو باز کرد پلک زوری زد و گفت :
-نه همه جای بدنم درد میکنه
انگار از دره پرت شده باشم پایین چه بلایی سرم اومده مام…
با یاد اوری و رد شدن همه چی از جلوی چشم همه چی یادش اومد
حقیقت تلخ از جلوی چشم هاش رد شد..
ماشین..
تصادف..
اتیش گرفتن ماشین..
درگیری با ارباب زاده و در نهایت بیهوش شدنش..
اون شب عروسیش بود..
چی شد!!؟
با سرگردونی ووحشت برگشت سمت ملیحه..
-عروسیم..
گندم..
چی شد مامان!؟؟چه بلایی سر زنم اومد..
عروسی بهم خورد!؟؟
ملیحه اخمی کرد.
-اره شکر خدا بهم خورد دختره نحس بود
ببین چه بلایی سرت اومده..
شکر خدا بهوش اومدی پسرم..
نریمان ناباور شد
قلبش انگار لحظه ای ایستاد..
لب های خشک شده تکون خورد..
-مامان چه بلایی سر گندم اومد!؟
عروسیم چی شد..
ملیحه نیشخندی زد…
-سوال کردن داره پسر!!؟
بهم خورد دیگه..
با یه جنازه پر از خون میشد چکار کرد!؟؟
بهم خورد..
گندم هم برای نجات تو خودش رو پیش کش کرد..
تنها کاری بود که تونست انجام بده وگرنه میمردی..
ارباب زاده از کشتنت دست بردار نبود..
اشکی سمج از چشمش پایینافتاد
گندم خودش رو فدای نریمان کرده بود
شده بود پیش کش ارباب زاده تا اون از کشتنش دست برداره!!؟
خندید..
ناباور خندید..
از روی بغض خندید..
– داری شوخی میکنی دیگه!؟؟
ملیحه نگاه چپه ای به نریمان کرد..
-نه پسر..
با ندونم کاریت اون دختره ی نحس رو خوشبخت کردی..
اون دختره الان خوشبخته..
کسی وارد عمارت ارباب بشه و خوشبخت نشه هوم!!؟
اون از اول هم دنبال بالا بالا ها بود بلاخره هم بهش رسید..
نریمان عصبی چنگی به قفسه ی سینه اش زد..
نمی خواست حرف های بی رحمانه ی مادرش رو بشنوه.
ملیحه با بلند شدن نریمان چشم هاش گرد شد..
-داری چکار میکنی پسره دیوونه!!؟
دستی به بازوی نریمان زد
پس نریمان حالش بد بوده که یه مدت خبری ازش نبود
چه عجب نریمان گفت گندمی هم وجود داره
نریمان بیا نجاتش بده بیاااااااا
اره فکر کنم میره دنبال گندم ولی اونگ نمیزار بعد اونگ و گندم عاشق هم میشن و زندگی خوبی پیدا میکنن ۹۰درصد رمانای اربابی همینه
حالا گندم عاشق اونگ میشه😐