دسته‌بندی: رمان تنگ بلور

رُمانِ«تُنگ بُلور»پارت 10

تـُنـــگ بـلـور:   راوی     می گوید …خودش را با ماهور سرگرم میکند و پس از گذشت چند دقیقه خود سکوت ایجاد شده را می شکند     – میگم مهراب     مهراب منتظر تماشایش میکند و او می گوید   – مامانم میگفت دختر پسرای فامیل دور هم جمع شدن میخوان برن شمال .!     –

ادامه مطلب ...

رُمانِ«تُنگ بُلور»پارت9

تـُنـــگ بـلـور:   راوی     با صنم حرف میزند ، از او میخواهد به پناه نزدیک تر شود و او را هم به باشگاه رفتن راضی کند.   شاید ورزش بتواند کمی روحیه‌اش را تغییر دهد و اعتماد به نفس از دست رفته اش را برگرداند.   – مهراب ..   با صدای مادرش چشم از صنم میگیرد و

ادامه مطلب ...

رُمانِ «تُنگِ بُلور»پارت 8

تـُنـــگ بـلـور:   زانوهایم شل میشود …دستم را به دیوار میگیرم که صدای گریه ماهور گوشم را پر میکند   -خب پدرسوخته …شاشیدی به هیکل من و خودت نبرمت چیکار کنم؟   لبهای خشک شده ام را به هم می فشارم ، خودم را جمع و جور کنم و به آرامی در اتاق را باز میکنم.   صدای گریه ماهور

ادامه مطلب ...

رُمانِ«تُنگِ بُلور»پارت7

تُنگـــ بلــور :       راوی         – اذیت که نمیکنه؟         میپرسد و مادرش از پشت خط جواب میدهد       – نه مادر این طفل معصوم اصلا صداش درنمیاد شیرش و خورده ، خوابیده ..         لبخندی میزند کف دستش را محکم روی پیشانی‌اش فشار میدهد و

ادامه مطلب ...

رُمانِ «تُنگِ بُلور» پارت6

تـُنـــگ بـلـور:     نیم خیز میشوم تلفن همراهم را از دستش بگیرم که با خنده می گوید   – شوخی کردم بشین بقیه رو ببینم ..   اگر هلما نبود …اگر با اخلاق و رفتارش آشنا نبودم تا به الان یک مو روی سرش باقی نمیگذاشتم .   روی لپهای ماهورم زوم میکند و من با طعنه می گویم

ادامه مطلب ...

رُمانِ «تُنگِ بُلور» پارت5

تـُنـــگ بـلـور:   * * *   تلفن همراهم را به گوشم میچسبانم و همانطور که کاور لباسم را زیر بغل میزنم و از اتاق خارج میشوم غر میزنم   – خیلی ناراحتم که تو امشب نیستی..!   خسته در جواب گله و شکایت هایم تنها میخندد و با لحن آرامش بخشی می گوید   – کاره دیگه جوجه …باید

ادامه مطلب ...

رُمانِ «تُنگِ بُلور»پارت 4

تـُنـــگ بـلـور:   راوی   پیشانی اش را به فرمان ماشین تکیه میدهد و چشمانش را میبندد …   دل رفتن نداشت …نمی‌توانست تنهایش بگذارد.   پناهش ترسو بود …کجا می رفت وقتی حتی یک لحظه‌ام طاقت ناراحتی‌ او را نداشت؟   آمده بود که فقط کمی آرام شود …که عصبانیتش حال و روزشان را بدتر از این نکند.  

ادامه مطلب ...

رُمانِ« تُنگِ بُلور »پارت 3

تـُنـــگ بـلـور   * * *   نگاهش بین من و ماهور که طبق معمول بند سینه‌ام بود می چرخد و در حالی که به طرفمان می آید می گوید   – فکر کنم دیگه وقتشه که ماهور رو از شیر بگیری.!   متعجب میپرسم   – چی؟   کنارم می نشیند   – چی نداره …نشد من یه بار

ادامه مطلب ...

رُمانِ «تُنگِ بُلور»پارت 2

تـُنـــگ بـلـور:   تا شب هیچ حرف دیگری راجع به این موضوع نمیزنم و سعی میکنم خودم را قانع کنم که مهراب با بقیه فرق دارد و قرار نیست که او هم همانند دوست پسر لادن رفتار کند.   اصلا همان که علاقه من برایش اولویت دارد کافی است دیگر نه؟   با بسته شدن چشمان ماهور سینه ام را

ادامه مطلب ...

رُمانِ « تُنگِ بُلور »پارت 1

تـُنـــگ بـلـور:   #عاقبت یک‌‌ روز، یک نفر می آید، و تمام آن هایی که رفته اند… را از یادمان میبرد ….!     #پارت_1   – پناه   با صدای لادن سرم را بالا میگیرم و به آرامی زمزمه میکنم   – جان   لبخندی میزند   – چه خبر از نی‌نی خوشگلت ، نیاوردیش چرا؟   کمی روی

ادامه مطلب ...