23 دیدگاه

رُمانِ«تُنگ بُلور»پارت 10

2.8
(5)

تـُنـــگ بـلـور:

 

راوی

 

 

می گوید …خودش را با ماهور سرگرم میکند و پس از گذشت چند دقیقه خود سکوت ایجاد شده را می شکند

 

 

– میگم مهراب

 

 

مهراب منتظر تماشایش میکند و او می گوید

 

– مامانم میگفت دختر پسرای فامیل دور هم جمع شدن میخوان برن شمال .!

 

 

– خب؟

 

حرفی نمیزند ، دو دل است … از واکنش مهراب کمی واهمه دارد…

 

 

چیزی نمی گوید و در آخر این مهراب است که میپرسد

 

 

-دوست داری بری؟

 

 

تند جواب میدهد

 

 

– اره …ولی اگه تو مخالف باشی نمیرم…

 

 

لبخند اطمینان بخشی به رویش میزند

 

 

– چرا باید مخالف باشم.؟

 

 

* * *

 

– بیا دیگه پناه چیکار میکنی؟

 

 

بی توجه به غرغرهای شیدا از پشت خط روی پنجه پا بلند میشوم و شاید برای دهمین بار چانه مَردم را میبوسم …

 

 

حس میکردم دلگیر است …هر چند که در این چند روز چیزی بروز نداده بود اما من ناراحتی اش را احساس میکردم…!

 

 

دو دل میپرسم :

 

 

– برم؟

 

خم میشود ، میان دو ابرویم را عمیق میبوسد و می گوید

 

– فکر ما نباش … سعی کن فقط بهت خوش بگذره.

 

دستم را پشت کمر ماهور که در آغوشش خوابیده بود می کشم

 

 

– مراقب خودتون باشین ..!

 

 

نفس عمیقی میکشم و با وسواس ادامه میدهم

 

 

– کاش نمیگفتی فاطمه بره مهراب…!

 

لبخندی در جواب تمام این اضطراب هایم میزند و می گوید

 

– برو عزیزم …منتظرتن .!

 

 

سوار ماشین میشوم ..شیدا زیر لب فحشی نثارم میکند و از آن طرف شبنم می گوید

 

-حیف که دختر خالمی پناه وگرنه تا الان دهنتو سرویس میکردم…

 

حرفش را نادیده میگیرم و رو به شیدا میپرسم

 

– راه افتادن بقیه؟

 

-نه پس منتظر ما موندن …کجایی دوساعته ..؟

 

قبل از آن که من جوابی دهم شبنم می گوید

 

– داشت لب و لوچه آخرو از مهراب میگرفت کجا میخواستی باشه؟

 

برمیگردم میخواهم کیفم را فرق سرش بکوبم که خودش را کنار میکشد و غش غش میخندد

 

– والا مگه دروغ میگم …اصلا من موندم این چند روز بدون مهراب چطوری میخوای دووم بیاری.!

 

 

سر جایم برمیگردم ، جوابش را نمیدهم و از آن طرف باز هم شیدا است که میپرسد

 

– میگم پناه ماهور رو چیکار کردی؟ سپردیش دست خاله؟

 

سرم را به پشتی صندلی تکیه میدهم و می گویم

 

– نه…فاطمه هست دیگه ..!

 

متعجب میپرسد

 

-فاطمه کیه؟

 

– پرستار ماهور ..!

 

با حرفم شبنم خودش را جلو می کشد

 

– جدی؟ پرستار گرفتین؟واسه همین چند روز؟

 

سر به سمتش می چرخانم و جواب میدهم

 

– نه بابا …کلا!

 

– چه دل و جراتی داری پناه .

 

متعجب به شبنم نگاه میکنم که ادامه میدهد

 

– نمیگی اتفاقی واسه بچه بیفته؟ یا اصلا به این زنه وابسته بشه؟

 

– قرار نیست که بچه ام رو ول کنم شبنم…کلا شاید فاطمه سه چهار ساعت در طول روز کنارش باشه.

 

لب باز میکند حرفی بزند که با صدای تلفن همراه شیدا در اتاقک ماشین می پچید

 

همانطور که حواسش به رانندگی اش بود تلفن را از روی داشبورد برمیدارد و جواب میدهد

 

– جانم؟

 

یک نگاه به من و شبنم می اندازد و می گوید

 

– باشه .!

 

تماس که قطع میشود شبنم می پرسد

 

– کی بود؟

 

– امیرعلی..!

 

شوکه نگاهش میکنم که توضیح میدهد

 

-گفت جلوتر وایسیم..!

 

لب های روی هم چفت شده ام را فاصله میدهم و با صدای ضعیفی از شیدا میپرسم:

 

– مگه امیرعلی هم اومده؟

 

– اره دیشب گفت میاد ..!

 

 

– پیاده شو پناه …

 

با صدای شیدا از فکر بیرون می آیم … یک نگاه به جمعیتی که کمی آن طرف تر دور هم جمع شده بودند می اندازم و می گویم

 

– شما برین منم میام .!

 

شیدا و شبنم که از ماشین پیاده میشوند ..نفس حبس شده در سینه ام را رها میکنم و به پشتی صندلی تکیه میدهم.

 

 

در تمام این سالها این اولین باری بود که بدون مهراب جایی میرفتم ..

 

نه اینکه او بخواهد مانعم شود نه …خودم نمیخواستم …ترجیح میدادم همیشه همراهم باشد …

 

اما این بار …

فقط میخواستم کمی تنها باشم …

از مسئولیت و دغدغه هایم فاصله بگیرم …

تا شاید کمی حالم بهتر شود.

 

پلک روی هم میگذارم …میخواهم از سکوت چند دقیقه ای که در اختیار داشتم لذت ببرم که در ماشین باز میشود و صدای مردانه آشنایی زیر گوشم می پیچید

 

– پناه…

 

شوکه چشم باز میکنم و او با لبخندی پت و پهن دست دراز میکند و بازویم را میگیرد

 

– چرا پیاده نمیشی؟

 

گیج و سردرگم از حضورش لب میزنم

 

– سلام …

 

 

 

جواب سلامم را میدهد و مجبورم میکند تا از ماشین پیاده شوم.

 

 

یک نگاه به سر تا پایم می اندازد و سپس رک و صریح می گوید

 

 

– احساس میکنم همش داری ازم فرار میکنی پناه.

 

 

هول و دستپاچه به سرعت جواب میدهم

 

 

– چی میگی امیرعلی ، چرا همچین فکری میکنی؟

 

شانه بالا می اندازد

 

– آخه رفتارت اینطوری نشون میده …مثل الان که انگار از اومدن من راضی نیستی .!

 

همانطور که در ماشین را میبندم زیر لب زمزمه میکنم

 

 

– اشتباه میکنی ..!

 

 

– مطمئن باشم؟

 

 

سر به تایید تکان میدهم و او در حالی که دست پشت کمرم میگذارد و من را به جلو هدایت میکند می گوید

 

 

– پس باهام بیا …

 

 

سر جا می ایستم …گیج نگاهش میکنم که ادامه میدهد

 

 

– این سفر رو همراه من باش …بهت خوش میگذره …خودت بهتر میدونی که ..!

 

 

-اما…

 

فرصت بهانه نمیدهد

 

– اما و اگر نداره دیگه …

 

نیشخندی میزند و با تمسخر جمله اش را تکمیل میکند

 

– نترس مهراب جان از اومدنت با من غیرتی نمیشه .!

 

 

با وجود تمام تلاش هایم اما هیچ راهی برای پیچاندن او پیدا نمیکنم و در آخر مجبور میشوم تا همراهی‌اش کنم.

 

 

سوار ماشین که میشویم دلیل نیامدن سارا ، خواهرش را میپرسم و او جواب میدهد

 

 

– درگیر امتحاناتشه..!

 

 

لال شده ، بدون هیچ حرف دیگری به بیرون زل میزنم .

 

 

کاش توان نه گفتن داشتم …تا حالا مجبور نباشم کل سفرم او را در کنار خودم تحمل کنم ..

 

 

– مهراب مشکلی نداشت؟

 

 

با سوالی که میپرسد دل از تماشا کردن آن بیرون میکنم و به سمتش میچرخم

 

 

– با چی؟

 

 

– همین تنها اومدنت.!

 

 

– نه …چه مشکلی؟

 

– من بودم نمیذاشتم …

 

کنجکاو میپرسم

 

– چرا؟

 

 

نیم نگاهی به سمتم می اندازد و پس از ثانیه ای مکث با لحن آرامی زمزمه میکند

 

– دلم تنگ میشد.

 

 

لب میگزم و دستان یخ زده ام را درهم قلاب میکنم .

 

 

– میدونی پناه …مهراب تو رو ساده به دست آورد.

 

 

نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد

 

 

– واسه همینه که قدرتو نمیدونه..

 

 

مات و مبهوت سر جا خشکم میشوم و تماشایش میکنم …!

 

سر بر میگرداند ، لبخندی به قیافه هاج و واج مانده ام میزند و می گوید

 

 

– اینجوری بهم نگاه نکن …انتظار نداشته باش از آدمی که ازم گرفتت خوشم بیاد.!

 

 

کاش بیخیال میشد …

ادامه نمیداد و بیشتر از این حالم را بد نمیکرد.

 

 

– درسته ازدواج کردی …الان باید به خونت تشنه باشم …ازت متنفر باشم …اما نمیتونم …هنوز دوست دارم …تحمل اینکه یه قطره اشک از چشمت بیاد و ندارم پناه ..!

 

 

قفسه سینه ام به تندی بالا و پایین میشود و تمام تنم از صحبت‌هایش گر میگیرد.

 

 

– میخوام حالت خوب باشه ، بخندی ، شاد باشی مثل قدیما…!

 

 

– من حالم خوبه..!

 

مسخره بود اما او طوری با حرف‌هایش من را لال کرده بود که من به خودم …

زندگی‌ام …

مهراب …

شک کرده بودم و تنها دفاعم در مقابل او همین یک جمله بود …

که من حالم خوب است.

 

 

– مشخصه..!

 

 

طعنه اش غرورم را زیر پا له میکند…

میخواهم اعتراض کنم …

بگویم نگه دارد …

تا خودم را از شر او و این فضای خفه‌ای که در آن گیر افتاده بودم نجات دهم….

اما نمیتوانستم…

آن پناهی که جرات مخالفت داشت و از حق خود و خانواده اش دفاع میکرد در وجودم مرده بود..

 

توان نداشت …اعتماد به نفس نداشت …

 

 

– ناراحتت کردم؟

 

 

لب باز میکنم میخواهم جوابش را بدهم که صدای زنگ تلفن همراهم در سرم می پیچید.

 

بی توجه به امیرعلی کیفم را از پایین پاهایم برمیدارم و تلفن همراهم را از داخل آن بیرون میکشم.

 

 

با دیدن شماره مهراب روی صفحه دست و دلم میلرزد.

 

نمیدانم چه مرگم میشود که جواب نمیدهم و تلفنم را به داخل کیف برمیگردانم.

 

امیرعلی حرف میزند …از گذشته می گوید … انقدر که مهراب و تماسی که جواب نداده ام را فراموش میکنم.

 

 

پا به پای او می گویم …

میخندم …

قهقه میزنم…

طوری که انگار نه انگار تا دقایقی پیش دنبال راهی فرار برای دور شدن از او بودم.

 

 

انقدر غرق صحبت و مسخره بازی با او میشوم

که

حتی متوجه گذر زمان و رسیدنمان هم نمیشوم .

 

 

با ایستادن ماشین پیاده میشوم و همراه با امیرعلی به سمت بقیه که دم پله های ویلا تجمع کرده بودند می رویم.

 

 

به محض ایستادنم در کنار بقیه شیدا به سمتم می آید و کنار گوشم با صدای آرامی می گوید

 

 

– با مهراب قهری؟

 

 

گیج و متعجب نگاهش میکنم و لب میزنم

 

 

– نه

 

ابرو درهم میکشد و میپرسد

 

 

– پس چرا جوابشو نمیدی؟

 

 

قلبم لرزش بدی میگیرد و چشمانم روی چهره شیدا ثابت میماند .

 

 

لبهای خشک شده ام را داخل دهان میکشم و به سختی زمزمه میکنم

 

 

– گوشیم سایلنت بود نفهمیدم.

 

 

عمیق و خاص نگاهم میکند

 

– بهش زنگ بزن .. نگرانت شده بود..!

 

می چرخد میخواهد ازم فاصله بگیرد که صدایش میزنم

 

– شیدا

 

سر به سمتم برمیگرداند

 

– جان؟

 

 

– بهش گفتی با امیرعلیم؟

 

 

– نه ..اونقدر احمق نیستم که همچین حرفی بزنم…

 

 

مکث کوتاهی میکند و ادامه میدهد

 

 

– نمیخوام دخالت کنم پناه …ولی کار درستی نکردی …هر چقدرم تو و امیرعلی رفیق باشین بالاخره این آدم یه زمانی نامزد سابقت بوده…شاید تو مثل یه دوست روش حساب کنی ولی امیرعلی همچین حسی نسبت به تو نداره ..!

 

 

 

حرف‌هایش را می شنوم واما هیچ جوابی برای دفاع از خودم و حماقتی که کرده ام ندارم…

 

 

شیدا که می رود … از بقیه فاصله میگیرم.

 

 

تلفن همراهم را از داخل کیفم بیرون میکشم و با روشن کردنش با پنج تماس بی پاسخ از جانب مهراب روبرو میشوم.

 

 

لحظه ای پلک میبندم …نفس عمیقی میکشم و سپس شماره اش را میگیرم…

 

 

گوشی را دم گوشم می چسبانم و تماس پس از هفتمین بوق برقرار میشود…

 

 

حرفی نمیزند و صدای نق نق های ماهور است که من را به خودم می آورد.

 

 

دهان خشک شده ام را باز میکنم و با صدای ضعیفی زمزمه میکنم

 

 

-ببخشید ..گوشیم سایلنت بود …

 

 

حرفی نمیزند …چیزی نمی گوید و من با بی قراری صدایش میزنم

 

 

– مهراب.

 

 

با لحنی خشک و جدی می پرسد

 

 

– رسیدین؟

 

 

لبهایم را روی هم می فشارم …بغضم را به سختی مهار میکنم و جواب میدهم

 

 

– اره چند دقیقه‌ای میشه.!

 

 

خوبه ای میگوید که دست برنمیدارم و باز هم توضیح میدهم

 

 

– به خدا گوشیم سایلنت بود مهراب …اصلا نفهمیدم زنگ زدی …ببخشید .

 

 

– کشش نده پناه …برو استراحت کن …کاری نداری؟

 

 

یک نه از ته گلویم بیرون می آید و او هم بدون ثانیه ای تعلل به تماس خاتمه میدهد.

 

دلگیر شده بود؟

دروغم را فهمیده بود؟

میدانست همراه امیرعلی بوده‌ام؟

 

 

– پناه..

 

 

با شنیدن صدای امیرعلی تکانی میخورم و به عقب می چرخم…

 

یک نگاه به تلفن همراه در دستم می اندازد و میپرسد

 

– با مهراب حرف میزدی؟

 

 

سر به تایید تکان میدهم که فاصله بینمان را با دو قدم بلند طی میکند و مقابلم قرار میگیرد

 

– چی بهت گفته که اینجوری ناراحت شدی؟

 

زبان روی لبهای خشک شده ام میکشم و به آرامی جواب میدهم

 

– هیچی …من برم داخل …

 

 

می گویم و میخواهم قدمی بردارم که صدایم میزند

 

-پناه

 

منتظر نگاهش میکنم که ادامه میدهد

 

– بیا بریم بیرون ناهار بخوریم.!

 

دو دل و معذب می گویم

 

– خب صبر کن با بقیه میریم دیگه …

 

– رفتن اونا…

 

شوکه از حرفش نگاهم را به پشت سرش میدوزم که با جای خالی بقیه روبرو میشوم.

 

یعنی به این سرعت رفته بودند..؟

 

 

امیرعلی از چهره هاج و واج مانده ام خنده اش میگیرد و همانطور با خنده می گوید

 

-دنبال کی میگردی؟ رفتن دیگه عزیزم …برو لباس عوض کن بریم …چمدونتو بردم داخل .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.8 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

23 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sara
Sara
پاسخ به  neda
7 ماه قبل

وااا چرا خب!!! 😐😪

سین
سین
پاسخ به  neda
7 ماه قبل

ایییییی …
چراا …نویسنده یوبس بازی در نیار

ساناز
ساناز
پاسخ به  neda
7 ماه قبل

چراااااا آخههههه نداااا جونننن
حداقل لینک کانالشو بده بهمون
وسطش الان چیکا کنیم😭😭
لینکشو بده خواهش میکنم
مادری در حق بچهات بکن

آهو
آهو
پاسخ به  neda
7 ماه قبل

جدی میگی نداجونم چراآخه کاش حداقل واسمون بگی تهش چی میشه؟

. .........Aramesh
. .........Aramesh
پاسخ به  neda
7 ماه قبل

یعنی دیگه پارت نمیدی اوفففف چ بد
نویسنده دیوونه مگه چیه اخه

. .........Aramesh
. .........Aramesh
پاسخ به  neda
7 ماه قبل

بله مردم ک مثل ننه ما مهربون نیست😌❤️

لیلی
لیلی
7 ماه قبل

پناه خاک تو سرت

ف.....ه
ف.....ه
7 ماه قبل

خودش داره دستی دستی زندگیشو نابودمیکنه

سین
سین
7 ماه قبل

کصخل بودن قبل تو سو تفاهم بود پناه
خیلی خری…چجوری آدم داغونی مثل تو مادر یه دختره..دلم برای ماهور میسوزه
خاکتوسرت توکه آدم زندگی نبودی گوه خوردی رفتی را مهراب زندگی کنی…

....
....
7 ماه قبل

بابا ناموصا این دیگه چه خریه
چقدر بچست
بچه و دهن بین
مگ نمیبینه اینهمه ادم منتظرن زندگی این دوتا خراب شه
این حجم از دهن بین بودن رو نمیتونم واقعا

ساناز
ساناز
7 ماه قبل

از این پارت خیلی خیلی حرررصمممم گرفت پناهههه بی عقل احمق کثافت خاک تو سر
دوستاااااان مهراب زن گرف نگین چراااااا هاااااا
واییییی وایییییییییییییی😵😵😵😵😵😖😖😖😖

آهو
آهو
پاسخ به  neda
7 ماه قبل

آره هیچی نمیگیم تازه همه دست جمعی واسه مهراب میریم خواستگاری والابخدا😕

𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
پاسخ به  neda
7 ماه قبل

ندا برو زباله

Bahareh
Bahareh
7 ماه قبل

ای بابا پناه چه مرگشه چرااااا اینطوری میکنه بیچاره مهراب تو استرس گذاشته و داره با نامزد سابقش خوش میگذرونه بعدم انتظار داره مهراب ناراحتم نشه خدایا عقل این دختر و برگردون بهش تا زندگی به این خوبیشو مفت نبازه به حنانه و امیر علی خر. واقعا چقدر باید یه انسان پست باشه که به یه زن شوهر دار و یا مرد زن دار چشم داشته باشه . از اونام احمقتر پناهه که داره دستی دستی با این رفتاراش زندگیشو به فنا میده و صد در صدم زندگیش داغون میشه حالا شاید آخراش یه فرجی بشه و دوباره مهراب بهش برگرده . مسلما امیر علی و حنانه بیکار نمیشنن.

آخرین ویرایش 7 ماه قبل توسط Bahareh afsar
بانو
بانو
7 ماه قبل

خدایا این زن و شوهر چقدر احمق آخه😏😏

کاربر
کاربر
7 ماه قبل

چقد مسخره دختره ی احمق به جا مهراب باشم تا میاد سرش حووو میارم

آهو
آهو
7 ماه قبل

هی نگیم حنانه لاله ی دومه این دختره ی احمق شوهربه این خوبی داره نفهم خاک برسربعدرفته بانامزدسابقش مسافرت یعنی خاااااااک به خونش تشنم نکبت….🤬

خواننده رمان
خواننده رمان
7 ماه قبل

پناه با این رفتاراش آخرش زندگیشون به باد میده

دسته‌ها

23
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x