رمان جرئت و شهامت پارت ۳
پوزخندی در دهانش نقش بست. انگار برای او جوک تعریف کرده ام آرام خندید . _خب داد بزن. _چیکار کنم؟ سرش را جلوتر برد و به چشمانم خیره شد،از آن لبخندش خبری نبود. _مگه نمیگی،نرم بیرون.داد میزنی؟ خب داد بزن دیگه …تو که جرئت اینکار رو نداری ،غلط می کنی حرف میزنی ،من خودم میدونم…