#رمان_جرئت_و_شهامت
♧♧♧♧♧
صدای نم نم باران خواب را از چشمانم ربوده بود. هر کاری کردم نتوانستم چشمان منتظرم را با شهر خواب آلود همراه سازم. از جايم بلند شدم.
آرام آرام بـه سمت حياط حرکت کردم. صدای چک چک باران نزديک و نزديکتر می شد. فضا مملو از بوی باران شده بود.
دستانم را به سوی خدا بلند کردم.و از ته دلم خدا را شکر کردم. کنار باغچه نشستم و به شروع به مرور کردن خاطراتم شدم.
فکر کردن به بچگی هایی که در زمان گذشته انجام میدادم،روحم را نوازش می کرد. آن زمان کوچک و بی فکر بودم.مُحال بود به عواقب کار هایم فکر کنم.
که کار هایی که در کودکی انجام میدهم و چه عواقب جبران ناپذیری دارد!
با صدای چرخاندن کلید چشم هایم ناگهان به سمت در کشیده شد.مادر با صورتی خسته و پیراهن خیس وارد حیاط شد.تا چشمش به من خورد اخم در پیشانی اش جا گرفت.
_ترنم،تو چرا اینجا نشستی؟پاشو الان سرما میخوری
هنوز بوی عطر و مست کننده ی باران مرا وسوسه،میکرد.تا بیشتر بمانم اما غر زدن مادر تمامی نداشت.
به آرامی بلند شدم.چون میدانستم اگر به حرف هایش گوش ندهم حتما به مرز کتک خوردن میرسم.
حس برخورد قطرات باران را در صورتم احساس می کردم .
چشم هایم رو به پایین کشیده شد.با دیدن کیسه ی خرید به حالت تعجبی پرسیدم:
_مامان جون،مگه مهمون داریم که کلی خرید کردی؟
مادر خرید ها را داخل راه رو گذاشت و لبخندی زد و گفت:
_بله عزیزم،قراره داداشم با زن و بچش بیان اینجا. دل تو دلم نیست داداشم و ببینم.
با شنیدن اینکه دایی ام قرار است بیاد به خانه ی ما پلک هایم لرزید.
اگر او بیاید حتما پسرش فرید هم است و من به شدت از او وحشت دارم .
متلک هایش مانند تیک تاک ساعت در سرم می پیچد .هر بار که میخواست به من نزدیک شود و من از ترسم به کسی نمی گفتم و این روحم را آزار میداد
حتما باید کاری می کردم.
اما شانس خیلی بدی که داشتم خانه ی دایی رشت بود و تا تهران بیایند.دو روز میماندند.
دندان قروچه ای کردم و به این شانسم لعنت فرستادم.
اما با صدای مادر بالاخره از فکر بیرون اومدم:
_دختر،می دونی چقدر صدات کردم. نکنه گوشت مشکل پیدا کرده؟
نگاهی به چشم های مادر کردم برق نگرانی در چشمانش میبارید.می دانست من علاقه ای به آمدن پسر دایی به این خانه نیستم.
اما این نگاه مادر سنگین شد. به همین دلیل بدون فکر لب زدم.
_مامان،مدرسمون میخواد مارو ببره اردو یادم رفت دیروز بهت بگم. اجازه میدی برم؟
مادر بهت زده به من نگاه کرد.اما یهو اخم کرد انگار متوجه شد چه دروغی سر هم کرده ام.
_میخوای،از زیر کار در بری؟حالا اردو چی هست؟
از فکری که کردم نا امید شدم. مطمئن شدم صد درصد اجازه نمیدهد.
_میخوان مارو ببرن،اصفهان نمیدونم آبشارشو ببینیم و اونجا غذا بخوریم و…
_لازم نکرده،مهمون داریم.میمونی خونه هم درس میخونی و پذیرایی می کنی. زن داییت بگه ترنم کجاست چی بگم؟بگم،رفته اردو خانم دوست نداشت شما بیایید.
_حالا چه اشکالی داره…
حرفم را قطع کرد و جواب نهههه را بلند گفت.به سمت اتاقم هجوم اوردم.و در رو بستم.خودم فهمیده بودم هر چیزی را بگم میگوید نه.
در تخت دراز کشیدم.امیدوار بودم فرید با من کاری نداشته باشد.
اما نمیدانم چرا بی دلیل به خانه ی ما آمده اند؟اخه همیشه تابستان می آمدند.اما …
با صدای زنگ گوشی ام پوفی کشیدم و بلند شدم و گوشی را از روی صندلی برداشتم.
با دیدن اسم پدر چشمانم درخشید.لبخندی کشداری زدم.دوست داشتم از شدت خوشحالی فریاد بزنم.از اتاق بیرون اومدم.
_مامان،بابا زنگ زده!!!
مادر چشم غره ای به من کرد.
میدانستم ناراحت است سر اینکه رو حرف او حرف آوردم با من قهر کرده است.
_چیکار کنم؟میخوای جشن بگیریم که بابات تو ماموریت بهت زنگ زده؟
تا اینجاش قشنگ بود
آخی بنظر جالب میاد😍
فقط امیدوارم ادامه داشته باشه و وسطش پشیمون نشید از نوشتن🙃
موفق باشی عزیزم پر قدرت ادامه بده💪💖
بلاخره ما بجز هشتک از شما چیزه دیگه ای هم دیدیم😂😂💔💔
مرسی عزیزم 💛💛