خسته لب زدم : _دیشب اصلا حال درست حسابی نداشتم برای همین رفتم خونه دوستم من … _ بسه با شنیدن صدای فریادش ساکت شدم ، پوزخندی زد و عصبی گفت : _ بچه گیر آوردی فکر کردی من این مزخرفاتی که داری میگی رو باور میکنم میدونم دیشب…

  گرم صحبت با شاهین شده بودم و اون اعصاب خوردی رو خیلی زود فراموش کرده بودم ، شاهین انقدر خونگرم بود که آدم همش دوست داشت باهاش صحبت کنه _ طرلان با لبخند بهش خیره شدم و گفتم : _ جان به سمتی که بهادر ایستاده بود اشاره کرد…

  با دیدن بهادر و درسا کم مونده بود از حال برم ، تحمل نداشتم اون دوتا رو کنار هم ببینم هنوز عادت نکرده بودم به این وضعیت میدونستم اونا زن و شوهر هستند اما مگه قلب من میتونست تحمل کنه ، به زبون میگفتم فراموش میکنم طاقت میارم اما…

  چشمهاش پر از اشک شده بود با گریه نالید : _ من بچه هام رو دوست دارم بهار عاشق آریا هستم چرا داری من و اذیت میکنی ، چرا سعی نمیکنی برای یکبار هم که شده من رو درک کنی اون بچه تو شکم منه داره نفس میکشه قلبش…

  _رویا! با شنیدن این حرف آرسین بهت زده بهش خیره شدم یعنی واقعا رویا رو دوست داشت پس چرا کتکش زده بود و اون رو به این حال و روز انداخته بود نمیتونستم باور کنم متعجب بهشون خیره شده بودم که صدای سرد آریا بلند شد: _ببرش اما خدا…

  آریا عصبی به سمت آرسین رفت یقه اش رو داخل دستش گرفت و با خشم بهش خیره شد و غرید: _خواهر من بیکس و کار نیست توی عوضی بخوای دست روش بلند کنی ، طلاقش رو ازت میگیرم بعد هر کثافط کاری خواستی بکن اگه میبینی الان باهات کاری…

  با شنیدن این حرف من اخماش رو تو هم کشید و گفت: _دیوونه شدی نصف شب اومدی بیرون اینارو از من بپرسی آره !؟ قطره اشکی روی گونم افتاد که بهادر ساکت شد و ناباور به چشمهای خیس از اشک من خیره شد یهو به سمتم اومد و محکم…

پی در پی داشتم نفس عمیق میکشیدم اما این بغض لعنتی داشت خفه ام میکرد نباید جا میزدم نباید میزاشتم رسوا بشم من بهادر رو از قلبم مینداختم دور اون مال من نبود دیگه باید این رو قبول میکردم ، از دستشویی خارج شدم که صدای آشنایی داشت میومد: _من…