رمان دونی

دسته‌بندی: رمان فئودال

رمان فئودال

رمان فئودال پارت 29

          ترسیده از نگاه نافذ مرد بی اهمیت به خیس شدن کفش‌هایش رودخانه را رد کرد و فقط خنده‌اش را شنید، حتی از جایش تکان نخورد، فقط با گاز زدن سیبش، به تنه‌ی درخت تکیه داد.   میان درختان دوید تا به محوطه‌ی حیاط خانه رسید. نفس زنان به سمت پدرش که داشت در حوضچه‌ی حیاط

ادامه مطلب ...
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 28

            دندان‌هایش را در پوست تنش فرو برد و با صدای آخ گلین، عقب کشبد و ردی را روی نرمی زیر سینه‌اش به جا گذاشت، نیم خیز شد و پیراهنش را کند، سر در کنار گوش گلین فرو برد و لب زد:   _ میتونی تحمل کنی؟ دلم بدجور سفت و سخت میخوادت…   نرمه‌ی

ادامه مطلب ...
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 27

          تک خنده‌ای کرد و شانه‌هایش را گرفته روی تخت هل داد: _ لطفا بخواب افسانه، شاید میراث خونوادگی من واسه تو مهم نباشه، اما برای من مهمه، اجباری نیست اگه میخوای نیای!   سپس پشت کرده سریع از اتاق بیرون رفت. افسانه با چهره‌ای در هم رفته روی تخت نشست و با چندش مشغول تکاندن

ادامه مطلب ...
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 26

          با تعجب به سمت بی‌بی برگشت، دستش روی کمربند چرمش شل شد:   _ چیو حل کردی بی‌بی؟   لبخند زده نزدیک شد، دستی به استین پیراهن نریمان کشید:   _ صباح رو فرستادم دنبال دستمال، گفتم نذاره بی آبرویی بشه، خیال راحت!   نفس عمیق نریمان و فرود آمدنش روی تخت زیادی دردناک بود:

ادامه مطلب ...
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 25

          به اینکه کاش او هم همراهشان بود، قطعا از تفنگ میترسید، با صدایش هر بار به آغوش او پناه می‌آورد و احتمالا صدای جیغ‌های کوتاهش هم خنده را مهمان لب‌های نریمان میکرد.   یا حتی همراه با کودکانشان بر تراس خانه باغ آنجا، مینشستند و تاب بازی میکردند، او و گلین، دختر پسری که بی

ادامه مطلب ...
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 24

        همانگونه کمی زمان صرف کردند که دستان نریمان شروع به پیشروی کرد، وقتی روی یقه‌ی لباسش نشست، ترسیده لب زد:   _ اما ارباب…لطفا…   انگشتش را روی لب‌های گلین فشرد:   _ هیسسس گلین، ارباب تو نیستم…مگر تو تخت خواب، اونقدری که التماسم کنی ارضات کنم!   از خجالت سرخ شد امل حسی که درون

ادامه مطلب ...
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 23

          _ گلین بس کن!   صدای توبیخ‌گرش برای بار اول بر سر یاقوتش برخاست، چشمان متعجب و درشت گلین را بااخم پاسخ داد:   _ صدبار برات گفتم، من به اون زن نه دست زدم، نه میزنم! فهمیدی؟ من فقط تو رو میخوام…   نزدیک شد و هیبت مردانه‌اش سایه بر سر دخترک افکند:  

ادامه مطلب ...
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 22

          با بغض اشک چکیده از چشمش را زدود و بینی‌اش را بالا کشید، برای محرم شدن به او رضایت پدرش را نیاد داشت.   نفس عمیقی کشید و با تا زدن نامه سرش را بالا گرفت تا اشک‌هایش نریزند، میخواست عادی باشد، ماندنش در اتاق طولانی شده.   نامه را در پاکت فرستاد و به

ادامه مطلب ...
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 21

          _ مادر من، نکن، اذیتم نکن، میدونی رو‌ گلین حساسم، آزارم نده…   _ حساس چرا؟ مگه زن نداری؟ چرا چشمت پی زن مردمه؟   شوکه خیره به چشمان رک و بی پروای مادرش ماند، به آرامی لب زد:   _ زن مردم؟   فیروزه بانو از جا برخاست و به سمتش رفت: _ خبر

ادامه مطلب ...
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 20

🍃•°|فئــْودآل|•°🍃 ☘️🍃🍃☘️     کلافه سری چرخاند: _ چه صلاحی باباخان؟   خسروخان جلوتر رفت، دستی به کمر ساتنی و نرم ابرش کشید:   _ افسانه دختر خوبیه، زنت شده، خوبیت نداره نری سمتش، مردم حرف و حدیث میسازن…دختره‌ی پاپتی که مسمومت کرد رو از سرت بیرون کن!   پر حرص خیره‌ی پدرش شد:   _ باباخان، گفتم کار اون

ادامه مطلب ...
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 19

        _ گلین بابا بیداری؟ بیام تو؟   گلین از ترس دست روی دهانش کوبید و نریمان هم از واکنش او شوکه از جا پرید. با اشاره مدام به گلین میگفت که ساکت باشد و فکری بکند.   _ گلین بابا، خوابی؟   میدانست اگر خواب باشد پدرش داخل میشود، برای همین سریع گفت:   _ دارم

ادامه مطلب ...
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 18

        شوکه پنجره را باز کرد و ترسیده از اینکه پدرش نفهمد لب زد: _ ارباب، اینجا چیکار میکنید؟   نریمان نگاهی به اطراف انداخت: _ برو عقب بیام تو!   چشمانش درشت شد، در آن لحظه فقط اضطراب دیده شدن نریمان را داشت، از اینکه کسی او را دم پنجره‌ی خودش ببیند وحشت داشت، طبل رسوایی

ادامه مطلب ...
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 17

        دستش را روی سینه‌ی نیمه برهنه‌ی نریمان گذاشت، پیراهنی که نقش لباس‌خواب داشت و شبها میپوشید، با دکمه‌های باز:   _ دستتو بکش و برو اتاقت، اونطوری شاید تونستم تحملت کنم!   کنارش زد و به سمت کمد رفت تا لباس بپوشد، باید میرفت، سوارکاری لازم داشت، مغزش نیاز به ارامش داشت، کمی صدای رودخانه، سواری

ادامه مطلب ...
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 16

          _ بابا سبد سیب رو میذاری این طرف؟   پدرش با پا سبد را به سمتش هل داد: _ بیا، ببین اونایی که رو زمین افتاده سالمن، اگه آسیب دیدن بنداز تو سبد قرمزه، میبریمشون گاوداری!   سری تکان داد و مشغول جمع کردن سیب‌های روی زمین شد، آنهایی که زیادی له شده بودند را

ادامه مطلب ...
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 15

          اخم کرد، نگاهی به پدرش انداخت، با ان لبخند مصنوعی اشاره کرد تا سریع‌تر برود، ناچار قدم برداشت و از عمارت بیرون رفت، در اتاقی که حاضرش کرده بودند، آن سمت باغ بود، ویلایی که مهمان‌ها میماندند.   زنان کل میکشیدند و دختران از روی پشت‌بام‌ها گلبرگ میریختند، مردها طبل و دهل میکوبیدند و او

ادامه مطلب ...