رمان فئودال پارت 30

4.3
(152)

 

 

 

 

 

تا طلوع افتاب همانجا نشست، و سعی کرد با فکر به گلین افکارش را متمرکز کند.

 

نزدیک اذان بود که صدای خش خشی از بالای پله‌ها شنید.

برگشت و با دیدن پدرش که نزدیک میشد، از جا برخاست:

 

_ باباخان…صبح بخیر!

 

نگاهی سر تا پا به پسرش انداخت، با ان لباس‌های خواب نخی، که پیرهنش هم باز بود به یاد جوانی‌های خود افتاد، زمانی که هنوز خان نبود و سه زن اختیار کرده بود، عطش جوانی آنقدر بود که با سه همسر باز هم توان داشت.

 

فیروزه بانو بهترینشان بود، که همان او ماندگار شد و دو تای دیگر، یکی کشته شد و دیگری بیمار!

 

_ صبح تو هم بخیر پهلوون، خسته نباشی پسر…

 

طعنه‌ی کلام پدرش را فهمید، حالش بهتر بود اما جرعت به خود نمی‌داد تا به اتاق برگردد:

 

_ ممنون باباخان، کمک میخواید؟

 

خسروخان سر به طرفین تکان داد:

 

_ نه پسر، هنوز اونقدر درمونده نشدم واسه وضو گرفتن ازت کمک بخوام.

 

لبخند زد:

_ سایه‌تون رو سرمون موندگار باشه خسروخان!

 

خسروخان پله‌ها را به ارامی پایین رفت تا از حوضچه‌ی وسط حیاط وضو بگیرد.

نریمان هم به اتاق برگشت تا بیش از آنچه که حقیقت است را کسی نفهمد!

 

 

 

 

 

 

 

 

سطل را از چاه بالا کشید و روی زمین گذاشت، خم شد تا قلاب را سر جایش بگذارد:

 

_ آبجی گلین، بده من میارمشون!

 

به پسربچه‌ی همسایه نگاه کرد، رضا از بچه‌های نوجوان اطراف بود، ده سال سن داشت و بخاطر تک پسر خانواده بودنش زیادی روی دختران محل غیرت داشت.

 

خم شد و سطل آب را برداشت:

 

_ زحمت نکش رضا خودم میبرم!

 

لبخندی زد:

 

_ زحمت چیه آبجی…کار ما مردا همینه!

 

از لفظش خندید، دوست داشت زودتر بزرگ شود، مرد شود و خودش را مردانه بشمارد.

نخواست دلش را بشکند:

 

_ ولی مردا هم خسته میشن، وقتی کار زیاد میکنید باید استراحت کنید!

 

رضا سر بالا گرفت و با افتخار سطل دوم را هم به دست دیگرش گرفت:

 

_ هرموقع آبجیا استراحت کردن ما هم استراحت میکنیم!

 

لبخندش عمق گرفت:

 

_ دست مادرت درد نکنه با این تربیتش، رضا.

 

لبخند رضا پاک نشدنی بود، تا نزدیکی باغ رفتند، آب اورده بود گل‌ها را اب دهد، لوله کشی خانه چندان فشاری نداشت که بتواند همه‌ی بوته‌ها را آبیاری کند.

 

_ بقیه‌شو خودم انجام میدم رضا، گلا رو باید اب بدم.

 

رضا دو سطل اب را کنار باغچه قرار داد و خواست چیزی بگوید که صدای مادرش از همسایگیشان بلند شد:

 

_ رضااا، رضااا کجایی؟ بیا این نونا رو ببر برا اقات سر زمیناس!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

رضا که هول شده بود خداحافظی سریعی کرد و با همان دمپایی‌های نوک بسته‌ی پلاستیکی به سمت خانه دوید.

لبخند زد و مشغول آبیاری گل‌ها شد، لبخند از روی صورتش کنار نمیرفت، امروز نریمان از باغ خان بزرگ برمیگشت و قرار بود در کلبه‌یشان همدیگر را ببینند.

 

یکی از سطل ها را به سختی برداشت و لبه‌ی سیمانی باغچه گذاشت، به ارامی سطل را خم کرد و اب ذره ذره از لبه‌اش سرازیر شد و در خاک خشک شده‌ی باغچه‌ ریخت.

 

_ واسه جن و پری میخندی؟

 

از ترس صدای نزدیک به خودش جیغ زد و سطل از دستش رها شد، قبل از فرود آمدنش در باغچه دستی مردانه از کنارش رد شد و سطل را گرفت.

 

عقب کشید و دامنش را کمی پایی زد، بخاطر گلی نشدن دامنش، جلویش را بالا زده بود و ساق پاهایش پیدا بود.

مرد نگاهش با پوزخند از پاهایش گرفته شد و به باغچه دوخت. همانی بود که در باغ سیب کند و گلین را ترساند.

 

همان هیکل رو فرم، موهای بور و چشمان روشن. پوست برنزه و پیراهنی که دکمه‌هایش باز بود؛ از خجالت چشم بست و رو گرفت:

 

_ چی میخوای اینجا اقا؟ اهالی میشناسنتون که انقدر راحت میاید تو زمین و ملک مردم؟ برید لطفا!

 

سطلی که هنوز گرفته بود تا باغچه پر شود را با خالی شدنش زمین گذاشت، صاف ایستاد و دستانش را هم تکاند، قطرات اب دست و ساعدش را خیس کرده بود و زیر نور افتاب رگ‌های برجسته‌ی ساعدش برق میزدند.

 

_ اومدم ببینمت گلین…خوشم میاد میبینم مثل بقیه دخترا نمیشینی تو خونه گلدوزی کنی تا شاید یکی اومد گرفتت!

 

نگاهش را سر تا سر باغ چرخاند:

 

_ انگار تو رو از روح طبیعت کشیدن بیرون!

 

 

 

 

 

 

 

 

پوزخندی زد، عادت به شنیدن این حرف‌ها نداشت، خصوصا از زبان یک غریبه!

همینکه یاقوت و دانه انار نریمان باشد برایش کافی بود:

 

_ برید اقا، اذیت نکنید! مجبور میشم اهالی رو خبر کنم!

 

مرد خندید، دندان‌های ردیف و سفیدش زیادی با دندان مردان اهالی اینجا تفاوت داشت، به مردی که اهل روستا باشد نمیخورد، مدل موهایش، هیکل ورزیده و ورزشی‌اش، شلوار جین و پیراهن، یا حتی آن بند‌هایی که به مچش بسته بود و دندان‌های ردیف و سفید.

 

عقب عقب رفت:

 

_ برید، نمونید، دفعه‌ی قبلی به کسی چیزی نگفتم، اینبار اما به حرف میام، لو میدمتون…نمیذارم راحت بگردید!

 

با نگاه خیره و لبخند خیره‌ی گلین ماند:

 

_ خوشم میاد شجاعی گلین، همیشه اینجوری شجاع بمون!

 

پشت کرد و به سمت خروجی باغ رفت، نفس حبس شده‌اش را بیرون داد و دامنش را بار دیگر مرتب کرد، به سمت سطل اب‌ها پا تند کرده بی آنکه اینبار اهمیت دهد، سطل دیگری را هم درون باغچه برعکس کرد و دوان دوان به خانه برگشت.

 

دیگر داشت غروب میشد و پدرش تا فردا شب نمی‌آمد، وقتش بود که حاضر شود و به کلبه برود، امشب را با نریمان بود!

 

افکارش رنگ گرفت و بوی نریمان از افمارش برخاست. با لذت چشم بست و تصورات و رویاهای دخترانه‌اش را بار دیگر و برای هزارمین بار برای خود بازگو کرد.

 

با همین خیالات، مشغول حاضر شدن شد، زیباترین لباسش را پوشید، روبنده‌ی نگینی را به صورت بست و سرمه‌ی چشمانش را کشید، رنگ روشن مردمک‌هایش، میان سیاهی مژه‌ها و سرمه‌اش هوش از سر میبرد.

 

چارقد را به دور سرش پیچید و با بالا گرفتن دامنش، پاورچین پاورچین، راهی کلبه شد.

 

 

 

 

 

 

 

 

روی صندلی نشسته بود و منتظر گلین، سر به عقب تکیه داد و چشم بست، خستگی امانش را بریده بود.

چشمانش داشت برای یک خواب عمیق اماده میشد که نوازش‌های نرم و دلنشینی روی صورتش نشست.

 

لبخند روی لبانش امد، دست بالا برد و به دور تن گلین پیچید، او را به خود فشرد و عطر خوش‌بویش را به مشام کشید.

 

_ آخخخخ که دلم برات یه ذره شده بود!

 

ریز و دخترانه خندید:

_ منم…

 

با لبخندی که از شنیدن اعترافات ریز و شیرین گلین میشنید، سر عقب کشیده او را روی پاهایش نشاند، به ارامی چارقدش را باز کرد:

 

_ بی من چه میکنی این روزا؟ هوم؟ کسی که اذیتت نمیکنه؟

 

لحظه‌ای رنگ از رخ گلین پرید، متعجب نگاه به نریمان داد و او که رنگ پریده‌اش را دید، اخم‌هایش در هم رفت، بازویش را گرفت:

 

_ کسی اذیتت کرده؟

 

سری به طرفین تکان داد:

_ نه…

 

_ پس چرا این ریختی شدی؟ ببینمت؟

 

اب دهانش را قورت داد و به چشمان نریمان خیره شد:

 

_ نه…یعنی…اذیتم نکرده اما…یکی، یکی اومده تو محله‌مون…دوبار دیدمش، یبار ته باغمون، داشت سیب میچید…

 

حلقه‌ی انگشتانش به دور بازویش محکم شد، عصبی از زیر دندان غرید:

 

_ خب؟

 

با ترس و وحشت به نریمان چشم دوخت:

 

_ آخ…دردم گرفت!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 152

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان آخرین بت

دانلود رمان آخرین بت به صورت pdf کامل از فاطمه زایری 5 (3)

2 دیدگاه
  خلاصه: رمان آخرین بت : قصه از عمارت مرگ شروع می‌شود؛ از خانه‌ای مرموز در نقطه‌ای نامعلوم از تهران بزرگ! حنا خورشیدی برای کشف راز یک شب سردِ برفی و پیدا کردن محموله‌های گمشده‌ی دلار و رفتن‌ به دل اُقیانوس، با پلیس همکاری می‌کند تا لاشه‌ی رویاهای مدفون در…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۹۱۷۶۲۱

دانلود رمان انار از الناز پاکپور 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن و مراقبت از پدرش که جانباز روحی جنگ بوده رو انتخاب کرده و شاهد…
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۸ ۱۱۳۰۳۲۵۲۱

دانلود رمان دامینیک pdf، مترجم marya mkh 5 (1)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان :     جذابیت دامینیک همه دخترهای اطرافش رو تحت تاثیر قرار می‌ده، اما برونا نه تنها ازش خوشش نمیاد که با تمام وجود ازش متنفره! و همین انگیزه‌ای میشه برای دامینیک تا با و شیطنت‌ها و گذشتن از خط‌قرمزها توجهشو جلب کنه تا جایی که…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۷۲۹۹۰۲

دانلود رمان من نامادری سیندرلا نیستم از بهاره موسوی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       سمانه زیبا ارام ومظلومم دل در گرو برادر دوستش دکتر علیرضای مغرور می‌دهد ولی علیرضا با همکلاسی اش ازدواج می‌کند تا اینکه همسرش فوت می‌کند و خانواده اش مجبورش می‌کنند تا با سمانه ازدواج کند. حالا سمانه مانده و آقای مغرور که…
IMG 20230123 235641 000

دانلود رمان روزگار جوانی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :   _وایسا وایسا، تا گفتم بریز. پونه: بخدا سه میشه، من گردن نمیگیرم، چوب خطم پره. _زر نزن دیگه، نهایتش فهمیدن میندازی گردن عاطی. عاطفه: من چرا؟ _غیر تو، از این کلاس کی تا حالا دفتر نرفته؟ مثل گربه ی شرک نگاهش کردم تا نه…
رمان بر دل نشسته

رمان بر دل نشسته 5 (1)

5 دیدگاه
خلاصه رمان بردل نشسته نفس، دختر زیبایی که بخاطر ترسِ از دست دادن و جدایی، از عشق و دلبسته شدن میترسه و مهراد، مهندس جذاب و مغروری که اعتقادی به عاشق شدن نداره.. ولی با دیدن هم دچار یک عشق بزرگ و اساطیری میشن که تو این زمونه نظیرش دیده…
InShot ۲۰۲۳۰۶۲۱ ۱۳۰۷۵۶۸۷۷

دانلود رمان سیاه سرفه جلد اول pdf از دریا دلنواز 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         مهری فرخزاد سال ها پیش به خاطر علاقه ای که به همکلاسیش دوران داشته و به دلیل مهاجرت خانوادش، تصمیم اشتباهی میگیره و… دوران هیچوقت به اون فرصت جبران نمیده و تمام تلاش های مهری به در بسته میخوره… دختری که همیشه توی…
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۸ ۰۵۳۰۳۳۸۰۹

دانلود رمان شهر بی یار pdf از سحر مرادی 0 (0)

4 دیدگاه
  خلاصه رمان :     مدیرعامل بزرگترین مجموعه‌ی هتل‌‌های بین‌الملی پریسان پسری عبوس و مرموز که فقط صدای چکمه‌های سیاهش رعب به دلِ همه میندازه یک شب فیلم رابطه‌ی ممنوعه‌اش با مهمون ویژه‌ی اتاقِ vip هتلش به دست دخترتخس و شیطون خدمتکار هتلش میفته و…؟   «برای خوندن این…
اشتراک در
اطلاع از
guest

9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
P:z
P:z
4 ماه قبل

راستی فاطمه جون ندا چرا نیست؟
نگرانش شدم من

P:z
P:z
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
4 ماه قبل

خداروشکر

P:z
P:z
4 ماه قبل

سلام فاطمه جون حالت خوبه؟
بچه هات خوبن؟
میشه لطفا رز وحشی هم بزاری؟
مرسی

P:z
P:z
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
4 ماه قبل

خداروشکر
منم خوبم
مرسیی

خواننده رمان
خواننده رمان
4 ماه قبل

فاطمه جان میشه سال بد رو هم بذاری ممنون

دسته‌ها

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x