رمان فئودال پارت 5
برای لحظهای زمان ایستاد، قلبش نزد، نفس نکشید، رنگ سرخ همیشگی لبهایش کمرنگ شد، ذهنش جملات فیروزهبانو را هلاجی میکرد و امان که هلاجی نمیشد! چند لحظه گذشت، حاجیه سلطان کمی به جلو خم شد: _ خوبی دخترجان؟ نگاهش با چندبار پلک زدن از فیروزهبانو گرفته شد، به حاجیهسلطان نگاهی انداخت و لبخندی به