رمان فئودال پارت 4

4.4
(7)

 

 

 

 

حلقه‌ی دستانش به دور کمرش تنگتر شد:

_ کی میخواد خلاف من کاری کنه تاج سر نریمان؟ هوم؟ من به تو نگفتم وقتی پیش منی نگو ارباب؟ انقد زود یادت رفت؟

 

لب به دندان کشید و گونه‌های گاگونش سرخ‌تر شد از خجالت:

 

_ ول لباتو ببینم…

 

انگشتش روی چانه‌ی گلین نشست و لطافت پایین کشید تا لبش را رها کند:

_ این یاقوتارو اینجوری فشار نده، زخمش میکنی…

 

گلین که خجالت کشیدنش زیادی، به دلش زیادی کرده بود، حرصی و ناخواسته از دهانش پرید:

_ نکه خودت زخمش نمیکنی!

 

ابروهای نریمان بالا پرید، گلین که انتظار همچین حرفی از خودش نداشت، هینی کشید و قبل از دست کوبیدن به روی دهانش، مچ ظریفش اسیر دست خانزاده شد:

 

_ کە من زخم میکنم؟ هوم؟

 

صورتش را جلو برد و لبخند کمرنگش را پاک کرد، خیره به لب‌های سرخ نباتی‌اش لب زد:

_ پس بازم زخمش کنم؟

 

گلین سری به طرفین تکان داد و بانمک و کودکانه لب زد:

_ نه، ارباب…بی‌بی صدا میزد، بد میشه اگه بیاد دنبالم…

 

نریمان اما انگار نمیشنید، تشنه‌ی زیبایی‌های زنی بود که عاشقانه میپرستیدش، دلش میخواست او را در آغوش داشته باشد و تا سال‌های سال هرجا که میرود او را هم با خود ببرد!

 

_ تا بهم نگی نریمان ولت نمیکنم!

 

دستش پشت گردن گلین نشست و از زیر چارقدش موهای نرم و لطیفض را لمس کرد:

_ اما…اربابـ…

 

حرفش را نزده لب‌هایش اسیر کام اربابش شد.

 

 

 

 

 

با خجالت مشت‌های کوچکش را به سینه‌ی ستبر نریمان فشرد، اما او که دست بردار نبود، با عطش و خواستن میبوسیدش و تنش را بیشتر به خود میفشرد.

 

صدای بی‌بی که از دوردست دوباره به گوششان شنید، هردو را به خودشان آورد.

نریمان سریع سر عقب کشیده اطراف را پایید، هرکس دیگری بود ذره‌ای اهمیت نمیداد، اما برای بی‌بی آسیه احترام زیادی قائل بود!

 

_ انگار واقعنی صدات میزدن!

 

گلین اخم کرد و خجل لب زد:

_ مگه فکر کردین من به شما دروغ میگم؟

 

نریمان مردانه و آرام خندید، دست به زیر چانه‌ی کوچکش سراند و سرش را به نرمی بالا کشید:

 

_ نه، دروغ نمیگی…اما این خجالتت نمیذاره که، فکر کردم میخوای از دستم فرار کنی!

 

انگشتش را به لب‌هایش کشید را کمی ورمش را پخش کند، شاید این گونه دیده نمیشد!

_ اما هنوز سر حرفمم، تا نگی نریمان ولت نمیکنم…یبار گفتی، ازین به بعد هم میگی!

 

گلین مضطرب نگاهش را اطراف باغ چرخاند، هر آن ممکن بود بی‌بی از جایی سر بکشد:

 

_ باشه، باشه…نریمان، میشه ولم کنی؟

 

لبخند روی لب‌های نریمان عمق گرفت و با بوسه‌ای پایانی به روی گونه‌ی نرم و سرخش، که از هجوم خون گرم شده بود رهایش کرد:

_ جان نریمان، بفرما…ندویی میوفتی، من نیستم باز بگیرمت!

 

گلین با خجالت چارقدش را مرتب کرد و دامنش را با دست گرفت، چرخید و سریع به سمت عمارت پا تند کرد، نریمان هم که خیره نگاهش پی او بود، نقاب شیطنت از صورتش رخت بست و چشمان غمگینش نمایان شدند:

 

_ من چطوری از تو دست بکشم آخه عمر نریمان؟

 

 

 

 

از اینکه پیش خانزاده حرف از خواستگاری و غیره بزند شرمگین بود، دلش نمیخواست طوری نشان دهد که انگار به دنبال طمع و مال اوست…

 

حتی وقتی خود نریمان حرفی از خواستگاری نزد، با خود خیال کرد شاید قصدش غافلگیر کردنش است!

_ بیا اینارو بردار ببر برا مهمونای خانوم ارباب…

 

با صدای بی‌بی سرش به سمتش چرخید، سینی چای در ان استکان‌های لب‌طلایی و کمر باریک!

قندانی که کنارش پولکی‌های طلایی شده خودنمایی میکردند.

_ مهموناش کی‌ان بی‌بی آسیه؟

 

طاهره‌خاتون پرسید، نگاه گلین هم کنجکاو به سمت بی‌بی چرخید، همزمان که سینی را از دست بی‌بی میگرفت گوش به پیرزن داد:

 

_ خواهرشه فکر کنم، با دختراش، اومدن برای عروسی خان‌زاده تدارک ببینن!

 

مضطرب که شد لحظه‌ای دستش شل شده، سینی کج شد. قبل از زمین ریختن چای‌ها و پولکی‌ها، بی‌بی دستش را زیر سینی محکم‌ کرد:

 

_ چیکار میکنی خیره‌سر؟ حواست کجاست؟

 

خجالت زده سر به زیر انداخت:

_ ببخشید، یه لحظه از دستم سر خورد!

 

سرریز چای‌ها درون سینی ریخته شده بود:

_ بذارش اونجا سینیو عوض کنیم، معلوم نیست فکر و خیالت کجاس، عاشق شدی مگه مادر؟

 

لب گزید که طاهره‌خاتون خندید:

_ بی‌بی چرا سرخ میکنی بچه‌رو؟ خودش کم قرمزه؟

 

لب‌هایش به خنده باز شد، لبخندی ملیح، که قرمزی همیشگی لب‌ها و گونه‌هایش را نمایش میداد:

 

_ چیکارش کنم طاهره؟ انگار صبح تا شب میزنیم تو گوشش از بس سرخه، پوستش سفیده تا دست بزنی قرمز شده!

 

 

 

 

 

از تعریفات دو پیرزن خجالت میکشید، اینکه از سفیدی پوستش بگویند و مبادا کسی از بیرون گوشش را تیزه کرده باشد!

_ خدا به داد شوهرت برسه دختر، واسه غیرتشم که شده دست بهت نمیزنه مبادا خط بیوفته روت!

 

بی‌بی‌آسیه به حرف طاهره‌خاتون خندید که گلین باز هم از شدت خجالت افسار زبانش پرید:

 

_ عه، بی‌بی…زشته خب چرا اینجوری میگید، یکی گوشش اینجا باشه چی؟

 

بی‌بی و طاهره نگاهی به هم انداختند و بلندتر خندیدند:

_ کسی گوشش اینجا نیست، تو هم کم سرخ و سفید شو، بیا تمیز کردم…ببر دیگه نریزی چای‌هارو، آبرومونو ببری پیش مهمونا!

 

سینی را به سمتش گرفت، اینبار بی معطلی، با دقت گرفت و به سمت پله‌ها پرواز کرد، وارد سالن که سد نگاه همه به سمتشان برگشت، فیروزه بانو و نارین دخترش، که کنار هم نشسته بودند، با دیدنش اخم در هم کشیده رو گرفتند.

 

سر به زیر به سمتشان رفت، استرس داشت و انگار که واقعا، داشت چای خواستگاری‌اش را میچرخاند!

خواهر فیروزه‌بانو، همان حاجیه سلطان سه دختر داشت و پنج پسر، از خانواده‌ی کمال‌خان بودند، خان و ارباب روستای غربی، پدر فیروزه بانو، که خسروخان برای منفعت او را خواستگاری کرده بود و حالا دو فرزند داشتند.

 

حاجیه سلطان که دو پسر و یک دخترش هنوز مجرد بودند، چشم به سر تا پای گلین دوخت، زیبایی و محجوب بودنش چشمش را گرفته بود.

وقتی گلین مقابلش خم شده سینی چای را با لبخند دلنشینش تعارف زد، لبخند به لب زده دست جلو برد:

_ ماشاالله دختر، اسمت چیه؟

 

اب دهانش را قورت داد:

_ گلین، خانم!

 

_ گلین، بهت نمیاد از آدمای عمارت باشی!

 

استکانی برداشت و خودش ظرف پولکی‌ها را هم روی میز کوچک میانشان قرار داد، رو به خانم ارباب رفت:

_ نه خانم، امانتی‌ام… فعلا پیش بی‌بی‌آسیه موندگارم، تا خدا چی بخواد!

 

 

 

 

 

پوزخند فیروزه‌بانو عیان بود، متعجب شد اما چیزی نشان نداد…حاجیه سلطان با لبخندی معنادا قلوپی از چای سرخ و داغش را نوشید:

_ امانتی‌های قشنگی داری تو این عمارت فیروزه، خونواده‌ت کجان، گلین؟

 

انگار نام گلین به زبانش خوش آمده بود، که هر چه میگفت یک گلین یا به سرش، یا به تنگش می‌بست!

 

_ شنیدی که آبجی حاجیه، امانتیه، به زودی میره، مگه نه دختر؟

 

گیج نگاهش را از چشمان فیروزه بانو گرفت و به خواهرش داد:

_ بـ…بله، مشخص نیست…خونوادم هم، پدرم پیش زمین‌های کشاورزیشه، بعد از فوت مادرم وقت رسیدگی به منو نداشت، بی‌بی‌آسیه هم خاله‌ی مادرمه، گه‌گاه میام پیشش!

 

چشمان نارین متعجب گرد شد، دخترها گرد هم بودند، دوتایی که یکیشان فرزندی یک ساله به آغوش داشت و دیگری داشت با طلاهای دستش ور میرفت، اما نارین و دخترخاله‌ی کوچکش کنار هم بودند:

 

_ پدرت زمین کشاورزی داره؟

 

از صدای نارین سر چرخاند، نمیدانست چرا اینگونه رفتار میکنند، اما سری به تایید تکان داد:

_ بله…با اجازه اگه کاری ندارین برم؟

 

حاجیه سلطان چشم ریز کرد:

_ چرا پیشمون نمیشینی، گلین؟

 

سینی را مقابل شکمش گرفت:

_ مزاحم شما نمیشم خانوم‌، پایین بی‌بی ممکنه کارم داشته باشه!

 

_ گلین‌جان، همونطور که میدونی نیرو کمه برای پذیرایی…

 

گلین که هرچه میشنید گیج‌ترش میکرد، خیره به خانم ارباب، منتظر باقی حرفش ماند:

_ میدونی که‌، بی‌بی و طباخ‌ها سنشون بالاس، تو جوونی بدو بدو میکنی، میخوام برای مراسم خواستگاری پسرم، تو کارا بهشون کمک کنی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.8 (8)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.6 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بانو
بانو
10 ماه قبل

رمان به این قشنگی کاش در هفته بیشتر پارت بدین

به تو چه😐
به تو چه😐
پاسخ به  بانو
10 ماه قبل

نویسنده میده اما ادمین همش جمع میکنه بعد جمعه میده چون جمعه ها هیچ رمانی نیست

بانو
بانو
پاسخ به  به تو چه😐
10 ماه قبل

به تو چه😐جان عزیزم میگم از نویسنده رمان حورا خبر داری چرا انقد دق میده آدمو🤔🤔😂

زن احسان علیخانی
زن احسان علیخانی
پاسخ به  بانو
10 ماه قبل

خوبه سلام میرسونه
منتها مبتلا به مرض عقده گی و آزار و اذیت روح و روان خواننده هست متاسفانه

به تو چه😐
به تو چه😐
پاسخ به  بانو
10 ماه قبل

هیییی هستش پارت میده روز های زوج به غیر از جمعه
وضعیت حورا هم هنوز مثل سابق بدبخته🤣🤣🤣

سفیر امور خارجه ی جهنم
سفیر امور خارجه ی جهنم
10 ماه قبل

الان گلین سکته میکنه

ماهی
ماهی
10 ماه قبل

رمان تون خیلی قشنگه

زن احسان علیخانی
زن احسان علیخانی
10 ماه قبل

وای گلین بچم 😭

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x