رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 38

4 دیدگاه
        اخم های شهریار همچنان روی صورتش بود. نگاهش از نگاه رنگ پریده و غرق در خواب ماهرخ جدا نمی شد. داشت اذیت می شد و این…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 37

2 دیدگاه
        وجود ماهرخ در هم لرزید. دیوانه شد. اشکش هایش بند رفتند و حیرت زده نگاهش به صفحه گوشی بود و پیام مهراد….!!!     دیگر حالش…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 36

3 دیدگاه
-بیشتر مراقبش باشین… دچار حمله عصبی شده… سعی کنید از فضایی که حالش و خراب می کنه، دورش کنین…!!! شهریار جلو رفت و رو به دکتر گفت: ممنون دکتر زحمت…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 35

4 دیدگاه
      شهریار دست به شانه پسرک زد و با جدیت گفت: قبلا دوست بودین و اونطور که من از خانومم…   به عمد واژه خانومم را بیان کرد…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 34

4 دیدگاه
        از دخترک جدا شد. هر دو مخمور بهم نگاه کردند. ماهرخ شرمگین نگاه گرفت…   -بوسیدنت بهم آرامش میده…!     دخترک نگاهش بالا آمد اما…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 33

7 دیدگاه
      شهریار ابرویی بالا انداخت: شیطون شدی ماهی…؟!     ماهرخ با شیطنت توی چشم هایش نگاه کرد و با لحن دلبرانه ای گفت: خودت داری میگی ماهی……
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 32

4 دیدگاه
        شهریار با یادآوری تن و بدن ظریف ماهرخ، دلش آشوب می شد. دوباره او را می خواست. خودش هم از خودش در تعجب بود ولی دل…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 31

1 دیدگاه
        چشمان ماهرخ باز شدند. پلک زد. دیشب بین او و شهریار…!!!   با یاداوری دیشب و رابطه ای که بینشان شکل گرفته بود، خجالت بر وجودش…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 30

بدون دیدگاه
        حق با شهریار بود. ان دو خواه یا ناخواه در کنار هم داشتند زندگی می کردند. اما زندگی مشترک چیزهای مشترک دیگری هم داشت که فعلا…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 29

7 دیدگاه
        شهریار گفت: قبلا گفته بودم که حاج عزیز اونقدرا که نشون میده بد نیست….!!!     ماهرخ اما قبول نداشت چون دلش از دست ان پیرمرد…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 28

1 دیدگاه
    -یه جوری میگه لذت که فکر می کنی خودش تجربه داره…!!!     ترانه ابرویی بالا انداخت: خب بی تجربه هم نیستم…!   ماهرخ جا خورد. چشمانش درشت…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 27

3 دیدگاه
      راوی   حال شهریار خراب بود. دوست داشت بیشتر پیش برود. این دختر با پوشیدن ان لباس خواب هوش از سرش برده بود.   تن سفید و…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 26

بدون دیدگاه
      ترانه و ماهرخ توی آشپزخانه مشغول کمک به صفیه بودند که ترانه نتوانست ساکت بماند و رو به ماهرخ گفت: دقیقا هرچی از بهزاد می دونی بهم…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 25

3 دیدگاه
      شهناز یاد نگاه برادرش افتاد.   شهریار تغییر کرده بود و این تغییر هم دقیقا از زمانی اتفاق افتاد که سر و کله ماهرخ توی زندگیش پیدا…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 24

6 دیدگاه
      مهراد با خشم و غضب نگاهش کرد. در دلش داشت نقشه می کشید. این پیرمرد امروز آبرویش را برده بود و او داشت در مورد انتقام فکر…