رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 156 4.3 (100)

بدون دیدگاه
      -توی بیشعور نباید یه کاچی درست می کردی، می آوردی دم خونمون… مثلا تازه عروس بودم…!!!     مهوش چشم در حدقه چرخاند. -گاو تو مگه دختر بودی که کاچی می آوردیم…؟!   ترانه اخم کرد. -حالا هرچی باید می آوردی…؟!   ماهرخ خندید: مگه مامانت برات…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 155 4.2 (94)

بدون دیدگاه
      خیره نگاهم کرد. -تو هیچ احتیاحی به مرور گذشته نداری ماهرخ… بزار هرچیزی که اتفاق افتاده تو همون گذشته بمونه… دنیای جدیدی پیش روت باز شده و سعی کن ازش لذت ببری…!     دست روی دستش گذاشتم. -وجود تو در کنارم برام کافیه شهریار…!!!    …
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 154 4.3 (112)

بدون دیدگاه
        ماهرخ توی دلش ذوق کرد. دوست داشتن شهریار از چشمانش معلوم بود…   -اومدم که بمونم صفیه جان… شهیاد کجاست…؟!   -با دوستاش رفتن بیرون… الاناس که برسه… حالا چرا سرپایی قربونت برم بیا بشین…!!!   صفیه روی صندلی نشاندش و بعد تر و فرز برایش…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 153 4.4 (116)

بدون دیدگاه
        ماهرخ با عصبانیتی که گریبانگیرش شده بود با حرص گوشی را روی مبل پرت کرد و سمت آشپزخانه برگشت…     شهریار مشغول سیخ کشیدن جوجه ها بود. با لبخندی رو به دلبرکش گفت: ترانه بود…؟!   -اره خود خرمگسش بود بیشعور…!   -حالا چرا اینقدر…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 152 4.1 (122)

1 دیدگاه
        ماهرخ با حرص نگاه شهریار کرد. آنقدر خشم وجودش را پر کرده بود که با تمام زورش دست تو سینه مرد گذاشت و او را به عقب هل داد…   -تو حق نداری من و محدود کنی عوضی…!!!   شهریار سکندری خورد اما سخت توانست خودش…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 51 4.3 (120)

بدون دیدگاه
        نگاه ارام شده و براقش را به چهره خندان شهریار دوخت… -داشتم میومدم پایین…!!!     شهریار با عشق نگاهش کرد. -وقتی نیومدی یهو دلم برات تنگ شد…!     حال خوشی از دلش گذشت… شهریار و نگاه های عاشقانه و گرمش باز هم سهمش شده…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 150 4.2 (122)

بدون دیدگاه
          سر مرد نزدیک شد و درست رو به روی لب هایش آرام توقف کرد و خیره درون چشمانش زمزمه کرد… -عشق شهریار ترست بیخودیه چون من نمیزارم یه لحظه احساس بدی داشته باشی یا اینکه حتی به گذشته فکر کنی… من و تو خوشبخت ترین…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 149 4.1 (125)

1 دیدگاه
      راوی   شهریار از توی ماشین دخترک را زیر نظر داشت… دقیقا با دخترها تبانی کرده بود که هر طور شده او را به بازار ببرند تا او راحت تر بتواند نقشه اش را پیش ببرد…     یک ساعتی منتظر ماند تا بالاخره دخترها از مغازه…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 148 4.2 (117)

2 دیدگاه
        -کی مادر…؟!   -یه خر گوش دراز… ولش کن ماهی هیچی نداری بخورم…؟!     سرش را تکان داد… -بیا تو آشپزخونه برات غذا گرم کنم…!!     ماه منیر جلوتر سمت آشپزخانه رفت… ناخودآگاه نگاهی به سرتاسر سالن انداختم و بوی عطر شهریار به دماغم…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 147 4.3 (112)

بدون دیدگاه
        مهوش چشم باریک کرد… بد فکری نبود… ماهرخ آنقدر لجباز و کله شق بود که باید دقیقا مثل خودش رفتار کرد…     سمت شهریار برگشت… -حق با مهگله… بهتره ملایمت رو کنار بزارین…!     شهریار هم متوجه منظور مهگل شده بود اما ترس داشت…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 146 4.3 (119)

بدون دیدگاه
        -باهاش حرف زدی…؟!     مهگل دست پاچه نگاهی به ترانه کرد… -نه هنوز… یعنی می ترسم سوتی بدم…!     ترانه چشم غره ای بهش رفت. -تو رو خدا ببین روی دیوار کی یادگاری می نویسیم…! خدا قسمتت کرد خارجم رفتی اما یکم سیاست یاد…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 145 4.3 (122)

بدون دیدگاه
      -بودن با شهریار تحمیل نیست… شما قبل از اون اتقاق زندگی داشتین… احساسی بینتون جریان داشت که اون زندگی رو محکم تر می کرد…!!!       حال بدم دست خودم نیست… می سوزم از روزهایی که دارد بهم یادآوری می کند که باید به خاطرش هم…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 144 4.4 (103)

بدون دیدگاه
        هوای این روزهای من مانند طوفانی بود که امده و همه جا را ویران کرده و حال ویرانه هایش برجای مانده تا دوباره آباد شود…     حضور مهگل شاید بهترین چیزی بود که حتی فکرش را هم نمی کردم… بزرگ شده بود و حرف هایش…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 143 4.2 (89)

1 دیدگاه
        -خوش اومدی مادر…!!!   مهگل لبخندی حواله ماه منیر کرد… -ازتون ممنونم خاله… خیلی بهتون زحمت دادم…!!!     ماه منیر چشم غره ای بهش رفت… -اصلا ابن حرف و نزن… تو و خواهرت برای من رحمتین…!!! اصلا با اومدنت دل من که هیچ، دل خواهرتم…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 142 4.3 (98)

بدون دیدگاه
          ماهرخ   قلبم محکم می زد و حس خوشی به قلبم سرازیر شده بود. بوسه اش بعد از این همه وقت جور عجیبی وجودم را گرم کرد… انگار از یک بلندی افتاده بودم.. نفسم تند شده بود… یاد و خاطرات روزهای بودنمان مانند فیلمی از…