رمان گرداب پارت 4
وحشت کردم و چشمامو محکم روی هم فشردم و وقتی باز کردم دیگه کنارم نبود.. فقط میخواست منو بترسونه؟.. لعنتی..مگه دیوه که اینقدر ازش میترسی… کودکانه تو دلم اعتراف کردم از دیوم ترسناک تره..چشماش میخواد ادمو بخوره.. پوزخندی به فکر خودم زدم و برگشتم تو اشپزخونه.. تنگ اب رو به همراه یه لیوان گذاشتم روی میز و لب زدم: