رمان گرگها Archives - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان گرگها

رمان گرگها پارت ۷۴ (آخر)

خنده م گرفته بود و خندیدن باعث میشد نتونم خودمو جمع کنم و فرار کنم.. بالاخره کم آوردم و از کمرم کشید و انداختم روی تخت.. خیمه زد روم و چونه مو بوسید.. _فکر کردی میتونی از دست من در بری جوجه؟.. درسته قورتت میدم خندیدم و گفتم _باشه تسلیمم ملافه ای رو که دور سینه م پیچیده بودم و

ادامه مطلب ...

رمان گرگها پارت ۷۳

۲۴۸) کامیار جلوی آرایشگاه من و منیرو پیاده کرد و نوک انگشتشو فرو کرد تو چال گونه م و گفت _میام دنبالت عروس رویاها خندیدم و گفتم _منتظرم بیای آقای داماد هر لحظه مون با عشق میگذشت و از هیجان و شادی لبریز بودم.. برای اولین بار مفهوم ازدواج و عروس شدن رو میفهمیدم و بار قبلی که با بهرام

ادامه مطلب ...

رمان گرگها پارت ۷۲

لیلی وقتی کامیار نشست توی ماشین و رو به من که داغون بودم و گریه میکردم کرد و پرسید “میتونی با یه دیوونه زندگی کنی” دلم هری ریخت و دست و دلم لرزید.. باورم نمیشد که همچین حرفی زده باشه.. یعنی ممکن بود بازم برگردیم به روزای خوشمون و متعلق به هم باشیم؟.. خواب بود؟.. دستامو محکم به هم فشار

ادامه مطلب ...

رمان گرگها پارت ۷۱

۲۴۲) وقتی از زدن من خسته شد، خودشو پرت کرد روی مبل و نفس نفس زد.. منم همونجا روی زمین مچاله شدم و تو خودم جمع شدم.. همه جام درد میکرد ولی توی شکمم درد عجیبی پیچیده بود که نفسمو قطع میکرد.. چشمم خورد به خونی که از بینی م جاری شده بود روی فرش.. یاد مامان افتادم که اگه

ادامه مطلب ...

رمان گرگها پارت ۷۰

ساعت از ۱۲ شب گذشته بود که به بهرام گفتم دیگه بریم و همه خسته ن.. خودم داغون بودم و روح و قلبم خسته تر از جسمم بود و دیگه تحمل دیدن حال خراب کامیار رو هم بیشتر از اون نداشتم.. نگارجون و منیره رو محکم بغل کردم و ازشون تشکر کردم.. کامیار بیرون بود و داشت با بقیه خداحافظی

ادامه مطلب ...

رمان گرگها پارت 69

۲۳۳) تعطیلات عید با عید دیدنی ها و رفتن به خونه ی فک و فامیل من و بهرام گذشت و من حتی یک ساعت هم از فکر روز سیزده بدر فارغ نشدم.. هم هیجانزده بودم، هم عصبی.. از طرفی دلم پر میکشید برای دیدن کامیاری که دلم براش لک زده بود و از طرفی ناراحت بودم و نمیدونستم پیش کامیار

ادامه مطلب ...

رمان گرگها پارت ۶۸

۲۲۸) هنوز روی زمین نشسته بودم و به مسیری که کامیار رفته بود چشم دوخته بودم که مادرم بازومو گرفت و گفت _پاشو مادر… سرمو بلند کردم و نگاهش کردم.. اونم داشت گریه میکرد.. _از وقتی بچه بودی، همیشه میترسیدم این لجاجت و عصیانگریت یه روز به خودت ضربه بزنه.. و بالاخره اون چیزی که میترسیدم شد و بخاطر یه

ادامه مطلب ...

رمان گرگها پارت ۶۷

لیلی از خونه ی کامیار تا رسیدن به آرایشگاه، های های گریه کردم و خودمم تعجب کردم که چطور تصادف نمیکنم با اون حالم.. وسطای راه آهنگ “ابر میبارد” همایون شجریان رو پلی کردم و ضجه زدم.. ابر میبارد و من میشوم از یار جدا چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا ابر و باران و من و

ادامه مطلب ...

رمان گرگها پارت ۶۶

۲۲۱) روزی که بهرام و مادر و خواهرش اومدن دنبال من و مامان که بریم برای خرید، توی کوچمون ناخوداگاه دور و برو نگاه میکردم و دنبال کامیار میگشتم.. انگار انتظار داشتم مثل فیلمای کلیشه ای یهو پیداش بشه و دست منو بگیره و از بهرام جدام کنه.. ولی اون اتفاق نیفتاد و من با اعصابی داغون رفتم برای خرید

ادامه مطلب ...

رمان گرگها پارت ۶۵

کامیار نتونستم برای مراسم بله برون لیلی برم.. به زور لباس پوشیده و آماده شده بودم که برم، حتی ریش و سبیلمو که روزها بود نزده بودم و بلند شده بود هم زدم ولی هر کاری کردم نتونستم از خونه خارج بشم و پاهام جلو نرفتن.. آخرش با کلافگی کتمو درآوردم و پرت کردم گوشه ی اتاق و فحشی به

ادامه مطلب ...

رمان گرگها پارت ۶۴

من و من کرد و من محکم و جدی گفتم که فقط میخوام راستشو بدونم.. _راستش کامیار بیماریهای روح و روان هیچوقت تضمین ندارن و نمیشه گفت که حتما کاملا درمان میشن.. بیماریهای جسمی رو که کاملا جلوی چشمه و میشه هر عضو رو تشریح کرد، نمیشه بطور مطلق گفت درمان کلی میشه یا نه، چه برسه به روح و

ادامه مطلب ...

رمان گرگها پارت۶۳

  آهنگ بوی پیراهن یوسف ۲۱۲) وظایفمو انجام داده بودم و وقت خرابی خودم بود.. سیگاری روشن کردم و روی تختم دراز کشیدم.. چشم دوختم به سقف و تا شب انقدر سیگار کشیدم که پاکت خالی شد.. به علیرضا پیام داده بودم که امشبو دیگه نزاره لیلی تنها بمونه و حتما کسی بره پیشش.. نمیخواستم بازم خودم برم.. چون از

ادامه مطلب ...

رمان گرگها پارت ۶۲

۲۰۹) کامیار لیلی که رفت دل دیوونه م خودشو کوبید به سینه م که دنبالش برم.. یه لحظه همه ی برنامه ها و تصمیمم یادم رفت و از رفتنش عقلمو از دست دادم.. سریع رفتم تو خونه که سوئیچمو بردارم و دنبالش برم که آذر جلومو گرفت.. _وایسا.. بزار بره کامیار، مگه همینو نمیخواستی؟.. چند وقته بخاطر رفتنش داری خودتو

ادامه مطلب ...

رمان گرگها پارت ۶۱

۲۰۵) کامیار به لیلی گفتم داریم با آذر میریم خرید ولی سر کوچه آذرو پیاده کردم و گفتم خودش با تاکسی بره خونشون.. اون شبی که به لیلی گفتم با آذر میریم نمایندگی و بعدش بیرون شام میخوریم، آذرو برده بودم خونشون و گفته بودم ساعت ده یازده میرم دنبالش تا برگردیم خونه که مثلا با هم بودیم.. آذر هم

ادامه مطلب ...

رمان گرگها پارت ۶۰

۲۰۱) با حرفهایی که لیلی در مورد وجود خدا زد، بُعد دیگه ای از شخصیتش و روح آگاه و فهمیش رو دیدم و بیشتر شیفته ش شدم.. دختری که از هر لحاظ ایده آل من بود، من چطور میتونستم ازش دست بکشم.. همراه و همسر بودن با چنین دختری نهایت آرزوم بود ولی داشتم با دست خودم، خودمو ازش محروم

ادامه مطلب ...