رمان گلادیاتور پارت 1829 فروردین در 11:30 amبدون دیدگاه ـ من عادت کردم ببینم همه ازم حساب می برن ……….. عادت کردم ببینم با اومدن اسم من ، همه ماستاشون و کیسه می کنن .…
رمان گلادیاتور پارت 1817 فروردین در 11:30 am2 دیدگاه یزدان میان حرفش پرید ………… گوش های داغ کرده و سینه برهنه ای که عمیق بالا و پایین می رفت ، می توانست حجم بالای عصبانیتش…
رمان گلادیاتور پارت 1805 فروردین در 11:30 am3 دیدگاه جلال نگاهی به مرد افتاده روی زمین کرد و بعد نگاهش را با مکثی به سمت گندم در آغوش یزدان کشید . به نظر می رسید…
رمان گلادیاتور پارت 1792 فروردین در 11:35 am3 دیدگاه یزدان گذشته آرام بود …………. حتی آزارش به یک مورچه هم نمی رسید . چه رسد به گرفتن جان یک آدم . ـ…
رمان گلادیاتور پارت 17829 اسفند در 11:35 am7 دیدگاه نفهمید کی شروع به دویدن کرد و در همان حال کلت جاسازی کرده در درز کمربند شلوارش را درآورد و مسلحش نمود ……………. تنها چیزی را…
رمان گلادیاتور پارت 17727 اسفند در 11:35 am4 دیدگاه یزدان به داخل سالن برگشت و مسیرش را به سمت مبلی که گندم تا دقایق پیش رویش نشسته بود ، ادامه داد ……….. با رسیدن به…
رمان گلادیاتور پارت 17624 اسفند در 11:35 am4 دیدگاه با دیدن نزدیک شدن دوباره دست مرد به سمت صورتش ، اینبار مچ مرد را دو دستی چسبید و دندان هایش را درون مچ مرد فرو کرد…
رمان گلادیاتور پارت 17522 اسفند در 11:35 am3 دیدگاه گندم که با رفتن نسرین دوباره به جای خودش و کنار یزدان برگشته بود ، به ابروان درهم گره خورده او و چهره متفکرش نگاهی انداخت …………
رمان گلادیاتور پارت 17420 اسفند در 11:35 amبدون دیدگاه نسرین سرش را بلند کرد و موهایش را از مقابل چهره اش کنار زد ………… مطمئناً دختری که به کمکش آمده بود همان دوست دختر یزدان بود…
رمان گلادیاتور پارت 17317 اسفند در 11:35 am5 دیدگاه فرهاد جام آب میوه اش را بالا آورد و نگاهی به مایه نارنجی رنگ داخلش انداخت و در همان حال گفت : ـ…
رمان گلادیاتور پارت 17215 اسفند در 11:35 amبدون دیدگاه نسرین سری تکان داد و از جایش بلند شد و دستی به لباسش کشید ……….. به نظرش فرهاد کفتاری بود که چشمان هیز و سیری ناپذیری…
رمان گلادیاتور پارت 17113 اسفند در 5:28 pmبدون دیدگاه به سمتش راه افتاد . با قدم هایی محکم و استوار . با هر قدمی که با آن کفش های پاشنه بلند بر می داشت ،…
رمان گلادیاتور پارت 17010 اسفند در 11:35 am5 دیدگاه ـ باشه ، فقط به یکی بگو ساکم و برام بیاره . ـ بله خانم . خدمتکار یکی از خدمه…
رمان گلادیاتور پارت 1698 اسفند در 11:35 am5 دیدگاه فرهاد به چشمان درشت و عسلی گندم که خیره کننده تر از هر زمان دیگری جلوه می نمود نگاه کرد و لبخند محسوسی بر لب…
رمان گلادیاتور پارت 1686 اسفند در 11:36 am2 دیدگاه سایه محو قهوه ای رنگ به گوشه بیرونی چشمش زد و روی پلکش را با سایه ای کرم مایل به گلبهیِ گرم کاور نمود و…