گندم پلک زد و سرش به یک سمت کج شد که موهای رها بر روی شانه اش روی هوا تابی برداشت . ـ بعد همه این جا به جایی هات ………… موفقیت آمیز بود ؟ یزدان باز هم با…
در حالی که نگاهش را از او می گرفت و به سینی بزرگ درون دستش می داد ، آب دهانش را پایین فرستاد و گوشه زبانش را گزید . این ضربان قلب بالا رفته ………….. این نفس های به لرز افتاده ………… این…
دوش سر سری چند دقیقه ای گرفت و با حس و حال بهتری از حمام خارج شد و با ورودش به خانه ، چشمانش بلافاصله روی گندمی که با چشمان پف کرده و خواب آلود بر روی دشک نشسته بود و دستانش را با سرش برده…
یزدان ابرو درهم کشیده پفی کرد و پلک هایش را گشود : ـ بلندشو بیا اینجا بخواب …………… اصلاً مگه خودت چقدر هیکل داری که به بیشتر از این فضا جا برای خواب احتیاج داشته باشی ؟ بیا ببینم . …
گندم پلک دیگری زد …………. شستش خبردار شده بود که درد یزدان از کجاست . یزدان بار اولش نبود که روی معین حساسیت نشان می داد . انگار معین بیش از این حرف ها خار در چشمان او شده بود . …
ـ چشم قربان الان به معین میگم انجام بده . یزدان خوبه ای زیر لب زمزمه کرد و دست چپش را روی کمر گندم قرار داد و او را به سمت خانه مقابلش هدایت کرد و دست دیگرش را درون جیب لباسش فرو…
با درست کردن شکمش ، بار دیگر سرش را به عقب چرخاند و نگاهی به یزدانی که با یکی از،ماموران در حال صحبت بود نگاه انداخت و گوشه لبش را از استرس گزید و پوست لبش را کند . چشمانش معطوف یزدان بود که با…
نمی دانست نفسش بند آمده و یا اکسیژنی در اطرافش وجود ندارد که دیگر نفسش بالا نمی آید . نگاه گشاد شده و وحشت زده اش بی هدف درون جاده ای که در آن افتاده بودند چرخید . یزدانش…
گندم ابرو بالا داد ………….. کم پیش می آمد که یزدان بخواهد بر روی لباس های در تن او ایرادی بگذارد و یا بخواهد عیب و ایرادی به آنها بگیرد …………… در اکثر مواقع همه چیز در اختیار خودش بود ……………….. از پوشش بگیر تا…
یزدان سرش را به سمت شیشه مقابلش نزدیک کرد و با دقت کوچه مورد نظرش را از نگاه گذراند و آرام در آن پیچید و ماشین را مقابل خانه ای با در چوبی دو لنگه بزرگی متوقف کرد و از آینه میانی ماشین به جلالی که…
گندم نگاهش را به سمت او کشید و چپ چپ نگاهش کرد و برای خودش لقمه دیگری گرفت . ـ اندفعه قراره چی بهم نسبت بدی و چه تیکه ای بندازی ؟ یزدان دست راستش را از روی دنده بلند…
حاضر بود ساعت ها بی خوابی و کم خوابی را به جان بخرد اما اجازه ندهد تا پای یکی از نگهبانانش به ماشینش باز شود تا چشمش به گندم که فارق از عالم و آدم ، بی خیال روی صندلیِ دراز شده اش پهن می شد…
آرام و محتاط پرسید : ـ فردا قراره ……….. جایی برید ؟ یزدان باز هم نگاهش را از ظرف غذای پیش رویش نگرفت : ـ آره فردا قراره یه ماموریت حدوداً یک ماهه رو برم . …
یزدان که صدای قدم های نسرین که او هم حالا وارد اطاق گندم شده بود را از پشت سرش می شنید ، بدون آنکه به عقب سر بچرخاند ، چشم غره ای اساسی ای به گندم رفت و خم شد و زیر تخت را…
گندم شوکه شده از چیزی که شنیده بود ، با تعجب و بهت به عقب سرچرخاند و یزدانِ پشت سرش را نگاه کرد ………………. باورش نمی شد با آن چیزهایی که یزدان دقایق قبل درباره نسرین گفته بود ، حالا با حضور او در اطاقش موافقت…