رمان گلادیاتور پارت 250
ـ نه نه ، آخه قبل ناهار حمیرا برام میوه و پای سیب آورد ، خوردم ، به خاطر همین خیلی گرسنه نبودم . ـ خیلی خب پس بلند شو بریم بالا . با ورود به اطاق ، یزدان تیشرت در تنش را درآورد و گوشه ای انداخت و به
ـ نه نه ، آخه قبل ناهار حمیرا برام میوه و پای سیب آورد ، خوردم ، به خاطر همین خیلی گرسنه نبودم . ـ خیلی خب پس بلند شو بریم بالا . با ورود به اطاق ، یزدان تیشرت در تنش را درآورد و گوشه ای انداخت و به
اما بدون آنکه نشان دهد تا چه حد تحت تاثیر این نمایش یزدان قرار گرفته ، تنها در یک کلمه جوابش را داد : ـ معلومه . ـ گنده و لات تر از تو هم جلوی من کم آوردن …………. وای به حال تویی که جز پوست و استخون
یزدان که او هم مشغول غذای پیش رویش شده بود ، با این مکث گندم ، قاشق غذایش را آرام پایین آورد و نگاه سنگین شده اش را مستقیم روی گندم انداخت و نگاه جدی اش را در چشمان او فرو کرد . ـ مگه اینکه چی ؟ گندم نفسی
یزدان بدون آنکه به گندم نگاهی بی اندازد ، ابتدا با دست به جلال اشاره کرد که می تواند مرخص شود و به دنبال کار خودش برود …….. و بعد از رفتن جلال و تنها شدنشان ، نگاهش را سمت چشمان دو دو زده و نگران گندم کشید . گندم با دیدن سکوت
گندم با شرارت نشسته در جانش ، لبخندش را عریض تر از قبل کرد و باز هم بی توجه به هشدار یزدان و نگاه های چپ چپ او ، گفت : ـ هر وقت ، زمان خالی پیدا کردی کافیه یه ندا به من بدی تا تندی بیام پیشت ……………. یه چند تا
هر چند مسئله تنها این نبود . به نظر می رسید این دختر کم سن و سال بر خلاف دختران قبلی که بسیار کار کشته تر از او به نظر می رسیدند ، بهتر توانسته نظرِ مرد سخت پسندی چون یزدان را به خود جلب کند . ـ سلام . ممنون .
یزدان با همان لبخند یک طرفه ای که بر روی لبانش نشانده بود ، خیلی آرام سر عقب کشید و خوبه ای زیر لب گفت . دست از دور کمر گندم آزاد نمود و دستی که دست گندم را گرفته بود بالا برد و چرخی به تن او داد و دامن حریر گندم
و باز هم این یزدان بود که بدون آنکه نگاهش را از لپتاب پیش رویش بگیرد ، جواب او را داد : ـ فقط شش ، هفت دقیقه دیگه وقت داری ……….. کارت تموم نشده باشه ، همون مدلی دستت و می گیرم و میبرمت پایین ………….. می دونی که حتی یه ذره
گندم سری تکان داد و داخل رفت ……….. با اینکه دیگر به هیچ عنوان برای بازگشت به آن مهمانی کزایی شور و اشتیاقی نداشت ، اما از اینکه یزدان دوباره به همان یزدان دوست داشتنی خودش بدل شده بود ، خوشحال بود ………. همان یزدانی که خوب بلد بود او را همچون مومی میان پنجه های
گندم انگار که حتی یک کلمه هم از حرف های او را نشنیده باشد ، با دست آرام بر گونه اش کوبید و لبش را گزید : ـ خاک بر سرم ، چقدر من با این دختره رقصیدم . دیدم هی داره با لبخند نگاهم می کنه و ازم تعریف می کنه ها ،
یزدان گردن عقب انداخت و بلند قهقهه ای از تصویری که گندم برایش ساخته بود ، زد ……….. یادش نمی آمد ، آخرین باری که این چنین خندیده بود و قهقهه از ته دلش به هوا برخواسته بود به چه زمانی بر می گشت . گندم با قیافه ای درهم فرو رفته و
گندم در حالی که خجالت زده گوشه لبش را می گزید ، نفس عمیقی کشید …………. با یزدان راحت بود . با او تعارف نداشت ، اما بودن در آغوشش آن هم در حالی که یزدان اینچنین از آغوش آرام بخش او تعریف میکرد ، معذبش می نمود . گندم همانطور بی تحرک سر
گندم سر تکان داد و ابروانش نالان درهم فرو رفت و صدای به لرز نشسته اش به گوش یزدان رسید . ـ چرا مهمه ……… برای گندم مهمه که بدونه تو از دستش ناراحت نیستی ……… که ازش دلخور نباشی . بگو بخاطر مزخرفی که بهت نسبت دادم ، من و می بخشی .
ـ حالا امشب هم فرهاد همین قانون و اجرا کرد ………… قانونی که من قبلاً بارها و بارها اجراش کرده بودم و فرهاد به چشم دیده بود . اما تو دیگه یکی از اون دخترای پولکی گذشته من نبودی که بی هیچ تردیدی دستت و تو دست این و اون بذارم ………… و فرهادی که چیزی
یزدان نگاه عصیانگر و برافروخته اش را روی گندم انداخته بود و خیال بلند کردنش را هم نداشت ………… انگار تنها منتظر یک حرف اضافه ، یک خطای جدید از گندم بود تا به او درسی بدهد که در تاریخ ثبتش کنند . بدون آنکه نگاه خیره و افسار گسیخته و آتش گرفته