رمان سرگیجه های تنهایی من پارت آخر 3.3 (3)

7 دیدگاه
بلند گفت-بخواب…بخواب تا باز حالت بد نشده… با همه ی بی توانیم هولش دادم عقب-برو کنار…برو…کنار… محکم گرفتم… قوی تر بود… زورش به سرم میرسید…. عقلم داشت به کار میفتاد…بهانه…خواب نبود…. زجه زدم-ولم کن…من و نگه ندار…بهانه…بردنش…میفهمی نادر؟میفهمی یعنی چی؟ از سر و صدا اتاق پر جمعیت شد… یه جمعیت…

رمان سرگیجه های تنهایی من پارت 7 5 (1)

بدون دیدگاه
مشتم رو با تمام قدرت کوبیدم تو سرم..باید خفه میشد…چطور به خودش اجازه میداد اینقدر راحت درباره ی …. -ع*و*ض*ی ک*ث*ا*ف*ت…خفه خون بگیر…فقط خفه خون بگیر…میزنم نفله ات میکنم ه*ر*زه. چند دقیقه آروم گرفت… سرم درد میکرد…حس میکردم جمجمه ام نرم شده…دستی تو موهای بهم ریخته ام کشیدم…پوست دردناک سرم…

رمان سرگیجه های تنهایی من پارت 6 5 (1)

بدون دیدگاه
-سلامتی.تو چه خبر؟سه شنبه وقتت آزاده؟ فکری کردم…سه شنبه ولنتاین بود…روز تولدم…مثل هر سال بی برنامه بودم.. پوفی کردم و سریع نوشتم-آره بیکارم… هنوز دکمه ی سند رو نزده بودم که تقه ای به در خورد…سریع گوشیم رو هول دادم زیر بالشم و گفتم-بله؟؟؟ اتابک سرش رو آورد تو اتاق…لبخند…

رمان سرگیجه های تنهایی من پارت 5 5 (1)

بدون دیدگاه
هنوزی در کار نبود…من دیگه دوسش نداشتم…ارزونی همون دختره ی ….آی خدا نه!اتابک از سر اون دختره هم زیاده…. -منو برسون خونه سارا!نمیخوام باهات حرف بزنه…. هووووووووووووووف هووووووووووووووووووف نفسش رو بیرون داد…دست کشید تو موهاشو غرید-باشه…هرطور تو راحتی! راهنما زد و از پارک بیرون اومد…بی صدا گریه کردم…به حال و…

رمان سرگیجه های تنهایی من پارت 4 5 (1)

بدون دیدگاه
-بریم… کنار وایسادم تا اول اون از در بره بیرون و بعد خودم دنبالش راه افتادم… -شالت نازکه ها! غرغری کرد و گفت-خوبه! -حموم بودی،موهاتم خیسن.. -نه دیگه خشک شدن! -خب حداقل محکمش کن رو گوشاتو بپوشونه! خدا شاهده به آروم ترین نحوه ممکن اینو ازش خواستم!حتی لحنمم دستوری نبود…

رمان سرگیجه های تنهایی من پارت 3 5 (1)

بدون دیدگاه
گوشی رو قطع کرد….از این محبتاش دلم بدجور گرم میشد! حالا شاید غذا خوردن بهش میچسبید،ولی همین یه جمله اش کافی بود تا کلی منو دل گرم کنه. معلم دینیمون میگفت این مردا زورشون میاد دو کلمه حرف بزنن!بعضی وقتا با یه جمله شون،میتونن کل دلتنگیاتو بگیرن ولی دریغ میکنن!…

رمان سرگیجه های تنهایی من پارت 2 5 (1)

بدون دیدگاه
باز صدای اتابک رو نشنیدم… -آره دیگه…پای این جوجه که میاد وسط منو فراموش میکنی! پوزخندی زدم! بی توجه به بغضی که هر لحظه بزرگتر میشد وارد اتاقم شدم و در رو بستم… چقدر تنها بودم چقدر بی پناه!! بابک که بره،اتابکم ازدواج کنه…من رسما میشم آلاخون والاخون… اشک حلقه…
رمان سرگیجه های تنهایی من

رمان سرگیجه های تنهایی من پارت یک 5 (1)

1 دیدگاه
نام رمان : سرگیجه های تنهایی من نویسنده : سید آوید محتشم   فصل اول اتابک تمام قدرتم رو برای آخرین پک به کار گرفتم و دود غلیظ رو از بینی و دهنم بیرون فرستادم و نالیدم-نمیشه! صدای همیشه خونسرد بابک پیچید تو گوشم-حالا من یه چیزی ازت خواستما! سیگار…