– من هنوز زندم و اجازه به هیچ احد و ناسی نمیدم که اینطوری به زن و بچم بی احترامی کنه! دفعه دیگه ای که اون وحید بیشرف خواست از این غلطا بکنه، بهش بگین حتما حواسش باشه که ذهنش حتی از ده فرسخی…
🔥♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥 🔥❤️🔥🔥❤️🔥🔥❤️🔥🔥❤️🔥🔥❤️🔥🔥❤️🔥🔥❤️🔥 از همین اول قیافه تهاجمی به خودم گرفته بودم و منتظر بودم تا خاله شروع کنه و من پشت بندش، جوابش رو بدم. انگار اون هم از قیافم، متوجه گاردم شده بود که اول سکوت کرد و دوباره حرفش…
🔥♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥 🔥❤️🔥🔥❤️🔥🔥❤️🔥🔥❤️🔥🔥❤️🔥🔥❤️🔥🔥❤️🔥 #پارت_57💥 چوب رو بالا اورده و کنار گوشم قرار دادم. به آهستگی به سمت سرویس حرکت کرده و با چشم، اطراف رو هم زیر نظر گرفتم که نا قافل، چیزی بهم حمله نکنه! دستم رو دور دستگیره محکم کرده…
🔥♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 |آتش شیطان|🔥: #پارت_56 گوشی رو برداشتم. ” امیدوارم از غذا خوشت بیاد عزیزم! از همون رستورانی گرفتم که اغلب میری و این غذا رو سفارش میدی ” در ظرف رو برداشته و پلاستیک دورش رو پاره…
🔥♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 #پارت_55 ” میدونم دلتنگی، اما عجله نکن خانومی! به زودی شرایط ملاقاتمون رو بهت میگم و خیلی زود همدیگه رو میبینیم! ” چشمام رو تو حدقه چرخونده و گوشی رو به جای اولش برگردوندم. این بار فکر و خیال های…
|آتش شیطان حاضر شده از اتاق خارج شدم که سارا و دایان رو سمت راستم دیدم. – تابش جون منم باهات میام و از اون طرف ماشین میگیرم خودم برمیگردم. سری به نشونه تایید تکون دادم که با گفتن ” میرم به…
با قد کوتاه ترم، به آغوش کشیده بودمش و اون هم بی هیچ اعتراضی؛ به این هم آغوشی تن داده بود. سرم رو به سرش تکیه داده و با همون دستی که دور گردنش حلقه شده بود، موهای پشت گردنش رو نوازش کردم. دلم میخواست…
『آتـششیطــٰان!』 ༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄ #پارت_52 همونطور که چشمام بسته بود، با صدای آروم تری ادامه داد: – هیچی نمیدیدم و هیچی نمیشنیدم! فقط و فقط صدای جیغ ها و شعله های آتیش بود. چند نفر از پشت میکشیدنم عقب، اما زورشون بهم نمیرسید. دیوونه شده بودم…
『آتـششیطــٰان!』 ༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄ #پارت_51 به اتاق سارا و بقیه جاها سرک کشیدم، وقتی از نبود کسی تو این طبقه مطمئن شدم، به سمت اتاق دایان پا تند کردم. موقع ناهار دیدم که از گوشه خونه بی توجه به کسی، به سمت این طبقه اومد و دیگه هم پایین برنگشت.…
『آتـششیطــٰان!』 ༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄ #پارت_50 آخرین ظرف رو هم آبکشی کرده و توی آبچکون گذاشتم. به سمتش برگشته و به صورت گرفته و در عین حال کنجکاوش، خیره شدم. دست به سینه شده و جواب دادم: – منظورت از خبرا چیه؟! من وکیلشم و در حال حاضر…
『آتـششیطــٰان!』 ༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄ #پارت_98 انگار متوجه منظورم شد که خنده دیگه ای سر داد و قاشق رو چرخوند تا خودش تو دهنم بذاره. دهنم رو بیشتر باز کردم، تو همون حین گفت: – ببینم میتونی با این شیطنتات کار دستمون بدی دختر خوب یا نه! محتویات قاشق رو خوردم و…
『آتـششیطــٰان!』 ༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄ #پارت_48 کمی یقش رو بالا تر کشیدم، اما تلاش دیگه برای پوشیدن خودم یا قایم شدن نکردم. حینی که به در تکیه میدادم، با صدای خواب آلودی پرسیدم: – اتفاقی افتاده؟ سارا کجاست!؟ چشماش اینبار ثابت رو چشمام مونده بود و دیگه حتی…
『آتـششیطــٰان!』 ༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄ #پارت_47 دستاش همچنان صورتم رو به احاطه گرفته بود و دستای من هم گردن اون رو! بدون اینکه ازش جدا بشم، فقط صورتم رو کمی ازش فاصله دادم. بالاخره چشماش رو باز کرد و بهم خیره شد. از نگاهش خوندم که فکرش زیادی درگیر…
『آتـششیطــٰان!』 ༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄ #پارت_46 دستاش رو داخل جیبش فرو برد که باعث شد پیرهن مشکی و تنگش، رو قسمت های سرشونه و سینه کشیده بشه و عضلاتش رو بهتر و بیشتر، به نمایش بذاره. نگاهم رو از عضلات پیچ در پیچش گرفته و به چشماش دوختم. نمیخواستم…
『آتـششیطــٰان!』 ༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄ #پارت_45 دوباره بینمون سکوت برقرار شده بود که اینبار هم باز مادرش سکوت رو شکست: – راستی با خواهر و برادر دایان هم آشنا شدی عزیزم؟؟ خواهر و برادز؟! مطمئنم اون روز تو کافه، دایان فقط از نگرانیش بابت تنهایی خواهر و مادرش گفته بود…