رمان آتش شیطان

رمان آتش شیطان پارت44 3 (2)

10 دیدگاه
『آتـش‌شیطــٰان!』 ༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄ #پارت_44     ” درسته ” ای زمزمه کرد و دوباره بینمون سکوت شد، که همون لحظه صدای در اومد و کسی صداش کرد.   – من باید برم تابش خانوم، منتظرت هستم!   خداحافظی مختصری کرده و تماس رو خاتمه دادم. به ماشین برگشتم و بعد از…
رمان آتش شیطان

رمان آتش شیطان پارت 43 5 (1)

13 دیدگاه
『آتـش‌شیطــٰان!』 ༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄ #پارت_43     تو ماشین جاگیر شده و میخواستم استارت بزنم که چند ضربه به شیشه خورده شد.   به اون سمت برگشتم که همون پسر هارو کنار پنجره دیدم. دو نفرشون عقب تر ایستاده بودن و یکیشون جلو تر بود و به شیشه ضربه زده بود.  …
رمان آتش شیطان

رمان آتش شیطان پارت 42 5 (2)

7 دیدگاه
『آتـش‌شیطــٰان!』 ༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄ #پارت_42   حسابی ازش تشکر کرده و عزم رفتن کردم. لحظه خداحافظی تو بغل هردو حسابی چلونده شدم و کلی نصیحت شنیدم.   تو بغل حامد بودم، که آخر زیر گوشم گفت: – فکر نکن متوجه نشدم بچه! اون که از پیچوندن سفرت، اینم که هوس گوش کردن…
رمان آتش شیطان

رمان آتش شیطان پارت 41 5 (3)

6 دیدگاه
『آتـش‌شیطــٰان!』 ༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄ #پارت_41   با شنیدن جملم، چند لحظه ای سکوت کرده و بعد شروع به تعریف کرد.   – بهت که گفتم، اولین بار مامانت رو تو شرکت دیدم. بعد از فوت پدرت اومده بود دنبال کار بگرده. منشی بهش وقت نمیداد که با من ملاقات کنه، اونم دفتر…
رمان آتش شیطان

رمان آتش شیطان پارت 40 3.3 (3)

3 دیدگاه
『آتـش‌شیطــٰان!』 ༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄ #پارت_40   ازش تشکر کردم و دستم رو تو دست دراز شده حامد گذاشتم. با همون دست های قفل شده، وارد خونه شدیم که مامان به استقبالمون اومد.   من رو سخت در آغوش گرفت و شروع به گلایه های مادرانش کرد.   با خنده بوسه ای به…
رمان آتش شیطان

رمان آتش شیطان پارت 39 5 (2)

16 دیدگاه
『آتـش‌شیطــٰان!』 ༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄ #پارت_39     چند قدمی باهام طی کرد و وقتی کمی از ماشین فاصله گرفتیم، گفت: – من امروز عصر به سمت مشهد حرکت میکنم. مراسم خاکسپاریش فردا صبحه، برای سوم و هفتمش هم یا مسجد میگیریم یا مراسم رو تو خونه برگزار می‌کنیم! هرکدومش رو که تونستی…
رمان آتش شیطان

رمان آتش شیطان پارت 38 5 (2)

7 دیدگاه
『آتـش‌شیطــٰان!』 ༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄ #پارت_74     بی توجه به فضای کم بین صورتامون و فضای اطراف، تو چشمای هم غرق شده بودیم. تو چشماش آرامشی دیده میشد که از لحظه ورودش تا همین چند لحظه پیش، اثری ازش ندیده بودم‌!   با صدای صاف کردن گلوی کسی، به خودم اومده و…
رمان آتش شیطان

رمان آتش شیطان پارت 37 5 (2)

10 دیدگاه
『آتـش‌شیطــٰان!』 ༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄ #پارت_37       – اگه کمکی از دستم بر بیاد حتما انجام میدم!     شونه ای بالا انداخت و دوباره سکوت کرد. وقتی با این ظاهر بهم ریخته شونه بالا انداخت، خیلی کمتر از سنش دیده شد.   شبیه پسر بچه ای شده بود که بخاطر…
رمان آتش شیطان

رمان آتش شیطان پارت 36 2 (2)

بدون دیدگاه
『آتـش‌شیطــٰان!』 ༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄ #پارت_36       چشمام رو روی هم فشردم. چاره ای نبود، حدالعقل جلوی یه آدم غریبه، باید حفظ ظاهر می‌کردم.   قدمی جلو گذاشته و وقتی که شونه به شونه دایان شدم، گفتم: – بله خودشم! الان هم برای بازدید اومده بودیم، اما کمی عجله داریم. اگه…
رمان آتش شیطان

رمان آتش شیطان پارت 35 4.3 (3)

2 دیدگاه
『آتـش‌شیطــٰان!』 ༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄ #پارت_35     انگار دوباره داشتم درگیر احساساتم میشدم و این خلاف چیزی بود که به خودم قول داده بودم.   دوباره به سمت اتاق برگشته و به بقیه جاهاش نگاه کردم. اتاق مجلل و بزرگی بود، اما کی میدونست همچین اتاق زیبایی، شاهد چه چیز هایی که…
رمان آتش شیطان

رمان آتش شیطان پارت 34 5 (2)

17 دیدگاه
『آتـش‌شیطــٰان!』 ༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄ #پارت_34     فشاری به دستم داد و بعد از رها کردنش، به سمت اتاق برگشت. با نگاهی به فضای اطرافش متوجه شدم که وارد اتاق ماساژ سحر شدیم.   اتاق کوچکی بود، اما برای کاری که انجام میداد، گویا حسابی مناسب بود.   هرچند که الان چیزی…
رمان آتش شیطان

رمان آتش شیطان پارت 33 5 (3)

13 دیدگاه
『آتـش‌شیطــٰان!』 ༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄ #پارت_33     لحظه ای به خودم اومدم که متوجه شدم چند دقیقه ست از آییه بغل جلو، به دایان خیره شدم و وقتی به خودم اومدم که دیدم اون هم بهم خیره نگاه میکنه.   گوشه های چشمش کمی چین خورده بود و ردی از خنده تو…
رمان آتش شیطان

رمان آتش شیطان پارت32 4.5 (2)

7 دیدگاه
『آتـش‌شیطــٰان!』 ༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄ #پارت_32   با قدمی که برداشته بود، ساکت شده بودم و حالا منتظر حرف زدنش بودم.   خیلی منتظرم نذاشت و حینی که به پشت سرم و اون تابلو دردسر ساز نگاهی مینداخت، گفت:   _ حالا چی نظر این خانوم محترم رو جلب کرده؟   نفسی گرفته…
رمان آتش شیطان

رمان آتش شیطان پارت31 5 (2)

بدون دیدگاه
『آتـش‌شیطــٰان!』 ༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄   #پارت_31   – راستش خانوم من بچم تصادف کرده، الانم بیمارستانه منتظر من که برم مرخصش کنن. منم قرار شد صبر کنم که آقا بیان بعد برم. اما الان دوباره بهم زنگ زدن که باید زودتر برم کارای ترخیصش رو انجام بدم، وگرنه یه روز اضافه تر…
رمان آتش شیطان

رمان آتش شیطان پارت30 3 (1)

5 دیدگاه
『آتـش‌شیطــٰان!』 ༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄   #پارت_30   تو حموم مشغول شستن موهام بودم و از صدای آهنگی که از گوشیم پخش میشد هم، لذت می‌بردم.   همیشه عادت داشتم گوشی رو با خودم تو حموم ببرم و تو قسمت رختکن، بذارمش.   حموم نقلی خونه که جای کافی برای وان نداشت و…