رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 40 5 (2)

8 دیدگاه
    سر انگشتانش را نوازش وارانه روی گردنش می‌کشد و با صدایی آرام اما ترسناک پچ می‌کند   – باز می‌کنی چشم‌هات رو یا این انگشتام جاهای نرم‌تر و برجسته‌تری رو منور کنن؟!   نفس دخترک که می‌رود، پوزخندش صدادار و پر تمسخرتر می‌شود و چه قدر به دلش…
رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 39 5 (2)

2 دیدگاه
  پلک‌هایم چندباره روی هم می‌افتند و او حریف ضعف من نمی‌شود… دست دیگرش زیر زانوهای سست و شلوار خونی‌ام چنگ می‌شود و تنم را از روی زمین می‌کند.   بی‌هوش نیستم… تنها نای باز کردن پلک‌هایم را ندارم و او زیر لب می‌غرد   – کاری می‌کنم مرگ آرزوی…
رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 38 5 (1)

4 دیدگاه
  از سرویس که خارج می‌شوم، با گریه لب می‌زنم   – خیلی زیاده نیکا… من می‌ترسم.   دستم را می‌گیرد و سمت خودش می‌کشد، نگاهش را بین پاها و باسنم می‌چرخاند تا از نفوذ نکردن خون به لباسم مطمئن شود و سپس پچ می‌زند.   – نباش آلا… زیاد…
رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 37 5 (1)

11 دیدگاه
    لبه‌ی فنجان را به لب‌های لرزانم می‌چسبانم و به طور ناگهانی، همراه بغض و وحشت و حسی بد، محتوای فنجان را لاجرعه سر می‌کشم.   نفسم می‌رود با حس طعم زعفران و اما با بستن محکم دهانم، حتی از خودم فرصت عق زدن را هم می‌گیرم.   چند…
رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 36 5 (1)

9 دیدگاه
    لب‌هایم را بالاخره با زور از هم باز کرده و پچ مانند می‌پرسم   – چقدر می‌گیرین؟!   صاف می‌ایستد… اندام درشتی دارد… از زیر روپوش سفید رنگ پزشکی، تاپ نارنجی رنگی پوشیده است.   – یه تومن…   به جای من نیکا با صدای بلندی حجم شوکگی‌اش…
رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 35 3 (2)

5 دیدگاه
    – بسه دیگه همه‌ش ماجد ماجد…. خسته نشدی خودت از بس همیشه واس بقیه زندگی کردی؟!   لب‌هایم می‌لرزد و هقی از ته گلوی زخمی‌ام بیرون می‌پرد…   – می‌گم شکایت کن می‌گی ماجد می‌فهمه… می‌گم سقطش کن بازم می‌گی ماجد می‌فهمه… بابا ماجد مگه چیکارته؟! اصلاً بذار…
رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 34 5 (2)

2 دیدگاه
    سارافون بلندم را بین مشتم می‌گیرم و ماجد با اخم نگاهم می‌کند و اما از خدا خواسته، کوتاه جواب می‌دهد   – بره…   از آشپزخانه که خارج می‌شود، مامان دوباره سمتم برمی‌گردد.   – اینقدر پیش مجید معذب نباش… گذشته‌ها رو فراموش کن… اونم تا حالا فراموش…
رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 33 5 (1)

2 دیدگاه
    بغض کرده منتظر می‌مانم و طول زیادی نمی‌کشد که می‌پرسد   – بعد از اون شب پریود شدی؟! از اون شب چقدر می‌گذره؟   توی مغزم انگار مین ترکیده است… همه چیز به هم ریخته است… هیچ چیز سر جایش نیست.   – نه نیکا… بعد از اون…
رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 32 5 (1)

4 دیدگاه
    حرفی که نمی‌زند، امید می‌پرسد   – حله دیگه؟!   زبانش را آرام روی لب‌هایش می‌کشد… می‌ترسد… از فرداهای نامعلومش می‌ترسد… از سرنوشت ویران شده‌اش می‌ترسد… از همه چیز و همه چیز می‌ترسد و ترس انگار بعد از آن شب توی وجودش لاله کرده است…   سرش را…
رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 31 5 (3)

3 دیدگاه
    با بغض خود لرزانش را سمت آشپزخانه می‌کشاند و اما کنار ورودی مجهز آشپزخانه سرگیجه می‌گیرد…   نگاه پر از وحشتش کنار جزیره، روی زمین و سرامیک‌ها قفل می‌شود و مغزش سوت می‌کشد…   عقی می‌زند و حین گذاشتن دستش روی لب‌های لرزانش، قدمی به عقب برمی‌دارد تا…
رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 30 5 (1)

2 دیدگاه
    آلاله هق هق کنان دست و پا می‌زند… طاقت از کف داده و آن شب، با همان نحسی تمام توی ذهنش قد می‌کشد   – نمی‌خوام… تو رو خدا ولم کن دارم سکته می‌کنم.   امید با دندان‌هایی روی هم قفل شده دست پشت سرش می‌برد و لب‌هایش…
رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 29 5 (2)

7 دیدگاه
  〰〰〰〰〰 – نمی‌خوایم برگردیم تهران؟! اصلان خان چند بار بهم زنگ زده!   کام عمیقی از سیگارش می‌گیرد و روی عکس دخترک زوم می‌کند. تاپ مشکی رنگی به تن دارد و نیمی از موهایش را بالای سرش بسته‌ است.   موهای بلند و مشکی رنگش روی بازوها و شانه‌های…
رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 28 5 (1)

7 دیدگاه
    گریه‌اش می‌گیرد، مرا رها می‌کند و مشتش را مقابل دهانش می‌گذارد   – بهم می‌گن قدمم شومه، می‌گن هنوز به خونه‌ی شوهر نرفته سر شوهرش رو زیر آب کرده… بهم می‌گن قدمم نحسه آلا…   با همان بغض بی‌پدر، به دیوار آجری حیاط می‌چسبم و آرامش ادامه می‌دهد…
رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 27 5 (1)

4 دیدگاه
    با چندش چهره‌ام را جمع می‌کنم و دستش را پس می‌زنم   – چطور می‌تونی اینقدر پست باشی؟!   بادامی که من پس زدم را توی دهان خودش می‌‌گذارد و نفس عمیقی می‌کشد.   – این همیشه یادت باشه که تو این دنیا آدم‌های پست موفق‌ترن. اگه درنده…
رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 26 5 (2)

1 دیدگاه
    انگار مغزش تازه دارد تجزیه و تحلیل می‌کند و کم کم به خودش می‌آید… دوباره سمت من می‌چرخد و با چشمانی گشاد شده و صدایی آرام می‌پرسد   – تو تو این خونه چیکار می‌کنی آلا؟!   قبل از اینکه منتظر جوابی از جانب من باشد سمت امیدی…