رمان”ســهم من از تو”پارت5
حس میکنم دارم از ترس بیهوش میشم. سمت در میرم برمیگرده و نگام میکنه دستگیره رو پایین میدم یک بار دوبار بی فایدست قفله. کف دستم و سه بار میزنم رو در و با بغضی که سعی میکنم نشکنه میگم: _بازش کن این کوفتی وا صداش و که بیخ گوشم میشنوم با ترس میخوام برگردم که از پشت بهم می