رمان گرگها پارت ۷۴ (آخر)
خنده م گرفته بود و خندیدن باعث میشد نتونم خودمو جمع کنم و فرار کنم.. بالاخره کم آوردم و از کمرم کشید و انداختم روی تخت.. خیمه زد روم و چونه مو بوسید.. _فکر کردی میتونی از دست من در بری جوجه؟.. درسته قورتت میدم خندیدم و گفتم _باشه تسلیمم ملافه ای رو که دور سینه م پیچیده بودم و