۰۳ ۰۵ ۱۸.۵۳.۳۰ 1

رمان گرگها پارت ۷۴ (آخر) 4.1 (10)

373 دیدگاه
خنده م گرفته بود و خندیدن باعث میشد نتونم خودمو جمع کنم و فرار کنم.. بالاخره کم آوردم و از کمرم کشید و انداختم روی تخت.. خیمه زد روم و چونه مو بوسید.. _فکر کردی میتونی از دست من در بری جوجه؟.. درسته قورتت میدم خندیدم و گفتم _باشه تسلیمم…
۰۳ ۰۱ ۲۰.۲۵.۴۴

رمان گرگها پارت ۷۳ 4 (5)

965 دیدگاه
۲۴۸) کامیار جلوی آرایشگاه من و منیرو پیاده کرد و نوک انگشتشو فرو کرد تو چال گونه م و گفت _میام دنبالت عروس رویاها خندیدم و گفتم _منتظرم بیای آقای داماد هر لحظه مون با عشق میگذشت و از هیجان و شادی لبریز بودم.. برای اولین بار مفهوم ازدواج و…
5e57c3a61b4469ec29ca87813e539e29

رمان گرگها پارت ۷۲ 3.6 (5)

848 دیدگاه
لیلی وقتی کامیار نشست توی ماشین و رو به من که داغون بودم و گریه میکردم کرد و پرسید “میتونی با یه دیوونه زندگی کنی” دلم هری ریخت و دست و دلم لرزید.. باورم نمیشد که همچین حرفی زده باشه.. یعنی ممکن بود بازم برگردیم به روزای خوشمون و متعلق…
۰۲ ۲۵ ۰۰.۰۶.۵۸

رمان گرگها پارت ۷۱ 3.8 (5)

353 دیدگاه
۲۴۲) وقتی از زدن من خسته شد، خودشو پرت کرد روی مبل و نفس نفس زد.. منم همونجا روی زمین مچاله شدم و تو خودم جمع شدم.. همه جام درد میکرد ولی توی شکمم درد عجیبی پیچیده بود که نفسمو قطع میکرد.. چشمم خورد به خونی که از بینی م…
Screenshot ۲۰۲۱ ۰۲ ۲۳ ۲۲ ۳۸ ۵۳ 1

رمان گرگها پارت ۷۰ 3.7 (3)

197 دیدگاه
ساعت از ۱۲ شب گذشته بود که به بهرام گفتم دیگه بریم و همه خسته ن.. خودم داغون بودم و روح و قلبم خسته تر از جسمم بود و دیگه تحمل دیدن حال خراب کامیار رو هم بیشتر از اون نداشتم.. نگارجون و منیره رو محکم بغل کردم و ازشون…
۰۲ ۲۱ ۲۱.۵۲.۲۱

رمان گرگها پارت 69 3 (4)

397 دیدگاه
۲۳۳) تعطیلات عید با عید دیدنی ها و رفتن به خونه ی فک و فامیل من و بهرام گذشت و من حتی یک ساعت هم از فکر روز سیزده بدر فارغ نشدم.. هم هیجانزده بودم، هم عصبی.. از طرفی دلم پر میکشید برای دیدن کامیاری که دلم براش لک زده…
۰۲ ۲۰ ۱۹.۱۳.۵۰

رمان گرگها پارت ۶۸ 3.7 (3)

212 دیدگاه
۲۲۸) هنوز روی زمین نشسته بودم و به مسیری که کامیار رفته بود چشم دوخته بودم که مادرم بازومو گرفت و گفت _پاشو مادر… سرمو بلند کردم و نگاهش کردم.. اونم داشت گریه میکرد.. _از وقتی بچه بودی، همیشه میترسیدم این لجاجت و عصیانگریت یه روز به خودت ضربه بزنه..…
Screenshot ۲۰۲۱ ۰۲ ۱۸ ۱۸ ۵۵ ۱۰ 1

رمان گرگها پارت ۶۷ 3.7 (3)

166 دیدگاه
لیلی از خونه ی کامیار تا رسیدن به آرایشگاه، های های گریه کردم و خودمم تعجب کردم که چطور تصادف نمیکنم با اون حالم.. وسطای راه آهنگ “ابر میبارد” همایون شجریان رو پلی کردم و ضجه زدم.. ابر میبارد و من میشوم از یار جدا چون کنم دل به چنین…
۰۲ ۱۷ ۲۱.۴۲.۵۴

رمان گرگها پارت ۶۶ 5 (2)

140 دیدگاه
۲۲۱) روزی که بهرام و مادر و خواهرش اومدن دنبال من و مامان که بریم برای خرید، توی کوچمون ناخوداگاه دور و برو نگاه میکردم و دنبال کامیار میگشتم.. انگار انتظار داشتم مثل فیلمای کلیشه ای یهو پیداش بشه و دست منو بگیره و از بهرام جدام کنه.. ولی اون…
۰۲ ۱۶ ۲۲.۲۶.۰۱

رمان گرگها پارت ۶۵ 4 (5)

464 دیدگاه
کامیار نتونستم برای مراسم بله برون لیلی برم.. به زور لباس پوشیده و آماده شده بودم که برم، حتی ریش و سبیلمو که روزها بود نزده بودم و بلند شده بود هم زدم ولی هر کاری کردم نتونستم از خونه خارج بشم و پاهام جلو نرفتن.. آخرش با کلافگی کتمو…
Screenshot ۲۰۲۱ ۰۲ ۱۵ ۲۱ ۴۱ ۵۲ 1

رمان گرگها پارت ۶۴ 4.3 (4)

163 دیدگاه
من و من کرد و من محکم و جدی گفتم که فقط میخوام راستشو بدونم.. _راستش کامیار بیماریهای روح و روان هیچوقت تضمین ندارن و نمیشه گفت که حتما کاملا درمان میشن.. بیماریهای جسمی رو که کاملا جلوی چشمه و میشه هر عضو رو تشریح کرد، نمیشه بطور مطلق گفت…
۰۲ ۱۴ ۱۷.۰۵.۲۳

رمان گرگها پارت۶۳ 4.3 (3)

146 دیدگاه
https://d1.98share.com/upload/user/storage/4/3/1/egkdfhp96zwn4311f04a3dd38281da73d30423bb93fb.mp4   آهنگ بوی پیراهن یوسف ۲۱۲) وظایفمو انجام داده بودم و وقت خرابی خودم بود.. سیگاری روشن کردم و روی تختم دراز کشیدم.. چشم دوختم به سقف و تا شب انقدر سیگار کشیدم که پاکت خالی شد.. به علیرضا پیام داده بودم که امشبو دیگه نزاره لیلی تنها بمونه…
۰۲ ۱۲ ۱۸.۲۹.۳۷

رمان گرگها پارت ۶۲ 4.3 (3)

215 دیدگاه
۲۰۹) کامیار لیلی که رفت دل دیوونه م خودشو کوبید به سینه م که دنبالش برم.. یه لحظه همه ی برنامه ها و تصمیمم یادم رفت و از رفتنش عقلمو از دست دادم.. سریع رفتم تو خونه که سوئیچمو بردارم و دنبالش برم که آذر جلومو گرفت.. _وایسا.. بزار بره…
۰۲ ۱۰ ۲۱.۳۵.۵۲

رمان گرگها پارت ۶۱ 4.3 (3)

110 دیدگاه
۲۰۵) کامیار به لیلی گفتم داریم با آذر میریم خرید ولی سر کوچه آذرو پیاده کردم و گفتم خودش با تاکسی بره خونشون.. اون شبی که به لیلی گفتم با آذر میریم نمایندگی و بعدش بیرون شام میخوریم، آذرو برده بودم خونشون و گفته بودم ساعت ده یازده میرم دنبالش…
۰۲ ۰۹ ۱۹.۵۴.۰۶

رمان گرگها پارت ۶۰ 4.5 (4)

115 دیدگاه
۲۰۱) با حرفهایی که لیلی در مورد وجود خدا زد، بُعد دیگه ای از شخصیتش و روح آگاه و فهمیش رو دیدم و بیشتر شیفته ش شدم.. دختری که از هر لحاظ ایده آل من بود، من چطور میتونستم ازش دست بکشم.. همراه و همسر بودن با چنین دختری نهایت…