رمان گرگها Archives - صفحه 2 از 5 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان گرگها

رمان گرگها پارت ۵۹

۱۹۸) بعد از ناهار آذر اصرار کرد که بمونم پایین پیششون ولی گفتم میخوام برم بالا.. آذر آویزونم شد و گفت که اونم باهام میاد و حوصله ش سر رفته.. گفتم نه نیا میخوام بخوابم شب نخوابیدم، و رفتم بالا.. ولی دلم و هوش و حواسم پایین پیش لیلی بود.. دلم میخواست پیشش باشم.. منی که توی یه خونه و

ادامه مطلب ...

رمان گرگها پارت ۵۸

۱۹۴) انگشتری رو که کامیار برام خریده بود و توی تیمارستان بهم داده بودن رو گذاشته بودم توی اتاقش روی پاتختیش.. میخواستم هر وقت که دوباره حالش بهتر شد و موقعیتش پیش اومد خودش بهم بده.. و به روم نیاوردم که دست من بوده و دیدمش.. ولی دلم پر میکشید برای هر چه زودتر داشتن اون انگشتر، و کامل شدن

ادامه مطلب ...

رمان گرگها پارت ۵۷

۱۹۱) خواستم سوار آمبولانس بشم ولی گفتن که نمیشه همراهشون برم و سریع رفتم ماشین خودمو از گاراژ درآوردم و دنبالشون رفتم.. کامیار وقتی سوار آمبولانس میشد منگ بود و فهمیدم که آمپولی که بهش زدن کار خودشو کرده.. ولی وقتی به تیمارستان رسیدیم و پیاده ش کردن، دیدم که بازم ناآرومه و فریاد میکشه.. از دیدنش توی اون حال

ادامه مطلب ...
رمان گرگها پارت ۵۶

رمان گرگها پارت ۵۶

  ۱۸۸) کیکو خوردیم و گفتم _سورپرایزت این کیک بود؟ به جیب کتش اشاره کرد و گفت _نه.. سورپرایزم تو جیبمه هیجانزده شدم و گفتم _چی تو جیبته؟.. نشون بده دیگه _نه هنوز.. اول یه چیز دیگه میخوام نشونت بدم _باز دیگه چی؟.. حسابی برنامه ریزی کردیا.. چه خبره؟ _میفهمی یکم بعد.. فعلا بریم ببینیم درخت آرزو پیام داره برات

ادامه مطلب ...

رمان گرگها پارت ۵۵

۱۸۶) لیلی سر میز صبحونه کامیار خیلی شنگول بود و همش حرف میزد و میخندید.. طوری که مادرش هم متوجه شد و گفت _چه خبره؟.. امروز با دمت گردو میشکنی شازده _خبرای خوب نگار جون مادرش خم شد و گونه شو بوسید و به نگار جون گفتنش که ادای منو درمیاورد خندید و گفت _نگار جون فدات بشه.. ایشالا که

ادامه مطلب ...

رمان گرگها پارت ۵۴

۱۸۳) لیلی مثل مستی که تعادل نداره و انگار رو هواست پله ها رو رفتم پایین.. مست اعتراف و بوسه های کامیار بودم.. بالاخره گفته بود.. بالاخره قفل زبونش شکسته شده بود و گفته بود که دوسم داره.. قلبم هزار تا میزد و احساس میکردم تو آسمونام و پام به زمین نمیخوره.. یه حس عجیب خوشحالی که هیچوقت تا این

ادامه مطلب ...

رمان گرگها پارت ۵۳

۱۸۱) رفتم توی اتاقم و چیزهایی که برای مامان و منیر و لیلی خریده بودمو برداشتم و رفتم پایین.. برای مامان یک جفت کفش چرم طبی خریده بودم که خیلی راحت بود و میتونست باهاش به راحتی راه بره.. و یه شال پشمی سبز زیتونی که اون رنگو دوست داشت.. و برای منیره یه بلوز سرمه ای و یه کت

ادامه مطلب ...

رمان گرگها پارت ۵۲

۱۷۸) دو نفر ماموری که دستور گرفته بودن برن و دوربینهای همسایه هارو بررسی کنن اومدن پیش من و گفتن که جناب سرگرد گفته منم باهاشون برم تا شاید اگه موردی بود شناسایی کنم.. به علیرضا سپردم که همونجا باشه و تکون نخوره تا من برگردم.. برای مامان و منیره و آذر هم ماشین گرفتم و گفتم که برن خونه..

ادامه مطلب ...

رمان گرگها پارت ۵۱

۱۷۵) کامیار حدود دو هفته مونده بود تا برگشتنم و من انقدر دلتنگ لیلی بودم که شروع به روزشماری کرده بودم.. آذر رو مخم بود و کارهایی میکرد که بنظر من در شان یک خانم نبود و با جلف بازیها و سیریش شدناش بیشتر منو از خودش بیزار میکرد.. یکهفته از بودنم توی خونه ش گذشته بود که با ناز

ادامه مطلب ...

رمان گرگها پارت ۵۰

خشم و غضبم بهش فروکش نمیکرد و با اینکه فهمیده بودم هیچ گناهی نداشته ولی بازم عصبانی بودم ازش.. تا شب دیگه زنگ نزد و حواس من همش به گوشی منیر بود و یه بارم یواشکی چکش کردم ببینم شارژ داره یا نه و یا یه وقت اینترنتش خاموش نباشه.. با گوشیه خودم هم همش ور میرفتم و هی وسوسه

ادامه مطلب ...

رمان گرگها پارت ۴۹

۱۶۹) احساس میکردم نمیتونم نفس بکشم.. حتی دست و پام سست شده بود و اختیار نداشتم که تکونشون بدم.. مثل این بود که فلج شده بودم.. تنها جایی که فلج نشده بود و متاسفانه مثل ساعت دقیق کار میکرد مغزم بود که در یک ثانیه صدتا فکر میکرد و ده جور صحنه ی دردناک از معاشقه ی کامیار و آذر

ادامه مطلب ...

رمان گرگها پارت ۴۸

۱۶۵) از فرودگاه تا خونه چطوری روندم و چطوری رسیدم نفهمیدم.. کل راه بغض داشتم و همش قطرات سمج اشک از چشمام سرازیر میشدن.. باید مدتی با نبودن کامیار کنار میومدم و منتظرش میشدم.. با خودم فکر کردم که اگه کامیار تنها میرفت، من بازم به این اندازه عزا میگرفتم یا نه؟ نه، تا این حد ماتم نمیگرفتم.. فقط دلتنگش

ادامه مطلب ...

رمان گرگها پارت ۴۷

۱۶۲) من هنوز هنگ بودم که کامیار گفت _آذر من به زور لیلی چند وقتیه که از خونه خارج شدم، تو میگی بریم آلمان؟.. نه قربونت _خوب از خونه خارج شدی چی شد؟.. بد شد؟.. نه.. خیلی حالت بهتر شده.. و اگه با من بیای بریم و دکتر فریتس معالجه ت کنه میشی کامیار سابق.. نمیدونی من چقدر داغون بودم

ادامه مطلب ...

رمان گرگها پارت ۴۶

۱۵۷) هنوز یک روز کامل از دیدار غیرمنتظره ی آذر توی داروخونه نگذشته بود که سر و کله ش پیدا شد و اومد خونه.. میدونستم پرروئه و به کامیار گیر داده ولی فکر نمیکردم تا این حد سبک باشه که فردای همونروز بلند بشه و بیاد خونه شون.. شیرینی و دسته گل خریده بود و دسته گل رو داد به

ادامه مطلب ...

رمان گرگها پارت ۴۵

۱۵۳) کامیار همه ی توانشو به کار بست که حال منو خوب کنه و از حالت عزاداری و افسردگی خارج بشم.. کامیاری که از شلوغی و حضور مردم بیزار بود، منو و گاهی هم همه مونو میبرد به رستورانها و کافی شاپهای شلوغ و معروف شهر.. یه روز که توی اتاقم نشسته بودم و درس میخوندم اومد پیشم و گفت

ادامه مطلب ...