رمان گرگها Archives - صفحه 3 از 5 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان گرگها

رمان گرگها پارت ۴۴

۱۴۹) دو ماه از فوت بابام گذشته بود و چشمه ی اشک من دیگه خشک شده بود.. حتی وقتیکه دلم میترکید و میخواستم گریه کنم برای بابا، دیگه اشکی از چشمام نمیریخت.. لاغر و پریده رنگ شده بودم و مامان میگفت نمیدونم غصه ی شوهرمو بخورم یا غصه ی تو رو که داری جلوی چشمم آب میشی.. وضع لاله از

ادامه مطلب ...

رمان گرگها پارت ۴۳

گرگها: ۱۴۳) روزها از پی هم میگذشتند و بعد از مهمونی خونه ی ما رفت و آمد مامانم و بابام به خونه ی کامیار و رفتن ما به خونمون ادامه پیدا کرد و هفته ای یه بار یا دوبار توی خونه ی هم جمع میشدیم.. کامیار خیلی با بابام جور بود و نگار جون میگفت حس میکنم جای خالیِ پدرشو

ادامه مطلب ...

رمان گرگها پارت ۴۲

۱۳۹) نگار جون و منیره برگشتن و چهار روز تنهاییِ من و کامیار به پایان رسید.. ولی چیزی که دلگرمم میکرد و زندگی رو برام قشنگتر کرده بود تغییرات کامیار بود که دیگه منو از خودش نمی روند و فاصله نمیزاشت بینمون.. و هم اینکه کم کم داشت به حالت عادی برمیگشت و میرفت توی اجتماع.. نگار جون یه عالمه

ادامه مطلب ...

رمان گرگها پارت ۴۱

خواستم کامل بلند بشم که دستشو برد لای موهام و موهامو نوازش کرد و عاشقانه بهم نگاه کرد.. _فراموش میکنم.. نگران نباش خواستم بگم متاسفم.. ولی گفتم _فراموش نکن نفهمیدم کی بود که اینو بجای من گفت.. شاید قلبم بود که دیگه به حرف اومده بود و از من اطاعت نمیکرد.. چشماش پر از آرامش شد و لبخند محو و

ادامه مطلب ...

رمان گرگها پارت 40

  کامیار لیلی زندگی منو عوض کرده بود.. منو به زور از قبر کشیده بود بیرون.. قبری که برای زنده بگوری خودم کنده بودم و توش منتظر مرگ واقعیم بودم.. گرگها منو از زندگی گرفته بودن و من حتی از آدما هم دور شده بودم و تحملشونو نداشتم.. منی که حتی تحمل مادر خودمم نداشتم، با عشق لیلی به جایی

ادامه مطلب ...
رمان گرگها پارت 39

رمان گرگها پارت 39

۱۲۳) صبح با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم.. ساعتو نگاه کردم.. ۱۱ بود.. حسابی خوابیده بودم.. رفتم و گوشی رو برداشتم.. نگار جون بود.. _سلااام نگار جون.. خوبین؟ خوش میگذره؟ _سلام عزیز دلم.. خوبیم، جاتون خالی خوش میگذره بهمون.. شما چطورین؟.. به شما خوش میگذره؟.. کامیار که اذیتت نمیکنه؟ تو دلم گفتم به مام خوش میگذره.. بهترین روزای

ادامه مطلب ...

رمان گرگها پارت ۳۸

پدرسوخته ی مارمولک.. بدجور ایسگام کرده بود.. ۱۲۰) پیش دکتر نمیشد چیزی بهش بگم و فقط بهش چشم غره رفتم.. _کاملا کار درستی کردین خانم به لیلی لبخند زد و رو به من گفت _خانمتون نجاتتون داده.. باید ازشون تشکر کنین چون در چنین مواقعی اکثرا همه هول میشن و نمیدونن چیکار کنن و بیمار متاسفانه دچار تشنج میشه دهنمو

ادامه مطلب ...

رمان گرگها پارت ۳۷

دلم خواست یکم سربه سرش بزارم.. میدونستم چقدر حساسه به رابطه ش با من و نمیخواست بهم نزدیک بشه و به قول خودش بدبختم کنه و محکومم کنه به زندگی با یه بیمار روانی.. بخاطر همینم از فکر اینکه شب گذشته اتفاقی بینمون افتاده و به هم نزدیک شدیم نگران شده بود.. ولی منی که اصلا اهمیت نمیدادم به این

ادامه مطلب ...

رمان گرگها پارت ۳۶

اینم یه پارت طووووولانی ۱۱۱) صبح روزی که نگارجون و منیره قرار بود برن، بردیمشون فرودگاه و کامیار همه ی کاراشونو انجام داد و بعد از اینکه هواپیماشون تو آسمون اوج گرفت دوتایی از فرودگاه خارج شدیم و برگشتیم خونه.. طوری باهام سرد بود که انگار غریبه م و منو نمیشناسه.. سر راه مقابل یه رستوران گفت که ماشینو نگه

ادامه مطلب ...

رمان گرگها پارت ۳۵

۱۰۷) بالاخره کامیار برگشت خونه و خیال من و مادرش راحت شد.. ولی خودش دیگه همون کامیار قبل از رفتن به تیمارستان نبود.. بیحوصله و افسرده بود و همیشه زیر چشماش گود بود.. بنظرم شبا نمیتونست بخوابه و ذهنش درگیر بود.. اومده بودم که پرستارش بشم، غم و غصه و درگیری ذهنیشو کم کنم، برعکس بیشترش کرده بودم.. الان دیگه

ادامه مطلب ...

رمان گرگها پارت ۳۴

لیلی دلشکسته و مغموم راهی خونه شدم.. بهم گفته بود ازت بدم میاد.. گفته بود نمیخوام ببینمت.. این دو جمله ش همش توی ذهنم تکرار میشد.. با اینکه قبلا هم بد حرف زده بود باهام ولی این بار این دوتا جمله رو نمیتونستم هضم کنم و با هر یادآوریش قلبم تیر میکشید و سنگین میشد.. بازم قلبم تو سینه م

ادامه مطلب ...

رمان گرگها پارت ۳۳

۹۹) کلا مشکی پوشیده بودم که توی تاریکی به چشم نزنم.. ماشینو با فاصله از ورودی تیمارستان پارک کردم و کتابو برداشتم و پیاده شدم.. اون موقع شب حتی یه نفرم دور و بر تیمارستان نبود و فقط من بودم که آهسته از کنار دیوار راه میرفتم.. از دور نگهبانی رو نگاه کردم.. فقط یه نفر داخل بود و اونم

ادامه مطلب ...

رمان گرگها پارت ۳۲

۹۵) وقتی دو سه دقیقه بی وقفه و بیقرار همدیگه رو بوسیدیم، لباشو از لبام جدا کرد و پیشونیشو گذاشت روی پیشونیم.. قلبم هزار تا میزد.. با بوسیدنش عشقم بهش صدها برابر شده بود و دیگه نمیخواستم حتی یه لحظه ازش جدا باشم.. میخواستم بهش بگم که عاشقشم و بدون اون نمیتونم.. هنوز سرمونو به هم تکیه داده بودیم و

ادامه مطلب ...

رمان گرگها پارت ۳۱

فهمیدم که امیدی به ما نیست و کامیار هنوزم میخواد فاصله شو با من حفظ کنه.. چاره ای نداشتم جز اینکه منم مثل خودش رفتار کنم، اونطوری که اون میخواست.. برای من پیشش بودن و هر روز دیدنش مهم بود و نمیخواستم کاری کنم که از خودش دورم کنه.. حالا که میدونستم اونم دوستم داره راحتتر میتونستم سردی ها و

ادامه مطلب ...

رمان گرگها پارت ۳۰

۸۶) دوید و ازم فاصله گرفت.. شلنگو از کنار باغچه برداشتم و شیر آبو باز کردم.. دویدم دنبالش.. _الان حسابتو میرسم عکاس قلابی آبو که با فشار میومد گرفتم طرفش.. در رفت و با خنده گفت _دوربین دستمه دیوونه خیس میشه.. تنبونتو فروختی براش حیفه شلنگو گرفتم پایین و داد زدم _منیر بیا این دوربینو از دستش بگیر.. بدووو منیره

ادامه مطلب ...