رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 102 5 (1)

5 دیدگاه
  محمد روبرویش نشست و نگاه ارسلان به جمع شدن چهره اش ماند: حالت بهتر نشده؟ _خوبم اقا… یکم لنگ میزنم ولی میشه تحمل کرد. ارسلان سر تکان داد: خب؟ اخبار و بگو… محمد صاف نشست: شاهرخ و دانیار همو میبینن آقا. یعنی یکی دوبار دانیار رفت خونه ی شاهرخ…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 101 5 (2)

4 دیدگاه
  دانیار نگاهی به اطرافش انداخت و انگشتانش دور فنجان قهوه حلقه شد. لبخند زد… سرد و بی روح! طعم مرد مقابلش از یک روباه هم بیشتر بود! _دعوت کردن من به ویلای شخصیت حتما دلیل خاص و مهمی داره شاهرخ خان. شاهرخ تک تک حرکاتش را پایید. داشت ریسک…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 100 4.7 (3)

11 دیدگاه
  _میخوای یه سرم بزنی؟ یاسمین نگاهش نکرد: نه… من خوبم. دروغ می‌گفت. از وقتی آن صحنه را دیده بود مدام تهوع داشت و معده درد امانش را بریده بود. ارسلان رنگ به رنگ شدن چهره اش را میدید اما گوش دخترک به هیچ چیز بدهکار نبود. نشسته بود روی…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 99 5 (1)

6 دیدگاه
  زبان یاسمین بند آمده و فقط خیره شده بود به دو مرد سیاهپوشی که حتی صورت هایشان هم پوشیده بود. آسو از ترس سرجایش خشک شد: شماها کی هستین؟ اسلحه ی آن ها سمت دخترها بود و جرات نداشتند تکان بخورند. تمام ذهن یاسمین در یک لحظه پرکشید سمت…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 98 5 (1)

27 دیدگاه
  ارسلان لگد محکمی به جعبه ی مقابلش زد و آن را به شدت عقب هل داد: بچه گیر آوردین؟ _قرار ما همین بود. _قرار ما انداختن جنس بنجل به من نبود… جمع کن بساطت و… _ارسلان خان شما هر چی سفارش دادین همونو آوردیم. این همه خطر و به…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 97 5 (2)

11 دیدگاه
  _زده به سرت متین؟ هنوز متعجب بود و انگار باور نمی‌کرد که او همچین پیشنهادی داده باشد. _پهلوت زخمی شده یا مغزت؟ چشم های ملتمس متین سمت یاسمین برگشت که ساکت کنار ارسلان نشسته بود. _تو یه چیزی بگو… یاسمین سرش را تکان داد: گردن من ننداز خواهشا… سر…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 96 5 (2)

11 دیدگاه
  ارسلان میان سکوت زجرآورش سیگاری از پاکت بیرون کشید و فندک را زیرش گرفت. دلش آرام نبود اما غرورش شده بود عایقی محکم تا صدای قلبش را نشنود. صاف نشست و بوی سیگار به مشمام دخترک رسید و تنش زیر پتوی نازک مچاله شد. چیزی نمانده بود صدای گریه…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 95 5 (1)

11 دیدگاه
  _شما همسر اون آقایی؟ یاسمین لب هایش را کج کرد: اره همسر آقای دیو… آسو بی رمق سر تکان داد. دل خوشی برای ادامه ی حرف زدن با او نداشت! _میشه ازش بپرسی از حال متین خبر داره یا نه؟ یاسمین ابرو جمع کرد: انقدر نگران حال متینی؟ آسو…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 94 5 (1)

7 دیدگاه
  یاسمین پشت چشمی نازک کرد و روی تشک نشست. اتاق گرم بود و به همین خاطر مجبور شده بود بیشتر لباس هایش را درآورد. کش و قوسی به تنش داد و موهای بلندش را با گیره بالای سرش بست. ارسلان تمام مدت خیرت اش بود که دخترک بیخیال پرسید:…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 93 5 (1)

9 دیدگاه
  _دوباره کشتنت براشون کار سختی نیست متین. _اما آقا… _بهشون اعتماد نکن ولی رفتارتم عادی باشه که شک نکنن. باید خودم بیام ببینم چه خبره! متین چشمی گفت و نشانی روستا را تا جایی که بلد بود برایش توضیح داد. ارسلان تماس را قطع کرد و چنگ به موهایش…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 92 4.5 (2)

9 دیدگاه
  دست های ارسلان از کمرش افتاد و لبخند محوی زد. بیش از این نمیتوانست خوددار باشد… نگران شده بود و حس میکرد خدا برای اولین بار در زندگی نگاهش کرده که حالا دخترک سالم است. حتی فکر اینکه بلایی سرش می‌آمد چهارستون بدنش را می‌لرزاند. بی اراده دست هایش…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 91 5 (2)

13 دیدگاه
  _نه آقا… فکر کنم تیراندازی اطراف روستاست کسی داخل نمیاد. محمد آشفته دور خودش چرخید: اگه الان چند نفری بریم بیرون اوضاع بدتر میشه. شک میکنن بهمون! سمت دیلان برگشت: شما ساکنین روستا رو کامل میشناسین؟ زن به سختی زبان باز کرد: اره کاکه. ولی مردهاشان الان نیستند. بهرام…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 90 5 (3)

12 دیدگاه
  دیلان برایش ناهار آورده و سعی کرده بود چند کلمه ایی باهاش حرف بزند اما یاسمین انقدر آشفته و نگران بود که حتی نمی‌توانست درست به کلمات و لهجه ی زن فکر کند. نگران بود… ارسلان گفته بود جای خطرناکی میرود و پنج شیش ساعت بود هیچ خبری ازش…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 89 5 (2)

8 دیدگاه
  _کاری از دست من واسه سکته کردن تو برنمیاد. یاسمین لب برچید و ارسلان به رختخوابش برگشت. دخترک با ترس به در و دیوار نگاه میکرد…  سر روی زانویش گذاشت و در دل دعا کرد تمام این لحظات کابوس باشد. راضی بود برگردد به عمارت و همان اتاق و…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 88 5 (2)

4 دیدگاه
  یاسمین روی زمین نشست و پاهایش را توی شکمش جمع کرد. نگاهش چرخید توی اتاقی که شاید ده متر هم نمیشد و جز یک دست رختخواب و تلویزیونی کوچک چیزی نداشت… یاسمین با غصه به ارسلان نگاه کرد… _اینجا باید بمونیم؟! _نه یه اتاق سی متری ته حیاط هست…