بدون حرف بازویم را پس میکشم و به سمت ماشینش قدم برمیدارم. سوار که میشوم بلافاصله دور میزند و پشت فرمان جا میگیرد. – بریم جایی شام بخوریم؟ سر به سمتش میچرخانم و بیرمق زمزمه میکنم – نه . همانطور که…
بدون هیچ حرفی تماشایش میکنم باید ناراحت شوم دلگیر شوم بغض کنم اما هیچ حسی ندارم . سکوت کرده ام و عمه این سکوتم را پای ناراحت شدنم میگذارد که به او تشر میزند – درست صحبت کن پروا . بدون توجه عقب…
سر بالا میکشم و هاج و واج تماشایش میکنم . گیج شده ام ، قدرت هضم حرف هایش را ندارم و همانطور بهت زده و ناباور میخکوب چهره حق به جانبش مانده ام . میفهمد تعجبم را می بیند و بلافاصله می گوید –…
نگاه مرده ام را از جای خالی مردی که چندین ساعت از رفتنش می گذشت میگیرم و به آینه ای که با کمی فاصله مقابلش نشسته بودم زل میزنم … چهره اندوهگین دخترک در آینه عجیب دلم را میسوزاند انگار او را هم همانند…
نگاه از چشمانش میدزدم و سر پایین می اندازم – با توام لبهای روی هم کیپ شده ام را فاصله میدهم و با صدای ضعیفی می نالم – نمیخوام به طرفم خم میشود و قبل از آن که عکس العملی نشان دهم…
نگاه خیره ام را از لرزش نامحسوس دستهایم میگیرم ، پیشانیام را به پنجره بخار گرفته اتاق میچسبانم و چشمانم را میبندم – بیا دختر ، بیا این لیوان آب قند رو بخور حالت جا بیاد. صدای بیبی را که میشنوم بی اختیار بغض…