رمان گور به گور پارت 3

3
(2)

 

 

 

 

نگاه مرده ام را از جای خالی مردی که چندین ساعت از رفتنش می گذشت میگیرم و به آینه ای که با کمی فاصله مقابلش نشسته بودم زل میزنم …

 

چهره اندوهگین دخترک در آینه عجیب دلم را میسوزاند

 

انگار او را هم همانند من نقره داغ کرده بودند که

چشمانش از ذوق برق نمیزد و لبهایش نمی خندید .

 

خیره در آینه با چشمانی پر شده از اشک لب میزنم :

 

– به توام گفت دوست نداره؟

 

با صدای بلندی میخندم

خنده ای تلخ

که تلخ بودنش را با تمام وجود حس میکنم

 

در جواب سکوت دخترک خود ادامه میدهم

 

– ناراحت نباش …ببین به منم گفت نمیخوادم ، گفت…

 

میخواهم بگویم

از حرف های آن مرد بگویم اما بغض انباشته شده در گلویم مجال نمی دهد…

 

صورتم به آنی از اشک خیس میشود و صدای هق هق گریه ام در سکوت اتاق می پیچد

 

دخترک در آینه ساکت و خاموش تماشایم می کند ، انگار حالا اوست که دلش به حال من میسوزد.

 

به حال منی که هنوز هم باورم نمیشد همه چیز به این راحتی تمام شده باشد .

 

زار میزنم

برای خودم

برای دل از دست رفته ام

برای روزگار نحسم سوگواری میکنم !

 

انقدر که جان از تنم برود و چشمه اشک چشمانم خشک شود.

 

 

 

روی زمین ، درست همانجا که رهایم کرده بود ، مقابل آینه دراز کشیده بودم .

 

حمام نرفته بودم …

حتی اتاق را هم تمیز نکرده بودم…

 

خرده شیشه های پخش شده روی زمین را میدیدم اما برایم مهم نبود…

 

دیگر هیچ چیز برایم اهمیت نداشت .

 

پلک های ملتهبم را روی هم میگذارم .

میخواهم بخوابم ، در سیاهی پیش چشمانم غرق شوم اما هنوز چند ثانیه نگذشته است که صدای باز و بسته شدن درب ورودی در سرم می پیچید..!

 

نفس در سینه ام حبس میشود و وحشت زده در خود مچاله میشوم .

 

آمده بود

عزرائیلم آمده بود .

 

کاش سراغم نیاید .

کاش امشب دیگر نبینمش.

 

– کـجایـی عـروس خانم؟

 

از شنیدن صدای فریادش میلرزم و قلبم دیوانه وار به قفسه سینه ام کوبیده میشود.

 

میخواهم بلند شوم ،خودم را گوشه ای از اتاق گم و گور کنم اما دست و پاهای شل شده از ترسم همراهیم نمی کنند.

 

خودم را روی زمین میکشم پایه تخت را چنگ میزنم و تمام جانم را جمع میکنم تا روی پاهای لرز گرفته ام بایستم.

 

هنوز سرپا نشده ام ، هنوز خودم را گم و گور نکرده ام که دستگیره در اتاق پایین کشیده میشود و در روی پاشنه میچرخد.

 

 

 

جرات سر بلند کردن نداشتم …

از چشمانش ..

از همان‌های که نمی دانستم چه درونشان می گذرد میترسیدم ، وحشت داشتم

 

یک گام به سمتم برمیدارد .

بی اختیار سر پا میشوم و می ایستم.

 

گام بعدی را که جلو می آید نگاهم بالا کشیده میشود و در چشمانش ثابت می ماند

حرص…

کینه…

نفرت…

این تمام احساسی بود که میتوانستم از عمق سیاهی نگاهش دریابم.

 

سر تا پایم را وجب به وجب رصد میکند و در آخر در مردمک های لرز گرفته ام خیره میشود

 

– چرا آماده نشدی؟

 

از سوال نامفهومش …

از نوع نگاهش …

هراس تمام جانم را پر می کند…

 

پا به عقب میکشم و او با نیشخندی که بر لب دارد قدم عقب رفته ام را جبران میکند.

 

– دلت میخواد خودم ببرمت حموم؟

 

قلبم از حرکت می ایستد و خون در رگهایم منجمد میشود

 

شوکه سرجا خشک میشوم ، بِروبِر تماشایش میکنم که با لبخندی وسعت گرفته چندسانت فاصله بینمان را با قدم بلندی پر می کند…

 

دست جلو می کشد ، کمرم را چنگ میزند و تن یخ زده ام را به خودش می چسباند.

 

روی صورتم خم میشود ، لبهایش را به بناگوشم میچسباند و زیر لب زمزمه میکند

 

-هوم؟ دوست داری با هم بریم؟

 

 

 

تنم میان دستانش میلرزد و او سرخوش از وحشتی که به جانم انداخته است با صدای بلندی میخندد

 

– نلرز عزیزم هنوز که کاری نکردم..

 

کمی خودش را عقب می کشد و خیره در چشمانم ادامه میدهد

 

– امشب مگه شب حجله‌امون نیست؟ مگه قرار نیست با هم حال کنیم؟

 

بازویم را چنگ میزند و بی توجه به التماس هایم به دنبال خود به سمت حمام میکشد.

 

درب حمام را باز می کند و با ضرب به داخل آن هلم میدهد.

 

پشت سرم داخل میشود و همانطور که یکی یکی دکمه های پیراهنش را باز می کند می پرسد

 

– خودت لخت میشی یا من لختت کنم؟

 

پر از خواهش…

پر از التماس…

صدایش میزنم

 

– بامداد..

 

زهرخندی میزند و همانطور که جلو می اید می گوید

 

-جون عشقم ، تو فقط صدام کن..

 

پیش چشمانم پیراهنش را از تنش بیرون می کشد..

 

جیغ خفیفی میکشم و پلک میبندم…

 

میخواهم فرار کنم ، به جای امنی پناه ببرم که تنم میان حصار دستانش قفل میشود

 

مرا به همراه خود به زیر دوش حمام میکشد.

 

شیر اب را باز میکند و به جان لباس هایم می افتد…

 

 

 

جان دادنم را

التماس کردنم را نمی بیند و لباس هایم را یکی یکی از تنم بیرون می کشد .

 

لخت مادرزاد روبرویش ایستاده بودم .

 

دیگر هیچ تلاشی برای رهایی نمیکردم

دیگر برایم مهم نبود که در چه وضعیتی هستم

 

جیغ نمیزدم …

التماس نمیکردم …

تنها بی صدا اشک میرختم و تماشایش میکردم …

 

– خفه خون گرفتی چرا؟ خوشت اوم…

 

نگاهش تنها لحظه ای به چشمانم می افتد و نمی دانم چه در آنها می بیند که لال میشود.

 

دستانش از دو طرف تنم عقب کشیده میشود ،

قدمی فاصله میگیرد و ناباور صدایم میزند

 

-رها ..

 

عکس العملی نشان نمیدهم و تنها خیره نگاهش میکنم

میخواهم همه چیز را خوب ببینم…

لحظه به لحظه امروز را در ذهنم ثبت کنم…

تا هیچ وقت از یاد نبرم

این مرد با من

با احساساتم

با رویاهایم چه کرده است ..

 

– چرا پشیمون شدی؟

 

صدایم از شدت بغض و درد میلرزد اما کم نمی اورم و ادامه میدهم

 

– کار نیمه تمومت رو تموم کن پسر عمه.

 

قدم جلو میکشم ، نزدیک او که بهت زده میخکوب چشمانم شده میشوم

 

مچ دستانش را میگیرم و به سمت تنم میکشم

 

– مردونگیتو در حقم تموم کن .

 

 

 

مچ دستانش را با ضرب از میان دستانم عقب می کشد ..

 

قدمی فاصله میگیرد ، شیر آب را می بندد و بدون آن که حتی نیم نگاهی هم به سمتم بیندازد از محفظه شیشه ای حمام بیرون می رود.

 

حوله ای را از آویز برمیدارد و باز هم به داخل برمیگردد.

 

یک قدمی ام می ایستد .

نگاهم نمی کند.

هیچ حرفی نمی زند و تنها حوله را دور تن برهنه ام می پیچد .

 

لحظه ای تعلل می کند و در اخر با صدای گرفته ای زمزمه می کند

 

– نفهمیدم چی شد ..

 

صدای هق هق خفه ام اوج میگیرد و او کلافه ادامه میدهد

 

– گریه نکن

 

اهمیتی به حرفش نمی دهم و از میان هق هق هایم به سختی می گویم

 

– مــیـ…خوام برگـ…ردم روســ…تا .

 

سر بالا میگیرد .

خیره نگاهم می کند و با لحن خشک و جدی می گوید

 

– فکر کردی من عاشق چشم و اَبروت شدم که عقدت کردم آوردم اینجا؟ اصلا میفهمی حرفامو که میگی میخوای برگردم؟ به خیال خودت ازت استقبال میکنن؟ منتظرتن؟

 

بازویم را چنگ میزند و همانطور که به دنبال خودش از حمام بیرون می کشد می غرد

 

– تو گه زدی به کل زندگی من دخترجون میفهمی؟

 

 

 

درب اتاقی را که با کمی فاصله در کنار اتاق قبلی قرار داشت باز می کند و به داخل آن هلم میدهد

 

پشت سرم داخل میشود و بی توجه به چهره هاج و واج مانده ام به سمت کمدی که در گوشه ای از اتاق قرار داشت می رود.

 

اولین کشو را عقب می کشد ، تیشرت مردانه ای را برمیدارد و به سمتم می آید .

 

یقه لباس را از سرم رد میکند .

منتظر نگاهم می کند ، انتظار همکاری دارد اما هیچ حرکتی نمیکنم .

نفس پر حرصی می کشد.

مچ دست راستم را میگیرد و به زور در حلقه آستین لباس جا میدهد ..

 

همانطور که در سکوت تیشرت را به تنم می پوشاند دست می اندازد و حوله را از دورم باز می کند .

 

نگاه از پاهای برهنه مانده ام بالا میکشد و خیره در چشمانم می گوید

 

– زنگ میزنم پروا بیاد .باز برات لباس بیاره . امشبم اینجا بمونه.

 

حرفی نمیزنم .

روزه سکوت گرفته ام .

نمیخواهم دیگر با او همکلام شوم .

کاش امشب سریع تر بگذرد و دیگر نبینمش .

 

قدمی به عقب برمیدارد و ادامه میدهد

 

– امیدوارم این آخرین دفعه ای باشه که میبینمت.

 

احساساتمان مشترک است .

هر دو هیچ تمایلی به دیدن دوباره یک دیگر نداریم .

و خب چی میتواند از این حس مشترک میانمان بهتر باشد؟

 

یک قدمی در اتاق که می رسد لب باز میکنم و می گویم

 

-منم همینطور پسر عمه ..

 

می ایستد و من ادامه میدهم

 

– امیدوارم دیگه هیچ وقت نبینمت.

 

 

 

برنمیگردد

نگاهم نمی کند.

و بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون می رود .

 

چند دقیقه ای را همان جا که ایستاده ام منتظر می مانم.

 

آنقدر گیجم که حتی کنجکاو زیر و رو کردن اتاقش نمی شوم.

 

صدای بسته شدن درب ورودی را که میشنوم به خودم می آیم .

 

رفته بود؟

پروا می آمد؟

و دیگر نمی‌دیدمش؟

 

پشت دستم را محکم روی چشمان به اشک نشسته ام میکشم و بریده بریده میان نفس نفس هایم زمزمه میکنم

 

– به درک ..اصلا ازش بدم میاد …دیگه دوسش ندارم.

 

دروغ هایم سنگین است .

دردم می آید…

بغض بیخ گلویم سنگین و سنگین تر میشود …

من دوستش داشتم …

احمقانه بود…

مزخرف بود…

اما من میخواستمش …

 

نگاه به آینه ای که در گوشه ای از اتاق بود می اندازم.

 

جلو می روم ، مقابلش می ایستم .

 

خودم را که می بینم

لحظه به لحظه ای که در حمام میان دستانش میلرزدم پیش چشمانم جان میگیرد

 

پاهای برهنه ام را محکم به هم فشار میدهم …

او تمام من را …

تمام زنانگی ام را دیده است …

احساس حقارت و بدبختی سراسر وجودم را پر میکند…

پاهایم ضعف می رود و همانجا روی زمین در گوشه ای از اتاق در خود مچاله میشوم.

 

 

 

* * *

 

– رها

 

نگاه خیره ام را از دستان درهم قلاب شده ام میگیرم ..

سرم را بالا میکشم و منتظر پروا که صدایم زده بود را تماشا میکنم

 

خودش را کمی به سمتم میکشد.

 

دستان یخ زده ام را میان دستانش میگیرد و خیره در چشمانم می پرسد

 

– یادته قبلا دوست صمیمی بودیم؟

 

زهرخندی روی لب هایم شکل میگیرد .

اهمیتی به آن که ممکن است دلگیر شود یا نه نمیدهم و با لحن تلخ و گزنده ای می گویم

 

– اره تا قبل از فوت خانوادم دوستای زیادی داشتم .!

 

عسلی چشمانش از اشک پر میشود و با صدای ضعیفی می گوید

 

– من ..

 

فرصت نمیدهم و میان حرفش میپرم

 

– لازم نیست خودتو اذیت کنی پروا ، من ازت توضیحی نمیخوام .

 

اشک سر زده گوشه چشمانم را پس میزنم ، نفس عمیقی میکشم و می گویم

 

– میشه ازت یه خواهشی بکنم؟

 

با تعجب نگاهم میکند که ادامه میدهم

 

– میتونی کمکم کنی برگردم روستا؟

 

بهت زده و ناباور تماشایم میکند و پس از گذشت چندثانیه می پرسد

 

-رها تو عقلتو از دست دادی؟

 

 

 

داده بودم ، من امروز همه چیزم را از دست داده بودم.

جواب نمیدهم ، حرفی نمیزنم و تنها

سرم را پایین می اندازم

 

– برگردی به اون روستا که چی بشه؟ از زندونی بودن خوشت میاد؟ دوست داری مدام تحت امر بابابزرگ باشی؟ این هشت سال کافی نیست؟ خسته نشدی؟

 

فشاری به دستانم می اورد و ادامه میدهد

 

– رها تو حتی اگه خودتم بخوای من و مامان دیگه اجازه نمیدیم که برگردی .

 

تلخ خندی روی لب هایم شکل میگیرد

حالا یتیم بودنم را

بی پناه بودنم را

بیشتر حس میکنم.

 

زانوهایم را بغل میگیرم ، پیشانی ملتهبم را روی آنها میگذارم و پلک می بندم .

 

– میدونم امروز خیلی شوکه شدی انتظار همچین اتفاقاتی رو نداشتی اما به خدا بامداد هم مقصر نیست اون تمام تلاشش رو کرد که جلوی بابابزرگ رو بگیره و مانع این ازدواج بشه.

 

دردم میگیرد.

از حمایتی که از برادرش می کند…

از حقی که به او میدهد…

از اینکه احساساتم برایش اهمیتی ندارد

میسوزم.

 

او از جنس من بود

انتظار داشتم کمی درکم کند ، حالم را بفهمد ، اما انگار پروا هم همانند بامداد مرا آدم حساب نمیکرد .

 

– رها هر کس دیگه ای اگه جای بامداد بود حاضر نمیشد که این ازدواج شکل بگیره ، اما بامداد پای حرفش موند ، با تو ازدواج کرد که فقط از اون روستا نجاتت بده از نظر من تو حتی باید خیلی ازش ممنون هم باشی که این لطف رو در حقت کرده.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
7 ماه قبل

ادمین جان از تارگت خبری نشد؟

آهو
آهو
7 ماه قبل

ای که الهی این بامداد گوربه گور بشه پسره ی نفهم

خواننده رمان
خواننده رمان
7 ماه قبل

کاش رها بتونه از فرصت استفاده کنه حالا که اومده تهران یه جوری پیشرفت کنه با کمک پروا و مامانش مثلا درس بخونه یا یه کاری شروع کنه💔

Tina&Nika
Tina&Nika
7 ماه قبل

اخر سر همین بامداد عین چی پشیمون میشه دنبال رها میکنه که من غلط کردم

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x