دسته‌بندی: رمان بر دل نشسته

رمان بر دل نشسته پارت ۲۷

نفس چند روزی بود که کار تابلوی حسرت رو شروع کرده بودم.. مهراد همش دور و برم میپلکید و انگار میخواست چیزی بگه ولی نمیتونست، هر بار وقتی دهنش باز نمیشد که حرفشو بزنه، دستاشو کلافه میکشید لای موهاش و منو بیچاره میکرد.. آرزوم بود که دست بزنم به موهاش.. چندبار این کارو انجام داده بود که بالاخره گفتم _نکن

ادامه مطلب ...

رمان بر دل نشسته پارت ۲۶

۷۹) نمیدونم کی متوجهش شده بود و کاغذو کنده بود و برداشته بود.. چهار تا عکس هم بود که سه تاش عکسهایی از من بود که توی مسیر دشت یواشکی ازم گرفته بود، اصلا متوجه نشده بودم ازم عکس گرفته، توی دوربین هم این عکسارو ندیده بودم حتما پاک کرده بود ناقلا.. عکس بعدی عکس دوتامون موقع غروب بود که

ادامه مطلب ...

رمان بر دل نشسته پارت ۲۵

۷۵) گفتم_همون روز که رفتم لباس بخرم جعبه رو برداشت و بازش کرد، چشماش با دیدن خودکار برق زد، فهمیدم که میدونه که چیه گفت _وااو…. نفس این فوق العاده ست.. لبخند زدم و گفتم _پس خوشت اومد _عاشقش شدم و اومد طرفم و بغلم کرد برای تشکر.. یه بغل دوستانه و ساده.. گفت _واقعا ممنونم تا آخر عمرم از

ادامه مطلب ...

رمان بر دل نشسته پارت ۲۴

۷۰) اسین گفت _پارسال سورپرایزش کردم واسه هفت پشتم بسه پیمان بلند خندید و مهراد زیرزیرکی خنده ای کرد، گفتم _مگه پارسال چی شد؟ اسین با اخم به مهراد نگاه کرد و گفت _آقا وقتی فهمید، نیومد مراسم تولد خودش و گفت از سورپرایز شدن بدم میاد بار آخرت باشه خنده م گرفت ولی دستمو گذاشتم جلوی دهنم که اسین

ادامه مطلب ...

رمان بر دل نشسته پارت ۲۳

۶۶) پینار گفت که جوجه میخوره، منم که فقط میخواستم با مهراد و خاطره هامون بجنگم گفتم _منم جوجه میخوام لطفا تعجب مهرادو دیدم و بعدش عصبانیتش رو.. دیگه قاط زده بود، به اسین که نوشابه فانتا خواست توپید که فانتا از کجا بیارم ندارن هر چی هست بخور دیگه، دختر بیچاره ضایع شد ولی آروم گفت _باشه عزیزم فرقی

ادامه مطلب ...

رمان بر دل نشسته پارت ۲۲

۶۳) ناباورانه نگاهم کرد و گفت _میشه برای منم قهوه درست کنین؟ سرد گفتم _نه و بدون توجه بهش قهوه مو برداشتم و رفتم بیرون خونه.. در جواب سحر که گفت _نفس بیرون سرده، نرو گفتم _کاپشن پوشیدم، این منظره رو حیفه از دست بدم متوجه نگاه پیمان به خودم و بعدش به مهراد شدم و درو باز کردم و

ادامه مطلب ...

رمان بر دل نشسته پارت ۲۱

۵۹) دراویشی که با لباس سفید و کلاه مخصوصشون، یک دستشون، رو به پایین و دست دیگه شون، رو به بالا، چرخ میزدن که به معنای وصل شدن به خدا بود و رفته رفته بیشتر توی حس میرفتن و دستاشون رو بالاتر میبردن.. واقعا لذت روحی عمیقی بردم، مهراد هم معلوم بود رفته تو حسشون که بعد از پایان مراسم

ادامه مطلب ...

رمان بر دل نشسته پارت ۲۰

۵۵) یه پارچه خیلی نرم بود، مثل سیلک یا ابریشم کلفت، به رنگ نارنجی تیره، بین دستام بلندش کردم، یه پیراهن بلند و گشاد آستین عبایی بود، عاشق این سبک پیرهنای گشاد و بلند بودم، خیلی قشنگ بود.. گفتم _این خیییلی قشنگه آنا واقعا دستتون درد نکنه و بغلش کردم و بوسیدمش.. گونش رو هم بوسیدم و از اونم تشکر

ادامه مطلب ...

رمان بر دل نشسته پارت ۱۹

۵۲) همونطور که بازوم به تنش چسبیده بود و بازوی اون دور شونه م بود خم شد توی صورتم و گفت _سبک شدی؟ واقعا احساس میکردم کمی دلم آروم شده و سبک شدم.. سرمو تکون دادم به معنی آره، کمی ازم فاصله گرفت و اونورتر نشست _خیلی درد کشیدی.. متاسفم.. کاش میشد برادرتو بشناسم، آدم فوق العاده یی بوده نگاهش

ادامه مطلب ...

رمان بر دل نشسته پارت ۱۸

۴۸) نفس چند روزی از حادثه آغوش من و مهراد میگذشت که قرار گذاشتیم صبح زود راه بیفتیم سمت دشت.. من نوه اسفندیار خان بودم و دختر دشت، دشت پهناوری که جزو زمینهای پدربزرگم بود و من از نوجوانی عاشق اسب تاختن توی دشت بودم.. وقتی وسایلو توی ماشین گذاشتیم و راه افتادیم، مهراد به ذوق و شوقم نگاهی کرد

ادامه مطلب ...

رمان بر دل نشسته پارت ۱۷

۴۴) چمدون و ساکمو بردیم توی اتاق مهمون که قرار شده بود بشه اتاق موقت من.. خودش با شوق و ذوق کمدهای دیواری رو باز میکرد و کمکم میکرد که وسایلمو بذارم توش و مرتب کنم، چیز زیادی نداشتم گفتم _باید یه سر برم خرید چیز زیادی با خودم نیاوردم _میریم _شما دیگه برید شرکت من خودم جابجا میشم _میرم

ادامه مطلب ...

رمان بر دل نشسته پارت ۱۶

۴۱) هیچ کارم ارادی نبود و دنبال دلم کشیده میشدم.. چیزی که در طول سی سال زندگیم هرگز تجربه نکرده بودم.. هنوز سر جام ایستاده بودم و ماتش بودم که آهنگ تموم شد و انگار وجودمو حس کرد.. برگشت طرفم و قلم مو از دستش افتاد، ترسید.. هینی کشید و عقب رفت.. سریع گفتم _بِ..ببخشید ترسوندمتون؟ _واای آقای راستین سکته

ادامه مطلب ...

رمان بر دل نشسته پارت ۱۵

۳۸) فهمید که نمیخوام در موردش صحبت کنم.. داشتم طرح میزدم و فکر میکردم که کاش ازش میپرسیدم شمایی که اینقدر منو سین جیم کردی اصلا خودت چرا تنهایی با این قیافه دخترکشت؟ ولی نمیتونستم بپرسم.. راستی چرا دوست دختر نداشت؟ شایدم داشت! پس کجا بود؟ این که همش با منه.. با این امید که اونم مثل من تنهاست کارمو

ادامه مطلب ...

رمان بر دل نشسته پارت ۱۴

۳۴) نزدیک ماشین که رسیدیم گفت _خوب؟ _هیچی ازم پرسید ترکم یا نه _فقط همین؟ _بله _به اون چه؟ _چه میدونم _مطمئنی فقط همینو گفت؟ _بله رئیس فقط همینو گفت، بریم دیگه من هیجانزده م با حرفم گره ابروهاش باز شد و با لبخند گفت _بریم خودمو به خدا سپردم گفتم _مگه شمام میخواین سوار بشین با من؟ _نمیشه که

ادامه مطلب ...

رمان بر دل نشسته پارت ۱۳

۳۰) مهراد بودن با نفس برام لذتبخش تر از هر چیزی بود.. وقتی برای اولین بار اومد توی خونه م، حضورش بهم آرامش داد.. هیچوقت دوست نداشتم کسی بیاد تو خونه م موندگار بشه و تنهاییمو ازم بگیره.. حتی دوست دخترم اِسین وقتی بعد از یکسال رابطه پیشنهاد داد که بیاد خونه ی من و باهم زندگی کنیم قبول نکردم

ادامه مطلب ...