رمان بر دل نشسته پارت آخر

50 دیدگاه
گیج بودم که گفت _تو این پونزده روز به اندازه شش ماه هروئین ریختم تو خونش.. ولی خیلی سگ جونه هر کی بود سنکوپ میکرد و با لبخند پیروزی پاشد…

رمان بر دل نشسته پارت ۴۱

41 دیدگاه
منو محکم تو بغلش کشید و سرمو بوسید و گفت _شوهرت فدای اون زبون شیرینت بشه دلبر کمی تو بغل هم موندیم و عاشقانه زل زدیم به هم.. به شونه…

رمان بر دل نشسته پارت ۴۰

16 دیدگاه
خرید جهیزیه من مثل برق و باد انجام گرفت چون دقیقا میدونستم چی میخوام و از کجا میتونم پیدا کنم.. وقتی در عرض کمتر از یکهفته همه وسایلمو خریدم یاد…

رمان بر دل نشسته پارت ۳۹

14 دیدگاه
نفس بعد از خواستگاری، بابام گفت که از مهراد خیلی خوشش اومده و عالیه که یک مردی صلابت و اونهمه عشق رو یکجا داشته باشه.. رفتار مثل همیشه پر جذبه…

رمان بر دل نشسته پارت ۳۸

13 دیدگاه
مهراد تازه از بیمارستان مرخص شده بودم و اون دو روزی که بستری بودم برام مثل دو ماه گذشته بود.. از ترسم به نفس زنگ نزده بودم و اونم وقتی…

رمان بر دل نشسته پارت ۳۷

4 دیدگاه
نفس نمایشگاه عالی برگزار شده بود و مهراد برام گزارش زنده تصویری داده بود.. تابلوهامو روی دیوار نمایشگاه نشونم داده بود و هر دومون از دیدنشون احساساتی شده بودیم.. تابلوهایی…

رمان بر دل نشسته پارت ۳۶

44 دیدگاه
لبامو کشید تو دهنش و طولانی و محکم بوسید و بوسید و بوسید.. انگار اونم داشت زجری که تو این دو سه روز کشیده بود رو تلافی میکرد.. وقتی هردومون…

رمان بر دل نشسته پارت ۳۵

8 دیدگاه
از عشق هم مست بودیم.. که با یه تلفن مستی از سرم پرید.. مهراد رفته بود شرکت و من داشتم به گلم آب میدادم که تلفنم زنگ زد، شماره نیوفتاده…

رمان بر دل نشسته پارت ۳۴

به زمان نمایشگاه نزدیک میشدیم.. سه تا تابلو مونده بود تا بشه ده تا.. داشتیم به موضوع تابلو فکر میکردیم که مهراد گفت _یادته وقتی رفتیم پولونزکوی، گفتی دوست داری…

رمان بر دل نشسته پارت ۳۳

10 دیدگاه
۱۱۰) هول شد و گفت _وای مهراد چی میخوای بگی بهشون؟ چه عجله ای داری گفتم _میخوام به مامانم بگم که بالاخره به آرزوش رسید و میخوام ازدواج کنم گوشیمو…

رمان بر دل نشسته پارت ۳۲

16 دیدگاه
فقط شنیدم که زمزمه کرد _سوخت… نفس با دلی پر از کینه به مهراد، رفته بودم به جشن نامزدیش، و با دلی عاشق تر، همراه مهراد از اون خونه خارج…

رمان بر دل نشسته پارت ۳۱

15 دیدگاه
۹۸) وقتی جریان نامزدی رو می شنید، چه میکرد.. بعد از دیشب و اونهمه نزدیکی، چطور میتونستیم از هم جدا بشیم.. با فهمیدن قضیه، چطور میتونستم توی چشماش نگاه کنم،…

رمان بر دل نشسته پارت ۳۰

9 دیدگاه
۹۵) همونطور سر به زیر گفتم _نه، تو برو بخواب _دیگه اینقدر غریبه شدم که بهم نمیگی چرا تو این حالی؟ سرمو آروم تکون دادم به معنی نه.. گفت _میخوای…

رمان بر دل نشسته پارت ۲۹

7 دیدگاه
چیزی نگفتم و روی یه صندلی نشستم بدجوری گیر افتاده بودم، نه راه پس داشتم نه راه پیش.. اگه فقط ملاحظه حال اسین رو میکردم و از ترس روانی شدنش…

رمان بر دل نشسته پارت ۲۸

4 دیدگاه
بعد از اونروز اونم دیگه حرفی نزد، گرفته و سردرگم بود بخاطر تغییر ناگهانی رفتار من.. انگار هر دومون منتظر اتفاقی بودیم، تا اینکه اون اتفاق افتاد و یه روز…