رمان دل دیوانه پسندم پارت آخر
یکم فکر کردم و گفتم : – نمی دونم . تا حالا نداشتم و دربارش هم حرف نزده بودیم . – آهان. روش رو برگردوند. – الان حس می کنی راضی نیستی ؟ – الان مهم نیست چه حسی دارم . – نه بگو. – ولش کن. –
یکم فکر کردم و گفتم : – نمی دونم . تا حالا نداشتم و دربارش هم حرف نزده بودیم . – آهان. روش رو برگردوند. – الان حس می کنی راضی نیستی ؟ – الان مهم نیست چه حسی دارم . – نه بگو. – ولش کن. –
داشتم با قاشق هات چاکلت رو هم می زدم که صدای علی اومد – الان بیست دقیقس داری با اون ور می ری . نمی خوای حرف بزنی دختر؟ نگاش کردم . خیلی حرف تو دلم بود . ولی نمی دونستم چی بگم و از کجا شروع کنم – چرا می خوام
– گریه نکنید زن عمو. بمیرم الهی. – خدا نکنه. -مازیار بر می گرده. و من مطمئنم وقتی برگرده از بلاتکلیفی درتون میاره – چی بگم. امیدوارم. یکم که آروم شد گفت : خب دخترم ببخشید. میون حرفت پریدم. داشتی می گفتی. الان مازیار منو قبول می کنی؟ باز
_از روز بعد چنان تیپی زدم که سابقه نداشت. کلی هم عطر رو خودم خالی کردم. الان یادم میاد خندم میگیره. خلاصه که بازم دیدمش. ولی این بار عزمم رو جزم کردم و سلام کردم. اونم متوجه تغییرم شد. بازم اومد سمتم. ولی این بار گفت شلوغه. بریم جای خلوت. منم
خندید و گفت : خیلی هم مطمئن نباش توی محیط کار خیلی چیزا هست که آدم رو عاصی و خسته می کنه. حتی همین همکار ها. آهی کشیدن و گفتم : درسته می فهمم. رسیدیم توی پارکینگ. گفت : ماشین آوردی؟ _ نه. _ خب خوبه. رفت سمت یه شاسی بلند مشکی
_ نیاز دارم تو خلوت با خودم و زندگیم کنار بیام. برم سر کار. کار رو شروع کنم. وخودمو سرگرم کنم. نمی تونم الان به فرد دیگه ای فکر کنم. زیر لب گفتم : جز مازیار. امیدوار بودم که نشنیده باشن. و خوشبختانه نشنیدن. بابام یکم نصیحتم کرد. وقتی صحبت هامون تموم شد همه
دیگه تصمیم گرفتیم بریم از اتاق بیرون. جلوی در بودیم که گفت : الان چی بهشون بگیم؟ یکم فکر کردم و گفتم : اینکه اینقدر طول کشید می تونه بهونه خوبی باشه واسه اینکه حسابی حرف زدیم و یه تفاهم نرسیدیم. _ شاید. پس بریم ببینیم چی میشه. درو باز کرد و
_ خب… بریم داخل؟ نگاهی بهش انداختم و گفتم : بله بفرمایید. _ اول شما بفرمایید. دیگه تعارف تیکه پاره نکردم و من جلوتر رفتم. رفتم گلا رو گذاشتم توی ظرف آب که خشک نشن به سرعت. بعدشم خواستم بیام که مامانم گفت : دخترم؟ چند تا چایی بریز بیار همیشه از این
یه نگاهی به خودم توی آینه انداختم و رفتم بیرون. مامانم داشت کاراش رو می کرد هنوز خودش آماده نشده بود تا خواست شروع کنه به غر زدن منو دید. وایساد. خوب سر تا پام رو برانداز کرد. انگار نتونست ازم ایراد بگیره. بعد چشم غره رفت و گفت : یه وقت نیای کمکم.
سعی کردم اون شب رو به چیزی فکر نکنم. و فقط کنار مامانم باشم. و لذت ببر م. از زندگی. از بودن. از نفس کشیدن از داشتن خانواده. از هرچی که داشتم. فقط لذت ببرم. همین. چون فکر و خیال زیاد آدم رو پیر می کرد جلوی کار و فعالیت رو می گرفت.
سکوت کردم. ادامه داد : الانم قرار نیست کسی بیاد برت داره ببره. فقط اجازه گرفتن بیان خواستگاری. یکم حرف بزنیم. یه آشنایی صورت بگیره. ته تهش اینه که میگی نمی خوام و می رن _ مامان بببین من همین الانم میگم نمی خوام. حرصش گرفت و گفت : چه زبون نفهمی تو
_ الان که دیگه به ثبات رسیدی. تکلیف زندگیت معلوم شده مدرکت رو گرفتی. داری واسه کار اقدام می کنی. دیگه مشکل چیه الحمدلله که با حال روحیت هم کنار اومدی خواستم بگم نه کنار نیومدم. ولی پشیمون شدم. بهتر بود اونا رو کمتر درگیر کنم. سر تکون دادم. نفس عمیقی کشیدن و
مازیار قبل رفتنش بهم یه پیام داد. و گفت که دیگه داره می ره. دلم خیلی گرفت. نتونستم مقاومت کنم و چیزی نگم. براش نوشتم : مراقب خودت باش. اونم در جواب لبخند و قلب برام فرستاد. خیلی بی قرار شدم. ولی خب درست نبود. بلند شدم رفتم خودمو سرگرم کنم
_ کاش می شد بیشتر پیشم بمونی. _ نمیشه دیگه. باید برم. _ باشه. مراقب خودت باش. خواستم پیاده شم. که یهو سوالی به ذهنم رسید و برگشتم. _ کی می ری؟ _ کجا؟ _ ماموریت؟ یکم مکث کرد و گفت :احتمالا پس فردا. _ چقد طول می کشه؟ _ اصلا
_ ولی الان هم نمی تونم با قطعیت جواب بدم که می تونم باهات ادامه بدم یا نه. همین. چیز بیشتر ازم نخواه. یکم خیره نگاهم کرد. اونقدر نگاهش عمیق بود که معذب شدم. ولی چیزی نگفتم. آخرش خودش دست کشید. معلوم بود کلافس. با نفس عمیق کشیدن سعی داشت کنترلش کنه.