رمان دل دیوانه پسندم پارت 114 - رمان دونی

 

_ نیاز دارم تو خلوت با خودم و زندگیم کنار بیام.

 

برم سر کار.

کار رو شروع کنم. وخودمو سرگرم کنم.

 

نمی تونم الان به فرد دیگه ای فکر کنم.

زیر لب گفتم :

 

جز مازیار.

امیدوار بودم که نشنیده باشن.

 

و خوشبختانه نشنیدن.

بابام یکم نصیحتم کرد.

 

وقتی صحبت هامون تموم شد همه خسته بودیم.

 

خواستم خونه و تمیز کنم که مامانم گفت نمی خواد.

 

فردا انجام می دیم. این شد که شب بخیر گفتم و رفتم توی اتاق.

 

یاد علی افتادم.

تصمیم گرفتم یه پیام بدم و ازش، تشکر کنم.

 

نمی دونم اصلا چی شد که سفره دلم رو واسش باز کردم.

 

یه حس بدی هم داشتم. یعنی اشتباه کردم؟

 

 

 

 

نمی دونم. از یه طرف می گفتم خب من اونو نمی شناختم.

 

نباید اینقدر راحت اعتماد می کردم و سریع شروع می کردم به گفتن همه چی.

 

از یه طرفم میگفتم نه

 

اون که منو درست نمی شناسه

آدم با شخصیتی هم به نظر میومد

 

بعدشم بالا تر از سیاهی که رنگی نیست.

 

مگه چی قراره بشه،. مهم نیست.

 

این شد که بیخیال شدم.

و سعی کردم خیلی بهش فکر نکنم.

 

و فقط بخوابم.

 

البته قبلش به شمارش پیام دادم و تشکر کردم که حرفام رو گوش داد

 

و باهام همکاری کرد

 

ولی دیگه منتظر نشدم جواب بده و خوابیدم.

***

روز بعد ساعت گوشیم زنگ خورد

 

پیامش رو روی گوشیم دیدم.

با چشم نیمه باز خوندمش

 

_ شب تو هم بخیر دلارام.

نه. کاری نکردم.

 

کمترین کاری بود که از دستم بر میومد

 

حالا برای امروز وقت داری بریم بیرون

 

 

 

یه جوری شدم.

حس عجیبی بهم دست داد

 

بیرون؟ یا یه پسر غریبه؟

 

درست بود؟ اول صبر کردم یکم خوابم بپره.

 

وقتی که مغزم سر جاش قرار گرفت بهش فکر کردم.

 

غلط بود یا درست؟

نمی دونم.

 

نمی دونستم. خب قطعا قرار نبود خطایی کنم.

 

فقط نهایتا صحبت می کردیم درباره مشکلات.

 

ولی به این فکر کردم که اگه مازیار بود این کارو می کرد.

 

یا ازین کار خوشش میومد

 

قطعا نه. ولی خودم رو قانع کردم و گفتم :

 

الان مازیار نیست.

و من حق دارم که دوست اجتماعی داشته باشم.

 

تو اون مدت حتی یه دوست مورد اعتماد نبود که باهاش درد و دل کنم

 

خطایی هم نمی کنم.

تو اون لحظه هم هیچ تعهدی به مازیار نداشتم

 

زندگی خودم بود.

ولی خب می دونستم چی کار کنم

 

که زیاده روی نشه.

 

 

 

جواب پیامش رو دادم و گفتم :

سلام. صبح بخیر.

 

مشکلی نیست. کجا ببینیم همو؟

 

بهم آدرس یه جایی رو داد که می شناختم.

 

گفت برم اونجا از اونجا با هم بریم.

ساعت چهار عصر قرار گذاشتیم.

 

مخالفتی نکردم.

 

بلند شدم رفتم یه دوش گرفتم.

 

بعد توی کار های خونه یکم به مامانم کمک کردم.

 

اینقدر اون اواخر سرم تو کار خودم بود و کمکی نمی کردم که تعجب کرده بود.

 

بابامم مثل همیشه رفته بود دنبال کار.

 

تا ظهر به کار های عقب افتادم رسیدم.

 

و میشه گفت نسبت به روز های قبل کمتر به مازیار فکر کردم.

 

ظهر هم حاضر شدم.

و زدم بیرون

 

چون نمی خواستم ماشین ببرم یکم طول می کشید تا برسم.

 

نزدیک های چهار بود که رسیدم سر همون چهار راهی که گفته بود.

 

بهش زنگ زدم ببینم کجاست.

 

 

 

_ الو؟

_ الو سلام..

 

_ سلام خوبی؟

_ ممنون. شما کجایید؟

 

_ راحت صحبت کن.

رسمی زیاد جالب نیست.

 

_ باشه. کجایی؟

_ شرکت.

خودت کجایی؟

 

_ همون جایی که گفتی بیام.

_ سر خیابونی الان؟

_ آره.

 

_یه لحظه. … دارم از پنجره می بینمت.

 

این ساختمون بلنده رو می بینی؟ تمام مشکی؟

 

_ آره آره دیدمش.

اونو بیا داخل.

طبقه هفدهم.

 

بگو با آقای صدیقی قرار داشتم.

بیا اتاقم از اینجا با هم بریم.

 

_ باشه. الان میام.

گوشی رو قطع کردم و راه افتادم سمت ساختمون.

 

و عجب ساختمونی هم بود.

 

خیلی شیک و با کلاس.

رفتم به همونجایی که گفت.

 

منشی جلوم رو گرفت.

گفتم با صدیقی کرد داشتم.

 

 

 

منو هدایت کرد سمت اتاقش.

 

پشت میز نشسته بود.

با ورود من لبخند زد و بلند شد.

 

منشی گفت :

اقای صدوقی، گفتن با شما قرار داشتن.

 

_ ممنون.

بله.

بفرمایید شما.

 

سری تکون داد و رفت.

_ سلام. خوش اومدی.

 

_ ممنون.

_ بیا بشین.

_ مگه نمی ریم.

 

_ چرا یه چند دقیقه دیگه می ریم.

 

رفتم جلو. همینطور که این طرف و اون طرف رو نگاه می کردم گفتم :

 

چه جای با کلاسی.

 

خندید و گفت :

پسندیدی؟

_ میشه گفت آره.

 

_ خب خداروشکر

_ اینجا مال خودته؟

 

_ نه. ولی به زودی قراره نصفش رو شریک شم.

 

_ چقد خفن.

_ آره. امیدوارم که برنامه ریزی هام درست پیش بره.

 

_ ان‌شاءاللَّه درست میشه.

_ خب. خودت چطوری؟

 

_ میشه گفت خوب.‌

 

 

 

_ خوب نباش.

 

با تعجب نگاهش کردم.

گفت :

عالی باش.

 

لبخند زدم.

_ اها. از اون لحاظ.

 

خندید و جیزی نگفت.

وسایلش رو جمع کرد.

 

بلند شد و با هم رفتیم بیرون.

 

توی راهرو یکی از همکار های مردش ما رو که با هم دید گفت :

 

به به. مبارکه.

خبریه مهندس؟

 

علی گفت :

نه خبری نیست.

دوستم هستن.

 

دلارام.

_خوشبختم دلارام خانم.

محمدم

 

_منم همینطور.

علی گفت :

برو سر کارت کم فضولی کن.

 

ما هم می ریم.

_ برید خوش بگذره.

 

با شیطنت جملش رو گفت

علی هم گفت :

تو هیچ وقت آدم نمیشی.

 

با هم سوار آسانسور شدیم.

 

گفتم :با همچین همکار هایی آدم اصلا خسته نمیشه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان رثا pdf از زهرا ارجمند نیا و دریا دلنواز

  خلاصه رمان:     امیرعباس سلطانی، تولیدکننده ی جوانیست که کارگاه شمع سازی کوچکی را اداره می کند، پسری که از گذشته، نقطه های تاریک و دردناکی را با خود حمل می کند و قسمت هایی از وجودش، درگیر سیاهی غمی بزرگ است. در مقابل او، پروانه حقی، استاد دانشگاه، دختری محکم، جسور و معتقد وجود دارد که بین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تیغ نگاه به صورت pdf کامل از نیلا محمدی

        خلاصه رمان:   دختری که توی خاندان بزرگی بزرگ شده و وقتی بچه بوده بابای دختره به مادر پسرعموش تجاوز میکنه و مادر پسره خودکشی میکنه بابای دختره هم میوفته زندان و پدربزرگشون برای صلح میاد این دوتا رو به عقد هم درمیاره و پسره رو میفرسته خارج تا از این جریانات دور باشه بعد بیست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سیطره ستارگان به صورت pdf کامل از فاطمه حداد

          خلاصه رمان :   نور چشمامو زد و پلکهام به هم خورد.اخ!!!از درد دوباره چشمامو بستم. لعنت به هر چی شب بیداریه بالخره یه روز در اثر این شب بیداری ها کور میشم. صدای مامانم توی گوشم پیچید – پسرم تو بالخره یه روز کور میشی دیر و زود داره سوخت و سوز نداره .

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شب از ستاره ها تنها تر است به صورت pdf کامل از شیرین نورنژاد

            خلاصه رمان :   مقدمه طرفِ ما شب نیست صدا با سکوت آشتی نمی‌کند کلمات انتظار می‌کشند من با تو تنها نیستم، هیچ‌کس با هیچ‌کس تنها نیست شب از ستاره‌ها تنهاتر است… طرفِ ما شب نیست چخماق‌ها کنارِ فتیله بی‌طاقتند خشمِ کوچه در مُشتِ توست در لبانِ تو، شعرِ روشن صیقل می‌خورد من تو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به نام زن

    خلاصه رمان :       به نام زن داستان زندگی مادر جوانی به نام ماهور است که در پی درآمد بیشتر برای گذران زندگی خود و دختر بیست ساله‌اش در یک هتل در مشهد به عنوان نیروی خدمات استخدام می شود. شروع ماجرای احساسی ماهور همزمان با آن‌چه در هتل به عنوان خدمات به مسافران خارجی عرضه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان برگریزان به صورت pdf کامل

    خلاصه رمان : سحر پدرش رو از دست داده و نامادریش به دروغ و با دغل بازی تمام ارثیه پدریش سحر رو بنام خودش میزنه و اونو کلفت خونه ش میکنه. با ورود فرهاد …   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 3.6 / 5.

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
1 سال قبل

سلام فاطی جون خوبی
این رمان ادامش چی شد

M.star
M.star
1 سال قبل

بقیش چییییییی شددددد پسسس

zizi
zizi
1 سال قبل

نویسنده مرده؟😒

nah
nah
1 سال قبل

واقعا که

هانی
هانی
1 سال قبل

خیلی رمانت مسخره و پیش پا افتادس خسته نباشی مازیار تو فکرمه ولی تا حالا دوست اجتماعی نداشتم از اولشم رمانت اینطوری بود داستان با عقل جور درنمیاد 😏

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x