رمان سال بد پارت 100
لیوان را باز هم بالا گرفت و آخرین جرعه ی نوشیدنی را خورد … . چشم هایش بسته بود و غرق در تنهایی خودش … تصویر چهره ی آیدا را پشت پلک هایش تصور کرد ! … آن صورت مثل ماه ! … چشم های درشت و سیاه … بینی سر بالای کوچک …
لیوان را باز هم بالا گرفت و آخرین جرعه ی نوشیدنی را خورد … . چشم هایش بسته بود و غرق در تنهایی خودش … تصویر چهره ی آیدا را پشت پلک هایش تصور کرد ! … آن صورت مثل ماه ! … چشم های درشت و سیاه … بینی سر بالای کوچک …
آیدا نفسی گرفت … بعد دو بطری آبمیوه ی خنک از بین خریدها بیرون کشید و یکی از آن ها را به شهاب داد . شهاب بطری خنک را بین انگشتانش چرخاند … و بعد بلاخره لبخندی زد . – ولی دلم تنگ شده بود برای شهاب جان گفتنت ! خیلی وقت بود بهم
قلبش تند و بی امان تپیدن گرفت … جریان نفسش عمیق شد ! تمام پنج روز گذشته را از آیدا فاصله گرفته بود ! … فاصله گرفته بود … چون نمی دانست باید به او چه بگوید ! در شرایطی که داشتند حس می کرد هر کاری و هر سخنی اشتباه است . اما بیشتر
از دیدنش آن طور بی خبر و ناگهانی … چنان هاج و واج مانده بودم که برای چند لحظه ای هیچ عکس العملی نتوانستم نشان بدهم ! فقط نرم پلک زدم و او … او خیلی راحت تکیه زد به پشتی صندلی و نگاه سر بالا و عجیبی به من انداخت ! – حداقل یک ربعه که ایستادم و
**** مدادِ چشم مشکی را روی میز آرایشم برگرداندم و مقنعه ام را روی موهایم مرتب کردم . از آینه رو برگرداندم و بعد از برداشتن کیفم … از اتاقم خارج شدم . بابا اکبر زودتر از من بیدار شده بود … با بیژامه ی راحتی نشسته بود روی مبل و در موبایلش، چیزی را
شهاب خونابه ی دهانش را با زجر فرو بلعید … و بعد آهسته و عصبی شروع کرد به خندیدن . چقدر بدبخت شده بود که حتی ساسان به حالش ترحم می کرد ! به چه روزی افتاده بود که حتی این ناآدم برایش دل می سوزاند ! – رئیستون ! … رئیستون چه گهیه
دیگر واقعاً داشت اشکم در می آمد . نفس عمیقی کشیدم و بعد از اتاق خارج شدم . در حیاط شاید راحت تر می توانستیم حرف بزنیم . آستین پیراهنش را گرفتم و او را همراه خودم کشیدم انتهای حیاط . نشستم روی لبه ی باغچه … و شهاب هم روی زمین نشست . تکیه زد به
با تمام وجود عربده کشید … و من ناباورانه لبخند زدم … . – من تو رو از دهن شیر کشیدم بیرون ! نفسی گرفتم … و باز گفتم : – من تو رو نجات دادم شهاب ! در قلبم انگار کسی پتک آهنگری می کوبید . از روی تخت برخاستم
نفس آیدا حبس شد در قفسه ی سینه اش … به سرعت برگشت و به پشت سرش نگاه کرد . عماد کاملاً راحت روی صندلی اش نشسته بود … کف دست راستش روی سطح میز قرار داشت و دست چپش را انداخته بود روی تکیه گاهِ صندلی . – هدیه ؟ چه هدیه ای ؟!
نگاه تهدید آمیزش را بین همه چرخاند … با جدی ترین لحنی که از خود سراغ داشت ، گفت : – امروز روزِ خوشتون بود که بی خیالتون شدم ! دوباره بشنوم در مورد زندگی خصوصیِ من حرفی زدین و نظری دادین … همه تون رو به چهار میخ می کشم ! مفهومه ؟! و بعد
همه بی اختیار یک قدم به عقب برداشتند . عماد سرش با آن اسلحه گرم بود و مشغول بررسی اش . ساسان با تمام شهامتش کنار او ایستاده بود و سعی داشت حرفی بزند تا او را آرام کند . – آقا … این مشتبا زر می زنه ! خودش عین سگ مخفی کاری میکنه
*** چند دقیقه ای می شد که روبروی باشگاه بدنسازی ایستاده بودم … دو دل از اینکه داخل بروم یا نروم . در دل خدا خدا می کردم سر و کله ی مجتبی پیدا شود و بتوانم با او صحبت کنم . ولی خبری از مجتبی نشد … و من هم دو دلی را کنار
مجتبی لخ لخ کنان پیش رفت و بعد کنار او ، کف زمین نشست . پرسید : – زخمات بهتره ؟ … پلکت که اذیت نمی کنه ؟ شهاب دستش را کشید روی پلک چپش که در اثر مشت و مال روز اول پاره شده بود … ولی بعد عماد لطف کرد و دکتری فرستاد برایش . بی حوصله
با صدایی رمق باخته سعی کردم توضیح بدهم : – می دونم خیلی کمه ، ولی … نگاهم کرد … باز همان لبخندِ نصفه نیمه ی عجیب گوشه ی لب هایش خودنمایی می کرد : – بازم مثل همیشه منو غافلگیر کردی مو آبی ! اصلاً انتظار نداشتم که حتی دنبالِ جور کردن پول بیفتی ! نفس لرزانی کشیدم
دست هایم فرو افتاد کنار تنم … همینطور بی حرکت باقی ماندم ! نمی دانستم باید چکار کنم ! … حس مهره ای وسط صفحه ی شطرنج را داشتم که نمی توانستم تصمیم بگیرم به کدام سو حرکت کنم ! هر حرکت اشتباهی کیش و ماتم می کرد ! … مجتبی باز هم گوشه ی آستینم