رمان سال بد پارت 95 - رمان دونی

 

 

 

 

شهاب خونابه ی دهانش را با زجر فرو بلعید … و بعد آهسته و عصبی شروع کرد به خندیدن .

 

چقدر بدبخت شده بود که حتی ساسان به حالش ترحم می کرد ! به چه روزی افتاده بود که حتی این ناآدم برایش دل می سوزاند !

 

– رئیستون ! … رئیستون چه گهیه مگه ؟ … هی می گید رئیس رئیس ! …

 

فشار دردناک روی دست هایش بیشتر شد … و ساسان با نگاهی برزخی به او توپید :

 

– گِل بگیر درِ گاله ات رو ! میام میرینم بهتا !

 

– رئیستون خیلی گردنش کلفته ؟! … خودشو قایم کرده پشت دیوارای خونه اش ! … پشت شما پشمکا ! … خودشم می دونه بدون این چیزا هیچی نیست !

 

سر بالا گرفت و نگاهش را حواله ی ساسان کرد :

 

– چرا نمیاد رو در رو حرف بزنیم ؟ … این رییسِ ک…س کشِ بی دل و جراتتون !

 

از شکاف پلک هایش نگاهی زهر آگین و متنفر ساطع می شد ! لذت برده بود از اینکه به عماد شاهید توهین کرده بود ! … به مرد مقدسِ این آدم ها ! … طعم شیرینی زیر زبانش پیچیده بود .

 

نگاه ساسان حالتی ناباور گرفت … انگار چیزی که شنیده بود را باور نمی کرد ! … کِی آدمی اینقدر گستاخ می شد که به عماد شاهید فحاشی کند ؟! …

 

بعد ناگهان خشم دوید در چشم هایش … دستش مشت شد .

 

– چه زری زدی مرتیکه ؟!

 

و خواست حمله کند به سمت شهاب … اما با صدای تیک خفیفی …

 

نگاه همه به پشت سر برگشت … . دربِ سفید خانه باز شده بود ! انگار عماد همه ی آن ها را به داخل خانه فرا خوانده بود !

 

ساسان از خشم تند نفس می کشید … با سرش به دیگران علامتی داد :

 

– تنِ لشش رو بکشید داخل ! امشب قربونی داریم انگار !

 

 

 

♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_505

 

شهاب می خواست روی پاهایش بایستد، ولی فشار دست دیگران به بازوها و گردنش او را روی زمین میخکوب کرده بود .

 

تقریباً روی زمین کشیده می شد، وقتی پا درون ملک شاهید گذاشت … .

 

عماد آن سوی استخر ایستاده بود . روبدوشامبر سیاه رنگش را به تن داشت و با موهای بهم ریخته و شلوغ … معلوم بود سر و صداها او را بد خواب کرده بود !

 

– معلوم هست دارید چه غلطی می کنید ؟! … این وقت شب جلوی در خونه ی من …

 

و نگاهِ عبوس و معنادارش  از همان فاصله میخکوب چشم های شهاب شد … .

 

شهاب روی زانوهایش افتاده بود … اما با چنان نفرتِ تپنده و گرمی به او نگاه می کرد که هرگز به هیچ کسی اینطور نگاه نکرده بود !

 

 

انگار در نگاهش خنجری نهفته بود … عماد برق فولادِ خنجر را می توانست ببیند … .

 

– فکر می کردم دیگه جلوی چشمام سبز نمی شی !

 

شهاب خندید … خفه و هیستریک .

 

– کور خوندی عماد خان ! از این به بعد همیشه جلوی چشماتم ! … قراره وقتی بمیری با من چشم توی چشم باشی !

 

ضربه ای دردناک به ران پایش وارد شد … و صدای تشر ساسان …

 

– دِ گوه نخور بچه مزلف ! کار میدم دستت ها !

 

اما عماد مات شد … .

 

مات شد، چون انتظار این حرف را از شهاب نداشت ! … انتظار این جسارت … این بی باکی را از او نداشت !

 

برای لحظاتی سکوت بین آن ها برقرار بود ! تنها صدای پارس سگ ها به گوش می رسید … و عکسِ تکه پاره ی ماه که درون آب های استخر می رقصید … .

 

بعد عماد دستور داد :

 

– بیا جلو !

 

 

 

 

♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_506

 

 

ساسان به خیال گوشمالیِ شهاب خبیثانه خندید و به دیگران علامت داد شهاب را جلو ببرند .

 

از پُل چوبی که از روی استخر بزرگ رد می شد، عبور کردند …

 

ساسان با سرخوشی گفت :

 

– شما لب تر کن رئیس ! بگو گوشتش رو فیله می خوای یا آبگوشتی ؟!

 

وحشت در نگاه مجتبی دوید … اما قبل از اینکه حرفی بزند، عماد بی حوصله به ساسان توپید :

 

– چی داری میگی ؟! … خال روی این پسره بیفته، من باید جواب گوی صاحابش باشم !

 

خون شهاب سوخت از فرط غیرت … می دانست منظور عماد از صاحبش کیست ! فکر اینکه عماد او را زنده نگه داشته، چون شیفته ی نامزدش شده … او را خفه می کرد !

 

ساسان غافلگیر شده پلک زد :

 

– خب … چیزه ! باشه، ولی …

 

می خواست به عماد یادآوری کند که شهاب به او فحاشی کرده … اما عماد باز به او مهلت صحبت نداد :

 

– باشه که باشه ! من امشب میگرنِ گهم زده بالا، اصلاً اخلاق ندارم … برای همین ممنون میشم صدای انکر الاصواتت رو قطع کنی !

 

ساسان کف دستش را به نشانه ی سکوت روی لب هایش کوبید ‌. عماد نفس عمیقی گرفت و جلو رفت … روی یکی از صندلی های کنار استخر نشست .

 

– من سرِ شب حالم خوش نبود … کمی مست کردم ! نمی دونم این چیزی که می بینم توهمه … یا تو واقعاً پا شدی اومدی در خونه ی من عربده کشی ! …

 

به شهاب اشاره کرد … و بعد آهسته خندید :

 

– ولی جداً آفرین ! … آفرین به دل و جراتت !

 

و کف دست هایش را به حالتِ نمایشی سه بار بهم کوبید … .

 

 

 

♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_507

 

شهاب هنوز در سکوت نگاهش می کرد … عماد پای راستش را روی پای چپش انداخت و پرسید :

 

– خب … حالا چی می خوای ؟ … برای چی اومدی ؟

 

شهاب پوزخندی زد :

 

– بگو دستامو ول کنن … تا بگم چی میخوام !

 

عماد خندید … .

 

– شاخ شدی شهاب ؟ … شاخ بازی در میاری واسه من ؟!

 

چیزی در لحنش بود … تهدیدِ سردی ! … مجتبی خواست چیزی بگوید :

 

– آقا …

 

کف دست عماد به نشانه ی سکوت بالا رفت … .

 

– تو خفه شو مجتبی ! … همه تون تا اطلاع ثانوی خفه بشید !

 

و بعد ادامه داد :

 

– دستای این بچه خوشگلو ول کنید ببینم می خواد چیکار کنه !

 

دست های شهاب رها شدند … و بعد با علامت سرِ عماد همه چند قدمی از ان ها فاصله گرفتند . عماد گفت :

 

– حالا بگو چی میخوای !

 

شهاب برای لحظاتی سکوت کرد . چیزی در درونش شروع به ریزش کرده بود . مانند ریزش آهسته ی برف ها از قله ی کوه که سرانجام به بهمنی هولناک ختم می شد … .

 

– آیدا …

 

مکثی میان کلماتش افتاد . هیچوقت تصور نمی کرد روزی برسد که در مورد آیدایش با این مرد صحبت کند … .

 

– بین تو و آیدا چی گذشته ؟ …

 

 

 

♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_508

 

برقی قدرتمند در چشم های عماد درخشیدن گرفت .

 

– جان ؟!

 

– تو و آیدا همدیگه رو دیدین ! مگه نه ؟

 

– چرا از خودش نمی پرسی ؟!

 

– دارم از تو می پرسم ! … تو باید بگی !

 

– هر چی صلاح بدونه خودش بهت میگه !

 

شقیقه های شهاب تیر کشید … عماد داشت تحریکش می کرد ! … می فهمید … داشت تحریکش می کرد تا دیوانه شود !

 

– من هر چی آیدا بگه تایید می کنم !

 

– یک بار دیگه … فقط یک بار دیگه اسمشو بیار تا …

 

با تمام نفرتش دندان قروچه ای کرد … . عماد پوزخندی زد :

 

– خیلی داری تهدید میکنی شهاب ! حواست هست ؟! …

 

ریزشِ برف در درون شهاب بیشتر شد … . عماد ادامه داد :

 

– من یه اخلاقِ بدی دارم … وقتی کسی تهدیدم میکنه باید حتماً بگا…مش !

 

شهاب نفس تندی کشید … حتی خواست به سمت عماد حمله کند … .

 

عماد گفت :

 

– اگه الان کارت ندارم و به غلط کردن نمیندازمت … به خاطرِ دل آیداست ! … نمی خوام آیدا بیشتر از این به خاطر تویِ مادر اشتراکی اشک بریزه !

 

مکثی کرد … باز گفت :

 

– اوه … بازم گفتم آیدا ! … متاسفانه عادت کردم اسمشو تکرار کنم و خب می دونی دیگه … ترک عادت موجب مرضه !

 

کمی خم شد روی زانویش و با آن نگاهِ عمیق و تاریک … ادامه داد :

 

– پس یه کاری کنیم شهاب ! … از این به بعد تو اسمشو به دهنت نیار !

 

 

 

♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_509

 

 

روی “تو” تاکید کرد و منتظر واکنشِ تند شهاب …

 

اما شهاب هیچ حرکتی نکرد … نه حتی پلک زد ! نه حتی نفس کشید ! انگار در همان حالت با چشم های باز به خواب رفته بود یا حتی بدتر … مُرده بود !

 

عماد نگاه کرد به حالت مات و مبهوت او … و بعد بی اختیار خندید .

 

– قیافه ات رو … پسر ! … واقعاً چی داری که آیدا اینقدر پیگیرته ؟! … بعضی وقتا از منطق این زنا اصلاً سر در نمیارم !

 

سرش را به افسوس تکان داد و بعد دست دراز کرد … از درون جعبه ی فلزی روی میز، سیگاری برداشت . همانطور که با سیگار میان انگشتانش بازی می کرد، ادامه داد :

 

– بهر حال … اینو بدون که زندگیتو مدیونشی ! هر نفسی که می کشی از صدقه سر آیداست ! … پس حواست باشه ! براش سگِ خوبی باش ! حوصله اش رو سر نبر ! حوصله اش رو سر ببری … بد میشه ! … و یک چیز دیگه …

 

مکثی کرد میان کلامش … فندکِ زیپو را چند بار جرقه زد و چون روشن نشد … آن را روی میز انداخت . بعد از جا برخاست … .

 

قدم برداشت به سمت شهاب … فاصله ی بینشان را طی کرد . درست سینه به سینه اش ایستاد .

 

– می دونم تخمش رو نداری، ولی جهت یادآوری میگم … از این به بعد دست به آیدا نمی زنی !

 

لحنی شبیه سلاخ ها داشت … در چشم های تیره اش برقی نامقدس سوسو می زد … .

 

– خیال نکن ولش کردم به امانِ خدا ! … حواسم بهش هست ! … تو هم حواست باشه … نوک انگشتت بهش بخوره … جوری هیکلِ نحست رو روانه ی فاضلاب میکنم … که هر کسی هر جای این شهر بشاشه، یاد صورت تو بیفته !

 

فک زیرین شهاب تکان خورد و هم زمان پلکی زد … از آن حالتِ مرده وار خارج شد .

 

– یک بویی میدی !

 

نفسی کشید و رد نامرئی عطری را مظنونانه در فضا دنبال کرد … .

 

– این ادکلن … این از بدنِ توئه ؟!

 

 

 

♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_510

 

حالتی ناباور در چشم های عماد شکل گرفت که خیلی زود به ریشخند تبدیل شد . گفت:

 

– کرید اونتوسه ! خوشت اومد ازش ؟!

 

سرش را نزدیک تر برد … با لحنی که انگار میخواست رازی فاش کند، ادامه داد :

 

– مثل کندوی عسل که زنبورا رو به خودش جذب میکنه … زنا رو می کشونه طرفت ! من امتحان کردم ! …

 

باز آن ریشخند تحقیر آمیزش را تکرار کرد … و بعد به سرعت از شهاب رو چرخاند و دور شد .

 

دنیا جلوی چشم های شهاب لرزید و نفسش … . دست هایش را مشت کرد و پلک هایش را روی هم فشرد … .

 

نبض دیوانه واری در شقیقه هایش می کوبید . صدای عماد را شنید که از دیگران می خواست برای سیگارش فندک بیاورند … و بعد شهاب دیگر نفهمید چه شد … .

 

حمله کرد به طرف عماد … حمله کرد تا گردنش را بشکند … . گردنِ مردی که آنقدر گستاخ بود … که به او هشدار می داد به آیدایش دست نزند ! …

 

صدای فریاد بلندِ مجتبی را پشت سرش شنید … و عماد که چرخید به سمت او و به حالت غافلگیرانه نگاه کرد … .

 

و درست لحظه ی آخر دستی از پشت دور گردنش حلقه شد و او را نقش زمین کرد … درست لحظه ای که تا خرخره ی عماد شاهید به اندازه ی یک قدم فاصله داشت … .

 

درد بود و نفرت … و آتش نامرئیِ غیرت که داشت او را می سوزاند . دست هایی پر خشونت که می خواستند او را شکنجه کنند … و صدای تشر عماد که باز تاکید داشت نباید خال بر بدنش بیفتد … .

 

به خود که آمد … جایی بسیار دور از خانه ی عماد روی زمین افتاده بود . کتک نخورده بود … اما سنگینی روحش هزار برابر شده بود !

 

همان جا کف زمین دراز کشید … نگاه دوخت به قرص ماه در آسمان … .

 

***

 

 

♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 97

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان خاطره سازی

    خلاصه رمان:         جانان دختریِ که رابطه خوبی با خواهر وبرادر ناتنی اش نداره و همش درگیر مشکلات اوناس,روزی که با خواهرناتنی اش آذر به مسابقه رالی غیرقانونی میره بعد سالها با امید(نامزدِ سابقِ دوستش) رودررو میشه ,امید بخاطر گذشته اش( پدر جانان باعث ریختن ابرویِ امید و بهم خوردنِ نامزدیش شده) از پدرِ جانان

جهت دانلود کلیک کنید
رمان اشرافی شیطون بلا

  دانلود رمان اشرافی شیطون بلا خلاصه : داستان درباره ی دختریه که خیلی شیطونه.اما خانواده ی اشرافی داره.توی خونه باید مثل اشرافیا رفتار کنه.اما بیرون از خونه میشه همون دختر شیطون.سعی میکنه سوتی نده تا عمش متوجه نشه که نمیتونه اشرافی رفتارکنه.همیشه از مهمونیای خانوادگی فرار میکنه.اما توی یکی از مهمونی ها مجبور به شرکت کردن میشه و سوتی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ارباب زاده به صورت pdf کامل از الهام فعله گری

        خلاصه رمان :   صبح یکی از روزهای اواخر تابستان بود. عمارت میان درختان سرسبز مثل یک بنای رویایی در بهشت میماند که در یکی از بزرگترین اتاقهای آن، مرد با ابهت و تنومندی با بیقراری قدم میزد. عاقبت طاقت نیاورد و با صدای بلندی گفت: مهتاج… مهتاج! زنی مسن با لباسهایی گرانقیمت جلو امد: بله

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ضماد

    خلاصه رمان:         نبات ملک زاده،دختر ۲۰ساله مهربونی که در روستایی قدیمی بزرگ شده و جز معدود آدم های روستاهست که برای ادامه تحصیل به شهر رفته است. خاقان ،فرزند ارشد مرحوم جهانگیر ایزدی. مردی بسیار جذاب و مغرور و تلخ! خاقان بعد از مرگ برادر و همسربرادرش، مجرم را به زندان انداخته و فرزند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ناگفته ها pdf از بهاره حسنی

  خلاصه رمان :           داستان در مورد دختر جوانی به اسم نازلی کسروی است که بعد از فوت مادربزرگ و بعد از سالها دور به ایران برمیگردد، آشنایی او با جوانی در هواپیما و در مورد زندگی خود، این داستان را شکل می دهد …   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روزگار جوانی

    خلاصه رمان :   _وایسا وایسا، تا گفتم بریز. پونه: بخدا سه میشه، من گردن نمیگیرم، چوب خطم پره. _زر نزن دیگه، نهایتش فهمیدن میندازی گردن عاطی. عاطفه: من چرا؟ _غیر تو، از این کلاس کی تا حالا دفتر نرفته؟ مثل گربه ی شرک نگاهش کردم تا نه نیاره. _جون رز عاطییی! ببین من حال این رو نگرفتم

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رها
رها
2 ماه قبل

پارت جدید نداریم!؟

نازنین
نازنین
2 ماه قبل

وای بمیرم😭😭😭😭

همتا
همتا
2 ماه قبل

دلم فقط و فقط برای شهاب میسوزه

Bahareh
Bahareh
2 ماه قبل

خدا لعنت کنه عماد چقدر کثیف و پسته نامرد و عوضی خدا کنه آیدا هیچوقت سمتش نره.

h.H
h.H
2 ماه قبل

عالی بود بینظیر بود این رمان یه لول دیگست

خواننده رمان
خواننده رمان
2 ماه قبل

خدا لعنتت کنه عماد که با غیرت شهاب اینجوری بازی میکنی جوری وانمود میکنه که شهاب فکر کنه آیدا جذبش شده

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x