رمان سال بد پارت 100 - رمان دونی

 

 

 

 

لیوان را باز هم بالا گرفت و آخرین جرعه ی نوشیدنی را خورد … .

 

چشم هایش بسته بود و غرق در تنهایی خودش … تصویر چهره ی آیدا را پشت پلک هایش تصور کرد ! …

 

آن صورت مثل ماه ! … چشم های درشت و سیاه … بینی سر بالای کوچک … لب های لجبازش ! … و موهایش ! موهایش ! … امان از موهایش ! …

 

دستش را بالا برد و انگشتانش را تکان داد … انگار داشت مخلوقی نامرئی نوازش می کرد ! … آدمی که هیچ چشمی قادر به دیدنش نبود، به جز چشم های او !

 

تصور کرد او را روبروی خود دارد … و موهایش را از مقابل صورتش پس می زند ! …

 

در حالِ سکر آور خود بود … که دستی سبک روی شانه اش نشست … .

 

– ببین کی اینجا حوصله اش سر رفته ! …

 

صدای یک زن ! …

 

عماد ناگهان چشم باز کرد و گیج از رویایی که داشت … دست زنی را دید که نوازش وار از شانه اش پایین تر لغزید و روی تخت سینه اش سُر خورد … ناخن های بلند و تیزش را دید … و بوی بدنش را نزدیک خود احساس کرد … .

 

– مگه من مُرده باشم که رئیس حوصله اش سر بره !

 

لحن داغ و اغواگرش …

 

بی واکنشیِ عماد باعث شد زنی دیگر ترغیب شود به او نزدیک شود … .

 

– تو لب تر کن فقط … ببین برات چیکار می کنیم ! … همین جا لم بده فقط …

 

زن سوم هم ملحق شد … .

 

عماد سخت و دردناک نفس می کشید . چند بار پشت سر هم پلک زد تا موقعیت را درک کند . بعد بلاخره لیوان را روی کانتر گذاشت و به آهستگی به پشت سر چرخید … .

 

سه زن مقابلش بودند … یکی با موهای سرخ … یکی با موهای بلوند … یکی با موهای مشکی … .

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_537

 

 

عماد به آن ها نگاه کرد … و فقط نگاه کرد . این برایش یک مدل ناباوری بود ! چرا دیگر هیچ احساسی را زیر پوستش زنده نمی کردند ؟ …

 

زن مو سرخ به خود جرات داد و روی زانوی او نشست … دستش لغزید روی شانه ی عماد … .

 

– منو یادت مونده ؟ … یک بار منو بردی خونه ات …

 

دهانش را به گوش عماد چسباند … .

 

– ازم خوشت اومده بود !

 

نوک انگشتان عماد روی تخت سینه ی مو سرخ نشست و بی هیچ احساسی او را به عقب هل داد … .

 

مو سرخ کمی دیر به دست و پا افتاد … با آن کفش های پاشنه بلند نقش زمین شد ! … نگاهش متحیر ماند روی عماد … . عماد پلک زد … دستور داد :

 

– زانو بزن !

 

عصب های صورتش خشک و سنگی به نظر می رسید ‌. دست هایش را مقابل سینه اش درهم گره زد و به مو مشکی نگاه کرد :

 

– و تو !

 

و بعد مو بلوند …

 

– و تو !

 

می دانست به آن زن ها هیچ توهینی بر نمی خورد … همین انتظار را داشت ! … و چنین شد !

 

بازی جدیدی بود که شروع کرده بود ! … زن ها با اشتیاق با او همدست شدند ! … هر سه زانو زدند در برابر او و با چشم هایی براق و منتظر …

 

عماد اما سرد نگاهشان می کرد … .

 

– اینطوری نه ! … کف دستاتونو بذارید زمین ! … برام دُم تکون بدین ! … سگ نیستین مگه ؟!

 

باز دستوراتش مو به مو اجرا شد … و نگاه عماد سردتر … .

 

پنجه ی کفش ورنیِ سیاهش را زیر چانه ی دختر مو بلوند گذاشت و سرش را کمی بالاتر گرفت .

 

– هر چی بگم انجام می دین ، مگه نه ؟ … هر کاری بگم می کنین !

 

مو بلوند چشم هایش خمار شد … صورتش را با هوسی زنانه به پارچه ی شلوار مشکی او مالید … .

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_538

 

 

حالت سرد و بی احساسِ نگاه عماد …

 

چرا دیگر حوصله ی این چیزها را نداشت ؟ چرا دیگر تماشای این زن ها او را به اشتیاق نمی آورد ؟ … دیگر حوصله نداشت با آن ها سر و کله بزند ! … حتی برای بازی دادنشان … برای تحقیر کردنشان … دیگر دل و دماغی برایش باقی نمانده بود !

 

نفس سردی گرفت و پایش را عقب کشید .

 

– حال بهم زنید ! … دارید حالمو بهم می زنید !

 

تمام اشتیاق زن ها در نگاهشان ماسید … سر جا منجمد شدند !

 

عماد دیگر تحمل حضور در آن شلوغی را نداشت … درد در شقیقه هایش نبض می زد و بعید نبود باز هم با یک حمله ی میگرنی دیگر او را به زانو در بیاورد ! …

 

از پشت بار برخاست و از کنار آن زن ها عبور کرد … همه چیز را پشت سر گذاشت و باز هم برگشت به سمت آسانسور .

 

نگهبان، ماشینش را تا مقابل ورودی آورده بود و انتظارش را می کشید . عماد سوییچ را از از گرفت و پشت فرمان نشست .

 

باید به خانه برمی گشت … فنجانی قهوه می نوشید ! چند نخ سیگار شاید …

 

به راه افتاد … .

 

احساس بی قراری می کرد … . برای ماشینی که مسیر را سد کرده بود، بوق زد … و باز هم رفت … .

 

از دروازه ی هتل که خارج شد … درست دو سه متر جلوتر … ناگهان دنیا روی سرش خراب شد !

 

بلوکه ی سنگین و سیمانی بزرگی که نفهمید از کدام جهنم درّه ای به طرف ماشینش پرتاپ شد … درست وسط شیشه ی ماشینش خورد و شیشه را خورد کرد … .

 

خرده شیشه هایی که مثل رگبار باران روی سر و صورتش فرو ریختند … .

 

از روی غریزه ی دفاع چشم هایش را بست و پایش را با تمام قدرت روی ترمز فشرد … .

 

ماشین با صدای وحشتناکی روی آسفالت خیابان میخکوب شد ! …

 

و تا قبل از اینکه به خود بیاید … تیزیِ جسمی را روی شاهرگش احساس کرد :

 

– گفته بودم قراره چشم توی چشم من بمیری، شاهید !

 

 

 

شهاااااااب 💀🔪

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_539

 

صدای خونخوار و کینه توز شهاب ! …

 

عماد به سرعت چشم باز کرد و با ناباوری او را دید … که چهار دست و پا پریده بود روی کاپوت ماشین، و بطری شیشه ای شکسته ای را روی گردنش می فشرد …

 

عماد باور نمی کرد که این آدم تا این اندازه به او نزدیک شده باشد ! … چیزی که می دید را باور نمی کرد ! … سوزش گردنش … و لرزش دست شهاب …

 

همه ی این ها در لحظه ای رخ داد ! … یک ثانیه ی بعد کسی از پشت پاهای شهاب را گرفت و او را عقب کشید ! …

 

عماد هنوز روی صندلی منجمد شده بود ! … در ثانیه ای چند نفر از آدم هایش روی سر شهاب آوار شده بودند … .

 

عماد سخت و دردناک نفس می کشید ! انگار قفسه ی سینه اش می خواست از هم بدرد ! … در ماشین را باز کرد و پیاده شد … .

 

چند قدم بی تعادل جلو رفت . زخم هایی سطحی روی صورتش ایجاد شده بود، و آن خراش روی گردنش … .

 

عماد خندید … ! …

 

دستش را روی گردنش کشید و به رد خون روی انگشتانش نگاه کرد … و باز خندید !

 

هیستریک‌ … خفه … ناباور ! …

 

– نزدیک بود منو بکشی ! … خیلی نزدیک بود !

 

 

ناباوری اش … کم کم داشت به خشمی خونخوارانه و حیوانی تبدیل می شد ! … باز به دست خون آلودش نگاه کرد … و باز خنده اش گرفت … .

 

– آفرین شهاب ! جداً آفرین ! …

 

کف زد … و بی هدف دور خود چرخید ! … . پشت ماشینش راهبندانی ایجاد شده بود … و آدم هایی که آن ها را تماشا می کردند … . عماد باز هم کف زد :

 

– تشویقش کنید بچه ها ! این پسره رو تشویق کنید ! …

 

دیوانه شده بود ! …

 

حسین … با تردید سعی کرد به او یادآوری کند .

 

– رئیس … دارن نگاهمون می کنن !

 

عماد دیوانه از خشم … چنگ انداخت به یقه ی لباس او … توی صورتش فریاد کشید :

 

– گفتم تشویقش کنید تنه لشا ! … این آدمو تشویق کنید !

 

و وقتی یقه ی حسین را رها کرد … و دو قدم به عقب تلو خورد … باز نگاهش برگشت به سمت شهاب … .

 

– می دونم چیکارت کنم ! … می دونم، شهاب ! … ایندفعه دیگه هیچی تو رو نجات نمی ده ! … ایندفعه قلب حرومزاده ات رو به نیش می کشم !

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_540

 

تند نفس می کشید … و هنوز گیج بود ! … هنوز هم امیدوار بود به نوعی … همه ی این اتفاق دروغ باشد ! …

 

نگاه کرد به دست هایش که لرزش خفیفی داشت . باور نمی کرد … اما ترسیده بود ! … برای دومین بار در تمام عمرش … واقعاً ترسیده بود ! هیچوقت این چنین با مرگ رخ به رخ نشده بود … و حالا …

 

نفس عمیقی کشید . چقدر دلش می خواست همان جا روی سر شهاب خراب شود و خرخره اش را از هم بدرد . اما سعی کرد خونسردی اش را به دست بیاورد … .

 

اشاره کرد به شهاب … که زیر دست و پای حسین و چند نفر دیگر بود … گفت :

 

– جمعش کنید ! … جمعش کنید جلوی چشم زن و بچه ی مردم نباشه ! … یکیتون هم ماشین منو از سر راه برداره ! …

 

و رو به نگهبان هتل … اضافه کرد :

 

– زنگ بزن یه ماشین بفرستن برای من ! فقط سریع !

 

***

 

تمام شب خواب بچگی هایم را می دیدم ! …

 

آن وقت هایی که تازه مادرم را از دست داده بودم … چقدر احساس تنهایی و بدبختی می کردم ! عمه الهام و عمه آشا … حتی زن عمو سوده می خواستند به من نزدیک شوند و برایم ادای آدمِ مهربان و دلسوز را در بیاورند … اما من از همه ی آن ها فراری بودم !

 

من فقط مامانم را می خواستم و مامانم … من را رها کرده بود و رفته بود بهشت !

 

آن روز زمین خورده بودم و کف دست هایم زخمی شده بود . زخم دست هایم شاید دردش آنقدر زیاد نبود … اما زخم بی کسی و تنهایی ام … من را به گریه انداخت !

 

نشستم روی موزاییک های داغ حیاط و گریه کردم . نمی دانم چقدر گذشت … که سر و کله ی شهاب پیدا شد . به من گفت :

 

– گریه نکن ! باشه ؟ …

 

او هم آن روزها فقط یک پسر بچه بود ! … اما تنها کسی بود که از دست محبت هایش فرار نمی کردم . دست هایم را در دست هایش گرفت و روی انگشتانم را نوازش کرد . باز گفت :

 

– اگه گریه کنی، چشمات آب میره ! کوچیک میشه !

 

 

 

🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 86

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سقوط برای پرواز pdf از افسانه سماوات

  خلاصه رمان:   حنانه که حاصل صیغه ی مریم با عطا است تا بیست و چند سال از داشتن پدر محروم بوده و پدرش را مقصر این دوری می داند. او به خاطر مشکل مالی، مجبور به اجاره رحم خود به نازنین دخترخوانده عطا و کیامرد میشود. این در حالی است که کیامرد از این ماجرا و دختر عطا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هایکا به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری

  خلاصه رمان:   -گفته بودم بهت حاجی! گفته بودم پسرت بیماری لاعلاج داره نکن دختررو عقدش نکن.. خوب شد؟ پسرت رفت سینه قبرستون و دختر مردم شد بیوه! حاجی که تا آن لحظه سکوت کرده با حرف سبحان از جایش بلند شد و رو به روی پسرکش ایستاد.. -خودم کم درد دارم که با این حرفات مرهم میزاری روش؟

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کلنجار

    خلاصه رمان :       داستان شرحی از زندگی و روابط بین چند دوست خانوادگی است. دوستان خوبی که شاید روابطشان فرای یک دوستی عادی باشد، پر از خوبی، دوستی، محبت و فداکاری… اما اتفاقی پیش می آید که تک تک اعضای این باند دوستی را به چالش میکشد و هرکدام به نحوی با این مسئله و

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هتل ماهی
دانلود رمان هتل ماهی به صورت pdf کامل از بهاره حسنی

    خلاصه رمان هتل ماهی :   فارا و فاطیما که پدر و مادرش رو توی تصادف از دست دادن، تحت سرپرستی دو خاله و تک دایی خودشون بزرگ شدن..  حالا با فوت فاطیما، فارا به تهران میاد ولی مرگ فاطیما طبیعی نبوده و به قتل رسیده.. قاتل کسی نیست جز…………     به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طالع دریا

    خلاصه رمان:     من دنیزم اتفاقات زیادی و پشت سر گذاشتم برای اینکه خودمو نکشم زندگیمو وقف نجات دادن زندگی دیگران کردم همه چیز می تونست آروم باشه… مثل دریا… اما زندگیم طوفانی شد…بازم مثل دریا سرنوشتم هم معنی اسممه مجبورم برای شروع دوباره…یکی از بیمارارو نجات بدم… روانشو درمان کنم بیماری که دچار بیماریه خطرناکیه که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سودا
دانلود رمان سودا به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی

  ♥️خلاصه رمان: دختری به اسم سودا که عاشق رادمان هم دانشگاهیش میشه اما وقتی با خواهرش آشناش میکنه عاشق هم میشن و رادمان با خواهر سودا ازدواج میکنه سودا برای فراموش کردم رادمان به خارج از کشور میره تا ادامه تحصیل بده و بعد چهارسال برمیگرده اما میبینه هنوزم به رادمان بی حس نیست برای همین تصیمیم میگیره ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رها
رها
1 ماه قبل

پارت جدید نداریم!؟

Bahareh
Bahareh
1 ماه قبل

کاش شهاب میزد شاهرگ عماد و حتی اگه خودش میمرد

خواننده رمان
خواننده رمان
1 ماه قبل

بازم ممنون فاطمه جان نمیشه این رمانو دو روز یبار بذاری مثل بقیه رمانا؟
سومی هامین بود نه حورا😂😂

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x