رمان”ســهم من از تو”پارت34
💕📚 *نازگل* قلبم توی دهنم میزنه … دارم از استرس می میرم… توی آشپزخونه بودم که شنیدم سیما خانوم با آرشام صحبت می کرد.. شنیدم که گفت رفتن ویلای شمال… همون لحظه بود که گر گرفتم … من این همه بدبختی نکشیدم .. نامزدی سوری راه ننداختم که اون دونفر برن شمال خوش بگذرونن… عین خیالشونم نباشه… من