دسته‌بندی: رمان طلوع

رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۲۶

    تکیه دادم به کانتر پشت سرم…ناامیدتر از همیشه….چشمام مدام پر و خالی میشه و انگار ته خطی که میگن همین نقطه ای هست که من بدبخت وایسادم…. صدای زنگ موبایلم برام از صدای ناقوس مرگ بدتره….کاش خدا الان جونمو میگرفت….چی دارم بهش بگم….برا چندمین بار زنگ میخوره و اسم امیرعلی رو صفحه ش به نمایش در میاد…. جرات

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۲۵

      _ طلوع…   با صدای بلندش از جا میپرم….. از اتاقش میزنه بیرون و میگه: برا چی جواب نمیدی هر چه صدات میزنم….   با تعجب میگم: منو صدا زدی؟…   اخمو جلو میاد و یه نیم نگاه به ظرفشور پر از ظرف کثیف میکنه و رو صندلی کنارم میشینه… _ چیزی شده؟…   بهش نگاه میکنم….یعنی

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۲۴

    کرایه رو حساب میکنم و از تاکسی پیاده میشم…   حسی بهم میگه کارم اشتباهه ولی با دیدنی عکسی که برام فرستاده بود به معنی واقعی کلمه از خود بی خود شدم……دلشوره همه ی جونمو گرفت و وقتی امیرعلی گفت تا آخر شب نمیام تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم و تو یه پارک  باهاش قرار بذارم….   تموم

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۲۳

    _ امیرعلی چیزی نمیخوای بیارم؟….گشنه نیستی؟.. _ نه….. بدون حرف دیگه ای برمیگردم تو آشپزخونه و پشت میز میشینم….از وقتی از خونه ساره زدیم بیرون تا همین الان جز همین نه، حرف دیگه ای نزده و فکر و خیالمو به طور کامل از ساره و مادر بودنش به سمت خودش کشونده….نمیدونم چرا حرف نمیزنه! و همش تو خودشه….من

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۲۲

    حرفی نمیزنم که بلند میشه و سمتم میاد….   با نگام دنبالش میکنم….دستش رو طرفم دراز میکنه و محکم میگه: پاشو…..     فقط نگاش میکنم که اینبار محکمتر از قبل میگه: بلند شو بهت میگم…   _ خب برا چی؟… _ پاشو…. بهت میگم… دستمو تو دستش میذارم که بدون ملایمت سمت در میکشونه… _ چیکار میکنی

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۲۱

  بلند میشم و سمت در میرم….اینجا موندنم فقط وقت تلف کردنه…… _ فک نکن اگه دارم میرم یعنی اینکه ولت کردم…تا زمانی که اسم و آدرس پدرم رو بهم نگی ول کنت نیستم…   دستشو به معنی برو بابا تکون میده و من بی توجه بهش از اتاق میزنم بیرون….   فاصله ی بین اتاق و در حیاط رو

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۲۰

  _ آقا اگه میشه یکم تندتر برید…. از آینه بهم نگاه میکنه و میگه: از این تند تر که نمیشه دخترجون…   خشمم با مشت کردن رو پام و کوبیدن به زانوم هم خالی نمیشه،…. از ازمایشگاه تا الان عین اسپند رو آتیش جلز و ولز میکنم و آروم نمیشم…. همه ی امیدم به باد رفت…. حقیقت مثل تازیانه

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۹

    چسبیده به گوشم لب میزنه: یه چیزی ازت میخوام تو رو خدا نه نیار….   نفس نفس میزنم و میگم: چی؟…. _ بذار رابطه ی کامل داشته باشیم…قول میدم اذ….. میپرم وسط حرفش و فورا نیم خیز میشم…. دست میذارم رو سینش و میگم: امیر تو رو خدا برو کنار…حالت خوب نیست انگار…. با دستش هلم میده و

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت 18

  بدون اینکه حتی یک کلمه حرف بزنم تماس رو قطع مکنم… حیوون….تو دیگه از کدوم گوری پیدات شد…. اسم مدرک تو سرم چرخ چرخ میخوره…. چه مدرکی آخه میتونه ازم داشته باشه…. موبایل رو پرت میکنم رو میز و میخوام بلند شم که همون لحظه در باز میشه و امیرعلی داخل میاد…. یه چشمم به موبایله و یه چشمم

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۷

    با حس تکون خوردن تخت چشمامو باز میکنم و میخوام بچرخم که دستی رو بازوم قرار میگیره و از پشت تو آغوش گرمی فرو میرم…..   _ چطوری خوابالو…. با شنیدن صداش با ذوق میخوام برگردم طرفش که بازم نمیذاره و میگه: همینجوری خوبه….بذار خوب بچلونمت… میخندم و خودمو بیشتر بهش میچسبونم و با صدای خوابالویی میگم: سلام

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۶

  خودمو مشغول جمع کردن میز میکنم تا کمتر باهاش روبه رو شم…   بعد از صیغه ی محرمیتی که خوندیم ترجیح میدم فعلا در کنارش نباشم…   _ طلوع….تو هر چی میگفتی من قبول میکردم…برا چی نخواستی مهریه ای داشته باشی؟….هر چی میخواستی بهت میدادم بخدا…من که بیخودی حرفی نمیزنم….     خودمم نمیدونم چرا وقتی حرف مهریه پیش

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت 15

  چشم از بسته های که تعدادشون از دستم در رفته میگیرم و میچرخم….. اگه بگم چهار گوشه ی دلم الان راضیه دروغ گفتم… میترسم….از آینده ای که رو به رومه میترسم…. از خانواده ی امیر علی میترسم…از مادری که الان حکم مادرشوهر رو برام داره و من فقط عکسش رو دیدم میترسم…. سرم پایین میاد و به دستام خیره

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۴

_ به به….این میز جون میده برا یه عکس خوشگل که بذارم استوری….   چیزی نمیگم و اون پشت میز میشینه و زل میزنه بهم… _  چه کردی خوشگله!… همزمان که با موبایلش عکس میگیره میگه: طلوعین برا چی حرف نمیزنی؟…..   بازم سکوت میکنم که دوباره میگه: خداییش اسم بود برات انتخاب کردن…هووووم؟….روح سوگل خانوم شاد واقعا…….ولی خب بین

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت 13

  بی هدف کانال های تلویزیون رو بالا پایین میکنم….. جسمم رو مبل نشسته و چشمام خیره ی تلویزیونه ولی روحم پیش ساره ست…. نمیدونم برا گرفتن جواب آزمایش اقدامی کرده یا نه…. البته بعید میدونم اونقدی براش مهم بوده باشه که زحمت آزمایشگاه رفتن رو به خودش بده…. کاشکی حداقل یه آدرس از خانواده ش بهم میداد…. یعنی خانواده

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت 12

  بی حرف نگاش میکنم…… یعنی چی؟…. باور اینکه چیز به این مهمی رو تا الان ازم پنهون کرده باشه سخته…. یعنی تمام این مدت نامزده داشته و هیچی نگفته…. ولی آخه چرا پری خانم چیزی نگفته بود بهم….. دستی جلو صورتم تکون میخوره و من از عالم فکر و خیال درمیام…. _ اگه بهت نگفته بودم برا این بود

ادامه مطلب ...