دسته‌بندی: رمان فئودال

رمان فئودال

رمان فئودال پارت 35

            مرد جلو آمد و مقابلش ایستاد. دست جلو برد که گلین هینی کشیده عقب رفت. اخم‌هایش در هم کشیده شد، دوباره دست پیش برد:   _ نترس نمیخورمت.   پایین چارقد بزرگش را گرفت و به مثال حوله، دستانش را خشک کرد. سپس موهای روی پیشانی ریخته‌اش را هم عقب داد و با لبخند

ادامه مطلب ...
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 34

            برخلاف تصوراتش، پدرش قوی نبود. یا شاید، دیگر برای قوی بودن پیر شده بود… هیچکس به سن و سال پیرمرد اهمیتی نمیداد، قدرت و استقامت همیشگی‌اش زبان‌زد خاص و عام بود، آنقدری که از دید مردم مرگ برایش چیزی محال به نظر میرسید.     با اخم های درهم که ناشی از بی خوابی،

ادامه مطلب ...
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 33

          رویای همسر خانزاده بودن در سرش پرورده میشد. یک لذت شیرین به قلبش میداد، حس آن احترامی که برایش قائل میشدند.   اما خوب میدانست قرار نبود چنین چیزی را تجربه کند، حتی خدمتکاران هم راضی به چنین چیزی نبودند و نیستند.   دلش برای بی‌بی‌آسیه تنگ بود. او که دانست جز دعواهای مادران کاری

ادامه مطلب ...
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 32

          سری به نشانه ندانستن جنباند:   _ نمیدونم…تا وقتی که پدرم با قضیه کنار بیاد، تا وقتی که بدونه من فقط یه نفرو میخوام…هزار تهمت به گلین زد، وادارم کرد، تهدیدم کرد که با افسانه ازدواج کنم، کردم و سه شبانه روز جشن و پایکوبی بود…اما بهش یه انگشت هم نزدم!   به ارامی سرش

ادامه مطلب ...
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 31

          محکمتر دستش را فشرد:   _ خب گلین؟ چی شد؟   از درد صورتش چین افتاد، اشک به چشمانش راه یافت:   _ نکن…آی، درد میکنه…نریمان!   نریمان عصبی بازویش را رها کرد:   _ بگو تا سگ نشدم…د بگو!   دست روی بازویش گذاشت و از روی پاهای نریمان بلند شد:   _ نمیدونم

ادامه مطلب ...
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 30

          تا طلوع افتاب همانجا نشست، و سعی کرد با فکر به گلین افکارش را متمرکز کند.   نزدیک اذان بود که صدای خش خشی از بالای پله‌ها شنید. برگشت و با دیدن پدرش که نزدیک میشد، از جا برخاست:   _ باباخان…صبح بخیر!   نگاهی سر تا پا به پسرش انداخت، با ان لباس‌های خواب

ادامه مطلب ...
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 29

          ترسیده از نگاه نافذ مرد بی اهمیت به خیس شدن کفش‌هایش رودخانه را رد کرد و فقط خنده‌اش را شنید، حتی از جایش تکان نخورد، فقط با گاز زدن سیبش، به تنه‌ی درخت تکیه داد.   میان درختان دوید تا به محوطه‌ی حیاط خانه رسید. نفس زنان به سمت پدرش که داشت در حوضچه‌ی حیاط

ادامه مطلب ...
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 28

            دندان‌هایش را در پوست تنش فرو برد و با صدای آخ گلین، عقب کشبد و ردی را روی نرمی زیر سینه‌اش به جا گذاشت، نیم خیز شد و پیراهنش را کند، سر در کنار گوش گلین فرو برد و لب زد:   _ میتونی تحمل کنی؟ دلم بدجور سفت و سخت میخوادت…   نرمه‌ی

ادامه مطلب ...
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 27

          تک خنده‌ای کرد و شانه‌هایش را گرفته روی تخت هل داد: _ لطفا بخواب افسانه، شاید میراث خونوادگی من واسه تو مهم نباشه، اما برای من مهمه، اجباری نیست اگه میخوای نیای!   سپس پشت کرده سریع از اتاق بیرون رفت. افسانه با چهره‌ای در هم رفته روی تخت نشست و با چندش مشغول تکاندن

ادامه مطلب ...
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 26

          با تعجب به سمت بی‌بی برگشت، دستش روی کمربند چرمش شل شد:   _ چیو حل کردی بی‌بی؟   لبخند زده نزدیک شد، دستی به استین پیراهن نریمان کشید:   _ صباح رو فرستادم دنبال دستمال، گفتم نذاره بی آبرویی بشه، خیال راحت!   نفس عمیق نریمان و فرود آمدنش روی تخت زیادی دردناک بود:

ادامه مطلب ...
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 25

          به اینکه کاش او هم همراهشان بود، قطعا از تفنگ میترسید، با صدایش هر بار به آغوش او پناه می‌آورد و احتمالا صدای جیغ‌های کوتاهش هم خنده را مهمان لب‌های نریمان میکرد.   یا حتی همراه با کودکانشان بر تراس خانه باغ آنجا، مینشستند و تاب بازی میکردند، او و گلین، دختر پسری که بی

ادامه مطلب ...
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 24

        همانگونه کمی زمان صرف کردند که دستان نریمان شروع به پیشروی کرد، وقتی روی یقه‌ی لباسش نشست، ترسیده لب زد:   _ اما ارباب…لطفا…   انگشتش را روی لب‌های گلین فشرد:   _ هیسسس گلین، ارباب تو نیستم…مگر تو تخت خواب، اونقدری که التماسم کنی ارضات کنم!   از خجالت سرخ شد امل حسی که درون

ادامه مطلب ...
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 23

          _ گلین بس کن!   صدای توبیخ‌گرش برای بار اول بر سر یاقوتش برخاست، چشمان متعجب و درشت گلین را بااخم پاسخ داد:   _ صدبار برات گفتم، من به اون زن نه دست زدم، نه میزنم! فهمیدی؟ من فقط تو رو میخوام…   نزدیک شد و هیبت مردانه‌اش سایه بر سر دخترک افکند:  

ادامه مطلب ...
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 22

          با بغض اشک چکیده از چشمش را زدود و بینی‌اش را بالا کشید، برای محرم شدن به او رضایت پدرش را نیاد داشت.   نفس عمیقی کشید و با تا زدن نامه سرش را بالا گرفت تا اشک‌هایش نریزند، میخواست عادی باشد، ماندنش در اتاق طولانی شده.   نامه را در پاکت فرستاد و به

ادامه مطلب ...
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 21

          _ مادر من، نکن، اذیتم نکن، میدونی رو‌ گلین حساسم، آزارم نده…   _ حساس چرا؟ مگه زن نداری؟ چرا چشمت پی زن مردمه؟   شوکه خیره به چشمان رک و بی پروای مادرش ماند، به آرامی لب زد:   _ زن مردم؟   فیروزه بانو از جا برخاست و به سمتش رفت: _ خبر

ادامه مطلب ...