رمان ناسپاس Archives - صفحه 6 از 10 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان ناسپاس

رمان ناسپاس پارت 71

  نمیدونم چرا بااینکه جوابهارو قاطعانه میداد اما نمیتونستم باورش کنم. من هرجا که اون می پرید خطر رو هم حوالی خودم حس میکردم. حتی گاهی احساس میکردم هر آن ممکنه بار آدمهاشو بفرسته سراغم. من ازش واهمه داشتم.حس خوبی بهم نمیداد. یک قدمیم که ایستاد گفتم: -چی از جونم میخوای وقتی که قول دادم حرفی از جنایتهات به کسی

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 70

  با بغض نگاهش کردم.چقدب دلم به حالش میسوخت و دستمم به هیچ جا بند نبود… آب دهنمو قورت دادم. من واقعا نمیخواستم گریه کنم که اون خودش رو ببازه اما دست خودم نبود. آستینمو رو چشمهام کشیدم و گفتم: -مامان من برات یه وکیل خوب میگیرم….نمیزارم خیلی اینجا بمونی…. از پشت شیشه زل زد تو چشمهام.دستشو آورد پایین و

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 69

  عدد سه هی جلو چشمهای هممون رژه میرفت. به تته پته افتاده بودم. رقمی گفته بود که اگه جفت کلیه هام که هیچی، نصف اعضای بدنم رو هراج میکردم و میفروختم بازم نمیتونستم جورش کنم. ننجون با چشمهای پر اشکش پرسید: -پسرم… ما آه نداریم با ناله سودا کنیم…چه جوری آخه یه همچین پولی رو جور کنیم!؟ سبحان خیلی

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 68

  تو راهروهای اداره ی آگاهی حیرون و سرگردون اونقدر منتطر موندیم تا بالاخره پلیس مربوط به پرونده ی مامان احضارمون کرد داخل. اضطراب و استرس زیادی داشتم خصوصا که میدونستم قراره به زودی با سبحان و سروش و سیامک هم رو به رو بشم. و صدالبته زن عمویی که نفرت عمیقی نسبت به مامان داشت. روی صندلی ها که

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 67

  درست وقتی کرایه رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم چشمم افتاد به ننجون و غلام و شیرین که همراه هم با قیافه های متاسف ودرهم از در کلانتری رد شدن و اومدن بیرون. اونقدر بهم ریخته بودم که به کل اتفاق هایی که واسه خودم افتاده بود رو از یاد بردم.دویدم سمتشون. اونقدر دستپاچه و بهم ریخته

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 66

  اگه میزد تو گوشم یا سرم داد میکشید یا حتی بد و بیراه تحویلم میداد محال بود تا به این حد عصبی بشم. یا که بهم بریزم و احساس ناامنی بکنم. اون جوری حرف میزد که انگار همه آدمای اطرافش برده هاش بودن. برده هایی که هر وقت اراده کنه به دستشون میاره اما من نمیخواستم روزی حتی گذرم

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 65

  در مورد آدرس و مسیر هیچی بهش نگفتم اما انگار اون خوب میدونست محل زندگی من کجاست. اینو وقتی متوجه شدم که بدون هبچ پرسشی در مورد آدرس مسیرهارو به سمت خونه کاملا درست رانندگی کرد. واسه اینکه حس و حال من خوب بشه گفت: -دوست داری موسیقی گوش بدی!؟ حتی دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم یا ببینمش چه

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 64

  حالا کاملا مطمئنم اونی که رو به روش نشسته یه آدم نرمال نیست…. حتی پلکهام هم تکون نمیخوردن….نه حرفی، نه واکنشی نه بحثی نه اصراری فقط نفس میکشیدم.چند دقیقه ای که گذاشت انگار که به خودش اومده باشه گفت: -من تند رفتم….نمیخواستم سرت داد بکشم.راستش من کلا نمیخوام نازک تر از گل به تو بگم ولی هی مجبورم میکنی

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 63

  تا اینو گفت با عجله و دستپاچه قاشق و چنگال رو برداشتم و تند تند مشغول خوردن غذا شدم… قسم جون مادرش هی تو سرم اکو میشد. نمیشه که آدم جون مادرشو بیخودی قسم بخوره.میشه؟ نمیشه…نه نمیشه…. جون مادر عزیزتر از این حرفهاست که آدم واسه خاطر یه دروغ به زبون بیارش. واسه خاطر اینکه یه دختر و در

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 62

  تعللم رو که دید دست از خوردن کشید و خیره شد به صورتم…. با مکث پرسید: -چرا غذاتو نمیخوری !؟ آب دهنمو قورت دادم و بعد آهسته گفتم: -بعدش میخوای بهم تجاوز کنی؟ میخوای شکنجه ام بدی وقتی این سوالاتم رو شنید کمی متعجب و با حالتی جاخورده صورتم رو تماشا کرد.بعد دستهاشو همونجا دو طرف بشقاب غذاش روی

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 61

  دوطرف حوله رو با دست، سفت و محکم زیر گلوم نگه داشته بودم و آروم آروم از حمام فاصله میگرفتم تا برگردم به همون جای قبلیم. اون حس کثیف و چرک بودن رو دیگه نداشتم و هرازگاهی که بوی خوب شامپو و تنم به مشامم می رسید موقعیت ناخوشایندم رو فراموش میکردم و خوشحال میشدم از اینکه الان یه

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 60

  جایی که روش دراز کشیده بودن اونقدر نرم و راحت بود که یه لحظه حس کردم مُردم و الان هم تو آسمونا دارم سیر میکنم اما وقتی که لای چشمم رو وا کردم و متوجه شدم توی یه اتاقم. یه اتاق خنک و یه تخت نرم و یه پتوی لطیف…. موهای ریخته رو پیشونیم اذیت کننده بودن خصوصا وقتی

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 59

  از بودنم توی اون انبارخیلی میگذشت.عددی نمیتونستم بگم اما میدونستم خیلی وقته که اونجام. سرم از بی حالی کج شده و نگاهم افتاد به موشی که همون حوالی وول میخورد.لبهامو باز و بسته کردم و آب دهنمو قورت دادم تا گلوی خشکیده ام نرمتر بشه. نمیدونستم شب یا روز…حتی نمیدونستم ساعت چند. تک و تنها تو سکوت کاملی بودم

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 58

  نفس عمیقی کشید.گرچه فاصله گرفته بود اما دوباره قدم زنان اومد سمتم….بدون اینکه قد بلندشو خم بکنه تا به من خیره بشه ، دستشو زیر چونه ام گذاشت و با بالا گرفتن سرم گفت: -ساتین …نمیتونم آزادت کنم.یه نمیتونم خیلی قوی در کار…یه نمیتونم خیلی خیلی قوی…. با بغض لب زدم: -آخه مگه من چیکار کردم…من که گفتم هیچی

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 57

  لبخند زد و گفت: -باشه پس خودم دلیل اینکه چرا اجازه ندادم بکشنت رو بهت میگم…. دیگه دستهامو تکون ندادم که خلاص بشم.شاید شنیدن جوابش واسم مهمتر از انجام اون تلاش بیهوده بود. انگشتشو گوشه ی لبش کشید و در ادامه گفت: -نکشتمت چون دوست دارم! بی حرکت بهش خیره شدم.حتی پلک هم نزدم.چون دوستم داشت منو نکشت!؟ چه

ادامه مطلب ...