روز: مرداد ۱۰, ۱۴۰۱ (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان رسپینا پارت ۷۰

  انتخاب رستوران رو گذاشتیم برعهده ی رادان ، با اینکه هیکل رو فرمی داشت اما به شدت شکمو بود مثل خودم ، و رستورانایی که میبرد واقعا غذاهاش حرف نداشت. تو پارکینگ یه رستوران پارک کرد و پیاده شدیم ، یه رستوران سنتی که جای میز و صندلی تخت بود و چسط رستوران یه حوض کوچیک بود و دورش

ادامه مطلب ...
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت ۲۰

  احمد بزور زبانش را تکان داد: تو چرا هیچی نمیگی یاسمین؟ بگو که این حرفا دروغه… احساس ضعف و ترس باعث شده بود محتویات معده اش تا گلویش بالا بیاید. نفس هم نمی‌کشید چطور قرار بود چند کلمه حرف بزند؟! اسلحه روی شقیقه اش ، بازوهای ارسلان دور تنش و نگاه احمد به چشمهایش برای از پا انداختنش کافی

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت ۵۰

  -عزیزم! شما از قبل آقای سمیعی رو میشناختی؟ با افتخار میگویم: -بله! ایشون استاد آینده ی من هستن… آشنایی با ایشون باعث شد که الان تو این شرکت استخدام بشم… واقعا باکمالات هستن! جفت ابروانش بالا میرود. -آهان… سپس متفکرانه میپرسد: -پس میدونی که اخلاقای خاصی دارن… خاص از چه نظر؟! -اممم بله خب… کلا خاص هستن… به حالت

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت ۵۳

  نگاهی خنثی بهم انداخت و بعد گفت: -از اونجا بزن بیرون و به زندگی بی دردسر قبلیت ادامه بده حتی اگه تخمی باشه… هشدار داد؟ تذکر داد؟ به راه راست هدیه کرد؟ نمیدونم…فقط وقتی خواست بره سمت در دویدم سمتش.از پشت پیرهنش رو گرفتم و کشیدم‌. ایستاد و سرش رو برگردوند سمتم.نیشخندی طد و گفت: -چیه!؟ پیرهن نامحرمو گرفتی

ادامه مطلب ...

رمان وهم پارت ۸

  -امکان نداره. تند و تیز از روی صندلیم بلند شدم و فریاد زدم: -امکان نداره ارس. حق نداری ازادش کنی. ارس،درمونده نگاهم کرد و با لحن ارومی گفت: -نیاز گوش ک… از پشت میز بیرون اومده و نزدیکش شدم. مقابلش ایستادم و بی توجه به اینکه چندین مامور بیرون این اتاق ایستادن جیغ کشیدم: -نه تو گوش کن. هیچ

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت ۱۶۱

  ارسلان بی حوصله پوف کشید _تند نرو مروارید من دیگه حوصله ندارم مراعات کسی رو بکنم دست شوهرت رو بگیر از خونه من برید بیرون تا وقتی نخوام اجازه نمیدم کسی دستش به اون دختر برسه افتاد ؟ نگاهی به پدرش انداخت و تنها برای طعنه زدن به او لبخند زد _حالا که انقدر خواهانشید زمانی اگر من نخواستمش

ادامه مطلب ...

رمان هم دانشگاهی جان پارت ۷۸

.       به در اتاقش که رسیدم تقه ای به در زدم و بعد از شنیدن بیا تو دستگیره رو پایین کشیدم و وارد اتاق شدم با هزار زور و زحمت به زنی که مادر خطابش میکردم لبخندی زدم و سلامی کردم _ جانم مامان؟کاری داشتی صدام می‌زدی؟ او هم متقابلاً لبخندی روی لب هایش نشاند و با

ادامه مطلب ...

رمان دل زده پارت ۲۷

آرمین پس از عوض کردن لباس هایش با لباس راحتی و خانگی وارد حال شده بی اراده نگاهش سوی دختر جوان را گرفت     میشد زمان بایستد و چند ساعتی را به صورت سمیه بنگرد آخر دلتنگش بود خب !   به محض ورودش به حال ، مادرش بود که خطاب به هانا گفت : پاشو شامو آماده کنیم

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت ۳

  هرکاری از دستم برمیومد واسه خونه اش انجام دادم تا شاید واسه کلفتی هم شده نگهم داره.. ساعت ۵عصر شده بود و بدون اینکه چیزی بخورم بی وقفه کار کرده بودم.. کار سالن که تموم شد رفتم تو اشپزخونه و بعد از چک کردن یخچال شروع به درست کردن غذا کردم..خداروشکر یخچالش پر بود.. واسش قرمه سبزی درست کردم

ادامه مطلب ...

رمان وهم پارت ۷

  فصل دوم “صدایِ مرگ میاد” اَرَس سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمام رو برای لحظه ای خواب بستم. محمدی،بی سرو صدا رانندگی می کرد و من اونقدر خسته بودم که حتئ نمی تونستم بگم شیشه رو بالا بکشه. هوا سرد بود و برعکس من،این پسر گرمایی بود. همین امروز به تهران رسیده بودم و بعد از

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت ۷۴

  شلوار راحتی را از پای گندم درآورد و شلوار لی اَش را به کمک خودش پوشاند : ـ پس چه بلایی سر این بازوی بدبختت درآوردی که به این روز افتاده . ـ اون نگهبان وحشی پشت عمارت دستم و به این روز انداخته . ـ سیروس ؟ ………. نگو که بعد از اون همه هشدار دادنای من رفتی

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت ۶۹

  سرمو تو سینه ی رادان پنهان کرده بودم و حالت لش تو بغلش بودم و صدای غرغر آرام هم واضح به گوشم میرسید که از این حالت بدش اومده بود ، با رانی ای که رادان خریده بود برام حالم ذره ذره بهتر شد و از بغلش بیرون زدم و لبخند دندون نما زدم _بریم ترن هوایی با تفریح

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت ۱۴۰

  آخرشم با صدا زدن اسمش توسط من.. به خودش اومد و نگاه گیجی به لیوان توی دستش انداخت که گفتم: – سرد شد دیگه.. برو عوضش کن! – نه.. میل ندارم! بلند شد و لیوانش و گذاشت تو سینی و خواست ببره بیرون که خودم و سر دادم روی تخت و ساعدم و گذاشتم رو پیشونیم.. – چراغم خاموش

ادامه مطلب ...

رمان هم دانشگاهی جان پارت ۷۷

.         نمازمو که خوندم سجاده رو جمع کردم پا شدم لباسامو با یه دست لباس بیرون عوض کردم بعدم سوییچای ماشینمو برداشتم و از اتاقم زدم بیرون در جواب سوال های مامان فقط گفتم میرم بیرون در حیاطو باز کردم و سوار ماشینم شدم و از خونه فرار کردم..خونه ای که توش همش غم داشتم.. دستمو

ادامه مطلب ...

رمان تاوان دل پارت ۱۹

  -… بابا صدای دادم رو شنید فهمید که زمانش رسیده.. تا گوهر رو خبر کرد و اومد مردم و‌زنده شدم.. به هر سختی بود دوقلو ها رو بدنیا اوردم..هم دختر هم پسر چی بهتر از این!؟. نمی دونی چه حس شیرینه مادر شدن وقتی حامد اومد دیگه دوقلوها بدنیا اومده.. خوشحال بود.. خیلی هم خوشحال شد برای تشکر از

ادامه مطلب ...