رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 50

3
(3)

 

-عزیزم! شما از قبل آقای سمیعی رو میشناختی؟
با افتخار میگویم:
-بله! ایشون استاد آینده ی من هستن… آشنایی با ایشون باعث شد که الان تو این شرکت استخدام بشم… واقعا باکمالات هستن!

جفت ابروانش بالا میرود.
-آهان…
سپس متفکرانه میپرسد:
-پس میدونی که اخلاقای خاصی دارن…
خاص از چه نظر؟!
-اممم بله خب… کلا خاص هستن…

به حالت ندانستن دستی در هوا تکان میدهد و میگوید:
-خیله خب… حالا بلند شو بریم با کارکنان اینجا هم آشنات کنم…
نمیدانم چرا فکر میکنم بیشتر از من، آبتینِ سرد و مرموز را کشف کرده است. نه… میخواهم خودم کاشف باشم فقط!

-راستی شما چند ساله اینجا منشی هستین؟
پرمعنا لبخندی میزند:
-دو سال… یعنی از اوایل تاسیس شرکت…

اووو دو سال! شاید کمتر از سی سال داشته باشد و دو سال است که کنارِ بهادر و آبتین است! تعجبم را پنهان میکنم و با لبخند میگویم:
-به هرحال خیلی خوشحال شدم از آشنایی باهاتون خانم زند…

-همچنین عزیزم… خانمِ حوریه بهشتی…
سریع اصلاح میکنم:
-حورا هستم، حورا!
جا میخورد. و با خنده سر تکان میدهد:
-حورا جان!

باهم به قسمتی میرویم که اسمش بخش نقشه کشی است. با میزهایی که دور تا دور چیده شده اند و مخصوص نقشه کشی هستند. این قسمت با دیوارهای نیمه شیشه ای از قسمتِ سالن جدا شده است.

دو دختر و یک پسر درحال کار هستند که با ورود ما سر بلند میکنند. با تک تکشان آشنا میشوم و از فضای صمیمیِ بینشان متوجه میشوم که مثل خانمِ منشی، قدیمی هستند و شاید دوست. فضای بینشان کاملا دوستانه است.

البته… دو دختر جوان برخورد خیلی بهتری با من دارند و با روی خوش از بودنم در شرکت استقبال میکنند.
اما پسر جوانی که آنجاست، سرد و کوتاه سلام میدهد و به کارش ادامه میدهد. کمی جا میخورم، اما زیاد فکرم را درگیرِ خود نمیکند.

رو به همه شان با لفظ قلم و خیلی باکلاس میگویم:
-من قراره به عنوان کارآموز اینجا مشغول به کار بشم… خوشحال میشم من رو هم تو جمع خودتون قبول کنید… و ممنون میشم فوت و فن کار نقشه کشی و معماری رو بهم یاد بدید و کمکم کنید که در آینده یک مهندس معماری قابل باشم. و بایدها و نبایدهای کا رو در محضر شما عزیزان یاد بگیرم…

چند ثانیه ای هرسه در سکوت نگاهم میکنند. سپس یکی از دخترها با خنده میگوید:
-ای جان چقدر بانمک…

من را گفت؟!! آن یکی دختر میگوید:
-با ما راحت باش عزیزم…
کمی خجالت میکشم. دستم را با لبخند با گوشه ی شالم میکشم و میگویم:
-ممنون…
پسری که حتی خود را معرفی نکرد، با جدیت میگوید:
-اینجا کار برای ما اولویت داره… امیدوارم قبل از هرچیزی به این نکته توجه کنید خانومِ…

وقتی مکث میکند، میگویم:
-بهشتی هستم!
-بله خانوم بهشتی…
و بدون مکث رو به جمع میگوید:

-خانوما کارمون نیمه تموم مونده، باید امروز تمومش کنیم… بهتر نیست قبل از اومدن آبتین مشغولِ کار باشیم؟
چه بداخلاق! یعنی از آن بداخلاق‌های ناراضی!! از چه چیز و از چه کسی؟! چه میدانم!

یک ساعت را پیش همان بچه ها میمانم تا کمی با کارشان آشنا شوم. البته جرات نمیکنم به آن پسر بداخلاق نزدیک شوم. اینطور که مشخص است، انگار سن و سال زیادی ندارد. بسیار جدی مشغول کار است و همانطور که خودش میگفت، کار برایش اولویت دارد!

همانطور که چشم بین میزها میگردانم، لحظه ای با حسِ سنگینیِ نگاهی، نگاهم به سمتی کشیده میشود.
و با دیدنِ بهادر از پشتِ پنجره ی اتاقش که مشرف به همین قسمت است، نگاهم همان جا میماند. او ایستاده و به من نگاه میکند. چیزی درونم کنده میشود و می افتد!

اما او اصلا در حال و هوای دیگری ست! با همان شیطان درون چشمهایش، اشاره ی ریزی به اتاق آبتین میکند.

اشاره اش را در هوا میگیرم! نگاه به ساعت مچی ام می اندازم. تقریبا دو ساعت گذشته است. نگاهش میکنم و به رویش لبخند میزنم. که نشان دهم از یادآوری اش خوشحالم. البته که خوشحالم!

لبخندم را با نیشخندی پاسخ میدهد و اشاره ی دوباره ش به اتاق آبتین، بیش از حد موذیانه و شیطانی ست!
آنقدر که با خود فکر میکنم نکند نقشه ی دیگری هم در پسِ این بازی داشته باشد؟! نکند در اتاق آبتین خبری باشد؟! یا خطری… یا یک چیزِ غافلگیرانه؟!

هرچه هست، من را مصمم تر میکند به رفتن! لااقل بفهمم چه در سر دارد؟!
از قسمت نقشه کشی بیرون می آیم و ظرف غذا را از کنار کیفم که هنوز روی میز منشی قرار دارد، برمی دارم. همان لحظه منشیِ جوان میگوید:

-عزیزم تو آبدارخونه یخچال هست… میتونی غذاتو بذاری تو یخچال… کیف و وسایلتم میتونی تو کمد خودت بذاری…
و در همان حال کلیدی از داخل کشوی میزش درمی آورد و به سمتم میگیرد. و با اشاره ای به قسمتی از سالن میگوید:
-کمد تو انتهای سالن قرار داره…

کلید را از دستش میگیرم و تشکر میکنم. و بدون اینکه کیفم را بردارم، پاکت ظرف غذا را برمیدارم و به سمت اتاق آبتین میروم. میتوانم نگاه متعجبش را پشت سرم حس کنم!
اما بدون نیم نگاهی به اطراف، راه خودم را میروم. و حالا به جز نگاههای کنجکاو، یک نگاهِ خاص حس میکنم که منتظرِ شجاعت و پایه بودنِ من است!

من پایه بودنم را به همان یکی ثابت میکنم و با نفسِ عمیقی چند تقه ی آرام به در اتاق میزنم!
-بفرمایید؟

به آرامی دستگیره را میکشم و در را باز میکنم. و از لای در نگاهی به داخل میکنم. با دیدنش که پشت میز نشسته، لبخندی میزنم .
-اجازه هست؟!

با دیدنم، به پشتی صندلی تکیه میدهد و ثانیه ای بدون حرف فقط نگاهم میکند. لبخندم را وسعت میدهم. و او به اجبار میگوید:
-خواهش میکنم… بفرمایید…

قدم داخل اتاق میگذارم. و قبل از بستنِ در، به بهادری که همچنان پشت پنجره ایستاده و به من خیره است، ابرویی بالا میدهم!
میخندد. چشم میگیرم. اما قبل از اینکه در را ببندم، یک جفت چشم دیگر را هم میبینم که به من خیره است. همان پسرِ جوان!

اخمی به رویش میکنم و در را میبندم. پسرکِ بی اخلاقِ نچسب!
به یکباره برمیگردم و در جواب نگاه منتظر و خیره ی آبتین میگویم:
-خسته نباشید!

با متانت سر تکان میدهد. البته لبخندِ کمرنگ و جدی ای هم دارد! خب جدی باشد… الان باید بترسم؟! یا معذب شوم؟! نمیداند بیشتر مجذوب میشوم؟!!
-خوب هستین؟!

کوتاه میگوید:
-ممنون…
قدم جلو میگذارم و لبهایم را توی دهانم میکشم. وقتی روبروی میزش قرار میگیرم، آرامتر میگویم:

-مزاحم کارتون که نشدم؟
یک نگاه به میز شلوغش میکند و بارِ دیگر نگاهش را به من میدهد. واضح‌تر از این که وسطِ کارش مزاحم شده ام؟!
و من از آنهایی نیستم که به رویم بیاورم اصلا!

-خب انگار کارتون تموم شده بود! وقت استراحتتونه درسته؟ مزاحم استراحتتون هم که نیستم انشاا…!
جا میخورد. هنوز من را نشناخته؟! چرا تعجب میکند خب؟!!
-هستم؟

با مکث میگوید:
-کارتونو بفرمایید خانوم بهشتی…
سریع میگویم:
-کار خاصی که نداشتم… غرض یه احوالپرسی بود و… یه خسته نباشید. و البته خواستم ازتون تشکر کنم…

-بابتِ؟
نگاهی میگردانم. نمیشود روی صندلی بنشینم؟
-بابتِ… اممم… میشه بشینم؟!
سکوت میکند. اگر بگوید نه، واقعا بهم برمیخورد!

-راستش… نه! ممنون میشم زودتر کارتونو بگید و اجازه بدید منم به کارم برسم…
واقعا که… خیلی رُک است!
-خب اشکال نداره همینطوری راحتم!

کمرنگ و گیج میخندد.
ذوق میکنم!
-بالاخره خندیدی!!

با همان خنده خود را جلو میکشد و میگوید:
-خانوم بهشتی من امروز کارام خیلی زیاده… اگر…
میان حرفش میگویم:
-کاری از دست من برمیاد انجام بدم؟

بازدمش را با شدت بیرون میفرستد و یک کلمه میگوید:
-بله…
میخواهم خوشحال شوم که ادامه میدهد:
-هرچه زودتر کارتون رو بفرمایید، من زودتر به کارام رسیدگی میکنم…

خدای ضد حال!
اخم میکنم:
-اگه اجازه بدید و انقدر ازم حرف نکشید، میگم! همش کار دارم، کار دارم!!

هنگ میکند! گلویی صاف میکنم و سعی میکنم کمی نرمتر حرف بزنم:
-اومدم ازتون بابت استخدامم تو این شرکت تشکر کنم… خیلی ممنون که باعث شدید من اینجا استخدام بشم آقای سمیعیِ عزیز!

مات است. چند ثانیه ای طول میکشد تا بگوید:
-از من نباید تشکر کنی… از آقای رئیس باید تشکر کنی که همچین پیشنهادِ عجیبی داد!
به رویم نمی آورم و با لبخند پرنازی میگویم:

-شما هم رئیس هستید خب! و البته عامل اصلی بودنم تو این شرکت شمایید…حالا کارمند هم نه، کارآموزی هم در محضر شما میتونه لذت بخش باشه…
دستی به صورتش میکشد و زیر لب میگوید:

-کو نت پاره ست آیدین!
شنیدم! به خدا!!
-بله؟!!
سری به اطراف تکان میدهد و میگوید:

-هیچی… خواهش میکنم… کاری نکردم…
این شد! ظرف غذا را از توی پاکت درمی آورم و به سمتش میگیرم:
-اینم یه جبران کوچیک برای تشکر…

نگاهش بین من و ظرف غذای در دستم جابجا میشود. با مکث دست دراز میکند و میگوید:
-چی هست؟!
-غذا!

لبخندم را نگاه میکند و متعجب میگوید:
-این کارا چیه دختر؟! راضی به زحمت نبودم…
-خواهش میکنم… زحمتی نبود…

همین که ظرف غذا را از دستم میگیرد، در اتاق باز میشود! ترسیده به سمت در برمیگردم. و با دیدن همان پسر، متعجب میمانم. در زدن بلد نیست این پسرک؟!!
با نگاه سنگینی به من، داخل میشود و مخاطبش آبتین است:

-میتونم چند دقیقه وقتتو بگیرم آبتین؟!!
بی ادب! آدم رئیسش را به اسم کوچک صدا میزند؟! تازه اجازه نگرفته هم داخل شد!
آبتین میگوید:
-خانوم بهشتی… ممنون بابت غذا…

نگاهش که میکنم، سر تکان میدهد و با لبخند بلند میشود:
-میتونید تشریف ببرید به کارتون برسید…
یعنی شرّم را کم کنم دیگر! پسرک انقدر طلبکار نگاه میکند که انگار باید همین کار را بکنم!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.3 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
reyhaneh
reyhaneh
1 سال قبل

پارت 51 کی میاد ؟؟؟

زلال
زلال
1 سال قبل

این پسر جدیده هم انگاری ب داستان داره اضافه میشه

زلال
زلال
1 سال قبل

ولی فک کنم اشتباه تایپی ها🤔بابا این حوریه اصن اعجوبه ایع برا خودش🤣

Nahar
Nahar
1 سال قبل

ایدین کیه؟ 😐😂

Kkk
Kkk
پاسخ به  Nahar
1 سال قبل

نمیدونم چرا حس میکنم بهادر اسمش بهادر نیست😂

ریحان
ریحان
پاسخ به  Kkk
1 سال قبل

به این خروس باز بهادر بیشتر میاد
قشنگ تره 😂😂

هیشکی
هیشکی
پاسخ به  Nahar
1 سال قبل

لابد همون بهادره
بخدا خودمم اون اولا گفتم پرا اسم ابتین و بهادر انقدر فرق داره درحالی که پسر عموان

حیران
حیران
پاسخ به  Nahar
1 سال قبل

عه من فکر کردم اشتباه تایپی است
پس اسم بهادر

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x