رمان گریز از تو پارت 103
ماهرخ با عجله وارد آشپزخانه شد و دیدن چهره ی ارسلان و حال و روزش کافی بود تا از ماجرا با خبر شود. نگاهش که به یاسمین و خنده هایش افتاد عصبی شد… _اقا اینقدر حالش بده بعد تو وایستادی میخندی یاسمین؟ یاسمین دست روی دهانش گذاشت و ارسلان با حرص گفت: کار خودشه ماهرخ. بعد هم از دستش